در تجربهی اولین فرزندتان میخواهید همه چیز را مثل کتابها و فیلمها و کارگاههای آموزشیای که دیده و خواندهاید پیش ببرید. مثل عروسکبازی بچگیهایتان. بعد مواجه میشوید با یک موجود چند سانتیِ لجبازِ خیرهسر و زورگو که کنترل همه چیز را خودش به عهده میگیرد. اینکه چه زمانی گریه کند، بخوابد، بازی کند، غذاخور شود و...
حیران میمانید که پس آن همه اطلاعات چه بود و این که میبینید چیست؟ طنابکشی را بین خودتان و او شروع میکنید. درکمال تعجب او پیروز میشود. شما را مجبور میکند که طبق برنامههای فقط او برنامه بریزید و عمل کنید. نه تنها نتوانستید کنترلش کنید که در زندگی روزمرهتان هم انگار بمب ترکیده باشد! پس دکمهی "توقف" زندگی را میزنید. آنقدر هم اسیرش میشوید که نمیتوانید بگویید پشیمانید و کاش برمیگشتید به گذشته. حالا فرضا هم که بگویید! او درون چشمهایتان طوری زل میزند که یعنی " همینه که هست! "
در تجربهی دوم کارکشتهتر شدهاید. میدانید صبوری زیادی برای این موجود آزادیخواه نیاز است. طنابکشی با زور جواب نمیدهد. قلق دارد و نباید کنترل کنید. فقط باید مدیریت کنید. هرچند باز هم زخم و زیلی میشوید. مخصوصا اگر دو فرزندتان خیلی باهم متفاوت باشند. اینجاست که میفهمید هر کدام را به شکل خاص خودش باید مدیریت کنید. یک نکتهی مهم هم کشف کردهاید! زندگی را نباید متوقف کرد!
در تجربهی سوم به بعد اگر از مراحل قبل به خوبی عبرت گرفته باشید و مصیبتهای یهویی پیش نیاید، همه چیز مثل واگنهای روی ریل قطار جلو میرود. بدون خون و خونریزی! مشکل اینجاست که ورِ والد بودنمان گاهی نمیگذارد واگنها به خوبی حرکت کنند. یادمان میرود بکوبیم درون سر کنترل و عروسکبازی را بندازیم دور. فقط مدیریت جواب است. یک مدیریت منحصر به هر فرزند. زندگی هم که تند و تیز دارد میرود. گاهی به مناظر خشک و کویری میرسیم گاهی هم به جنگل و دریا. یاد گرفتهاید که اینها گذراست و زندگی باید کرد.
#قصهییکموجودچندسانتی
@hofreee