امروز برای اولینبار بود که این جمله را گفتی!
" من این کلاس لعنتی رو نمیرم."
لعنتی را از که یاد گرفتهای؟ حتما من. وقتی که داشتم با دوستی از حسرتها و دوستنداشتنیهایم میگفتم. قبل از این بارها و بارها توی این دوراهی گیر افتادهام. اینکه راهی که میرویم برای تو خوب است حتی اگر دوست نداشته باشی؟ نکند راهی که نرفتیم و نمیرویم خوب باشد؟ پشیمانی کمکم خودش را بین من و تو جا نکند؟
همهی اینها بود اما این اولینبار بود که آنقدر سریع، رک و با تمام احساست فریاد زدی. دلم میخواست عقل و منطقم را بریزم دور و سمت تو باشم. اصلا مگر حالا هم سمت تو نیستم؟ اما نه. دلم میخواست با تو دختربچهای میشدم که به جای درس خواندن و شاگرد اولی، بازی کند. جیغ بکشد. بخندد. تا آمدم نرم شوم و با خواستهات موافقت کنم، پاهایم خیس شدند.
" تا کجا ولی؟ " من سالهاست دارم درون دریای واقعیت بیشتر فرو میروم. هروقت میخواهم انکارش کنم سنگ دیگری به پایم وصل میشود و پایینتر میروم.
پس همقدت شدم. درون چشمهایت که مثل شیر آب آشپزخانهمان چکه میکرد، نگاه کردم. میدانستم حرفی که میزنم را درک نخواهی کرد. حالا نمیکنی اما گفتم. کلاهت را تا روی گوشها و پیشانیات پایین کشیدم و گفتم. شاید چون وجدانم را خفه کنم. گفتم : " تو دنیا قرار نیست هر کاری که دوست داری بتونی بکنی و هرکاری دوست نداری نکنی." تو اما باز گریه کردی. پرسروصداتر و جیوهایتر. هر قطره اشکت که میافتاد، جیوهای میریخت روی قلبم و میسوزاند.
کاش زودتر ولی بفهمی این جمله را. من بابت رسیدن به آن خیلی تاوان دادم. شاید نیاز هست تو هم بدهی. از حالا دلم برای زخمهای روی سرت موقع خوردن به سنگ، چلانده میشود. فقط میتوانم دعا کنم عمیق نباشند و بفهمی گاهی مجبوری آن آزیترومایسین تلخِ لعنتی را بخوری تا خوب بشوی. آن کلاس لعنتی را بروی. تا بتوانی زنده بمانی و زندگی کنی.
من را ببخش. فعلا فقط میتوانم اشکهایت را پاک کنم و پشت سرت " فالله خیر حافظا...." بخوانم.
#ازطرفمادرفولادزرهاتکهخیلیدوستتدارد
#قُلِاخلالگر
@hofreee