هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخشی از داستان «قرمز غلطانداز»
نوشتهٔ #میثاق_رحمانی
#خیال_مدام
صدای آدمها از جایی دور، پشت سرم میآمد. گنگ بود. شاید چهار یا پنج نفر بودند. خورشید توی آسمان نبود. یا کم بود. شاید البته. ویلچر با سروصدا و تکانهای شدید جلو میرفت. سعی میکردم با حرکت ویلچر پارک را تجسم کنم. ولی برعکس همیشه، این بار در ناشناختگی و سیاهی فرو رفته بود. مامان ساکت بود. حرفی نمیزد. چرخها که از حرکت ایستاد و دست مامان روی شانهام قرار گرفت، برگشتم به خودم. سرش را نزدیک آورد.
«همین جا خوبه. میمونیم.»
هرم داغ نفسش خورد به صورتم. قلقلکم داد.
«یه درخت بیدِ پیر داره و یه نیمکت آهنی.»
درخت بیدِ پیر یا جوان؟ اصلاً بید یا کاج؟ چه فرقی میکند؟
«ببین چی اینجاس.»
لحن صدایش عوض شد. خندید و گفت: «یه کتابه… وقتی از عشق حرف میزنیم.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine