eitaa logo
حُفره
553 دنبال‌کننده
206 عکس
20 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا . اینجا هستم👇 https://harfeto.timefriend.net/17535375413668
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰ روز است که زیر آسمان راه نرفته‌ام و فقط آن را از پنجره‌های دوجداره‌ی بیمارستان نگاه کرده‌ام. مثل گلی که نور را از پشت پرده ببیند و آنقدر به سمت آن خم شود تا ساقه‌اش بشکند. من اما هنوز نشکسته‌ام. خم شده‌ام. ترک برداشته‌ام اما یک لایه‌ی نازک مرا به ریشه نگه داشته است. نمی‌دانم رگم یا آنژیوکتم چه مرگش شده که قطره‌های سِرُم به جای رگ به زیر پوستم دویده است و دستم مثل متکا باد کرده است. هر چه رویش را فشار می‌دهم چیزی حس نمی‌کنم. انگار که یک تکه گوشت بی‌جان وصل شده است به من. پاهایم هم حال بهتری ندارد. وقتی راه می‌روم آب‌های زیر پوستم را حس می‌کنم و حالم بد می‌شود. دیشب از باریکه‌ی نوری که از سالن به درون اتاق خزید، خودم را درون شیشه‌ی پنجره دیدم. صورتم دراز شده بود. استخوانِ گونه‌هایم می‌خواست پوست صورتم را چاک بدهد و بیرون بپرد و زیر چشم‌هایم مثل غار تاریک و سیاهی شده بود. چیزی نشسته بود در نگاهم که مال من نبود. مثل لباسی که بپوشم و به من نیاید! دیشب به خدا می‌گفتم من حتی از ناله کردن هم خسته‌ام. از اینکه بگویم " چرا؟ " مثل ماهی کنار ساحل که دیگر مرگ را بغل کرده است و سر تا پایش را می‌بوسد. امشب اتاق خلوت است. الناز رفته است شوهرش را ببیند و فاطمه هم خوابِ خواب است. خودم را می‌کشم و به تخت می‌رسانم. راستی خدایا ردِ رنگِ من روی بومِ دنیایت می‌ماند؟ وقتی می‌خواستی مرا بکشی قلم‌مو را محکم فشار داده‌ای یا آرام؟ من می‌خواهم پُررنگ باشم. پُررنگِ پُررنگ! هدفون را درون گوش‌هایم می‌گذارم و با گوشی‌ام ور می‌روم. سدِ دلم شکسته است. از سیل بعدش می‌ترسم. دیوارهای بیمارستان از همه جهت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند و می‌خواهند لهم کنند. نفسم جایی درون ریه‌هایم گیر می‌کند و بالا نمی‌آید. عرق از سرم می‌جوشد و درون کاسه‌ی چشم‌هایم حل می‌شود. می‌خواهم زنگ را فشار بدهم و پرستار را صدا کنم ولی مگر چه می‌کند؟ " همه چیت اوکیه! بگیر بخواب! " هوس روضه می‌کنم. روضه‌ی امام رضا. حتما بهتر می‌شوم. چشمان تارم را روی صفحه‌ی گوشی می‌چرخانم و پِلِی را می‌زنم. منتظرم تا مداحی که صدایش را دوست دارم روضه‌ی امامی که دوست‌تر دارم را بخواند. چشم‌هایم را می‌بندم. می‌خواند. " یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره! " این را نمی‌خواستم اما حال عجیبی نفوذ می کند به دست‌ها و پاهای باد کرده‌ام. به قلبم و به نفس‌هایم. اشک‌ها مثل واگن‌های قطار پشت هم روی گونه‌ام خط می‌اندازند. صدفِ گلویم باز شده و بغض را به بیرون پرت می‌کند. پتو را روی سرم می‌کشم. پس کریم که می‌گویند این است؟! صدا نزده می‌آید به سمتت. درخانه‌اش گدایی نکرده، طعام را پشت در خانه‌ات می‌گذارد، ها؟