امشب یکی از آن شبهای مادرانهی سختم است که میدانم میگذرد. راستش اصلا منتظر رسیدن کتابهای عیدیام نبودم اما شاید خدا میخواست راحتتر بگذرد.
نشستهام کنار باریکهی نوری که از حمام توی اتاق لم داده. کتابها را روی هم چیدهام و جلد اول انجیر توی دستهایم میلرزد. بازش میکنم و سعی میکنم که همه چیز را برای چند دقیقه یادم برود.
همه چیز جز مادری را که مثل دانههای انار توی گلویم چسبیده است.
#عاشقاناحمدمحمود
#شبهایدرازِمادری
#میگذرد
@behhbook