#نامهیهزارُچندمبهپسرهایم
روز به روز بزرگتر و مستقلتر میشوید. از یک طرف از خوشحالی پیلهام را پاره میکنم و دورتان میچرخم و از طرفی در جایی از وجودم غم عجیبی دورم میپیچد. آخر میدانم این استقلال بها دارد. بهایی چون تن دادن به عادتها.
چیزی که مثل چند وزنهی ده کیلویی به دستها و پاهایتان زنجیر میشود. بعد هم میشوید مجسمهای خاکخورده کنجِ طاقچه! همانجا که شاید سالی یکبار دستی رویش بکشیم.
کم کم یاد میگیرید خودتان غذا بخورید!
بخوابید!
دستشویی بروید!
بازی کنید!
درس بخوانید!
اولش ذوق دارید و ذوق دارم. اما کمکم آن چیز لعنتیِ زشت و سیاه میروید روی دیوار زندگیتان! از حق نگذریم گاهی برای پوشاندن لکههای دیوار زندگی خوب است! اما اکثرا دیوار را بدنما میکند!
نمیدانید زندگیتان را چه سوپ بدمزه و بینمکی میکند که مجبورید آن را بخورید. دماغتان را بگیرید و بخورید!
و بخوابید.
و درس بخوانید.
و بعد دانشگاه بروید.
و کار پیدا کنید.
وازدواج کنید.
و بچهدار شوید.
و زندگی کنید!
و نفس بکشید...
و بعد بمیرید!
میبینید؟ همینقدر مسری و خطرناک و وحشتناک است!
درست است الان به جای اینکه غذا را بخورید روی سرتان خالی میکنید و من عصبانی میشوم اما باز هم جایی در من خوشحال است که هنوز به این مرض لعنتی مبتلا نشدهاید.
مرضی که ضربان زندگیتان را روی یک خط صاف میاندازد. دستگاه بوق میزند. ممتد! اما از یک جایی به بعد از کار میافتد و میافتید روی خط مرگ!
مرضی که دست میگذارد روی تفکر و شناختتان و درشان را تخته میکند.
روزی میرسد ( و شاید هم نرسد) که میفهمید تفاوتی با یک ربات ندارید!
اما درمان؟ نمیدانم! من دارم برای درمانش میجنگم. نمیدانم آخر کداممان پیروز میشویم!
شاید لحظههای آخر عمرم اگر کنارم بودین بهتان بگویم.... شاید! البته اگر پیدایش کرده باشم و مُردگی نکرده باشم...
دوستدار شما
مادر دوستنداشتیتان
۱۵اسفند ۱۴۰۱