eitaa logo
حُفره
483 دنبال‌کننده
171 عکس
12 ویدیو
2 فایل
به نام تو برای تو . مبارکه اکبرنیا هستم. شیمیستِ روانشناسی‌خوانده که عاشقِ کتاب 📚 و محتاجِ کلمه✍️ است. مشغول به شغل‌های شریفِ همسری، مادری👶👦👦، خانه‌داری و استادیاری مدرسه‌ی نویسندگی مبنا . برای هر نظر، انتقاد و پیشنهادی اینجا هستم👇 @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا دیگر مثل سگِ کتک‌خورده می‌ترسیدم. از آب.از بوی کُلر. از دومتری و مثل آهویی که ببر دنبالش کرده باشد، از سه متری! جلسه‌ی اول به دوستی با آب گذشت. همان که مثل گرگ به خونم تشنه بود و داشت جانم را می‌گرفت. از جلسه‌ی دوم آموزش شروع شد. مربی تکنیک را یاد می‌داد. در یک متری اجرا می‌کردیم. بعد باید می‌رفتیم دو متری و بعدتر غول سه‌متری. طنابِ شهامت را همان موقع که داشتم غرق می‌شدم از دور گردنم درآورده و انداخته بودم. تا دومتری با بچه‌ها همراه بودم و وقتی به غول آخر می‌رسیدیم یا مثانه‌ام داشت می‌ترکید یا سرم درد می‌کرد یا چشمم می‌سوخت و آنقدر بهانه می‌آوردم که کلاس تمام می‌شد. جلسه‌های کلاس تند و تند می‌رفت و من برای اولین‌بار به مهرماه التماس می‌کردم که زودتر بیاید. جلسات آخر سوزنِ مربی حسابی رویم گیر کرده بود. وقتِ به سه متری رفتن که می‌رسید، ولم نمی‌کرد. صدای تالاپ افتادن بچه‌ها در آب و جیغ و هورای مربی شده بود کابوس هر شبم. یک روز زل زد توی صورتم و گفت "از قدت خجالت بکش! " حالا نفرت هم نشسته بود کنار ترس. پیچ خوردم و پیچ خوردم اما این طناب‌های جدید نگذاشتند که تالاپ بپرم درون آب و کابوس را تمام کنم. یکی دو جلسه‌ی آخر بود که صدایم زد. صدایش پرده‌ی گوشم را از جا کند. _ بچه‌ها! مبارکه رو نگاه کنین! تا بیایم و فکر کنم که چگونه می‌خواهد تحقیر را مثل نمک بپاشد رویم، روی هوا بودم و چند ثانیه بعد در قعرِ سه متری! دوباره افتادم درون هیچ اما این‌بار با طناب یکی دیگر. فنروار آمدم بالا و ثانیه‌ای مربی‌ام را دیدم که دهانش را مثل تمساحی باز کرده و رگ‌های گردنش بیرون زده است. محکم بر دست‌هایش می‌کوبید و خیره شده بود به من. فنرم پایین رفت و قلپ قلپ آب و مه غلیظ و دوباره بالا آمدم. این‌بار مربی میله‌ی درازی را که سرش گرد بود در دست داشت و دهانش همچنان باز بود. سومین‌بار که بالا آمدم، مربی میله را به سمتم گرفته بود و همه دورش جمع بودند و نگاهم می‌کردند. کافی بود دستم را دراز کنم تا میله را بگیرم و تا ابد در کابوس بمانم. حالا صدایش به گوشم می‌رسید " پا بزن! پا بزن! " بین من و حل نشدن ترسم فقط یک دست دراز کردن فاصله بود. مغزم تازه بیدار شده بود و به پاها فرمان داد. برای آخرین بار پایم را به کف استخر زدم و بالا آمدم. پاها و دست‌های خشک‌شده‌ام را مثل قورباغه تکان دادم. روی آب ماندم. وسط سه متری. بی‌هیچ کمکی. مربی میله را پرت کرد کناری و کف دست‌هایش را دو طرف دهانش گرفت" اینه! اینه! ببینید مبارکه رو! " لبخند پرید توی همه‌ی آن چهره‌های ترسیده و کف دست‌هایشان روی هم آمد. شهامت پیچک‌وارِ دور قلبم خزید. سرم را بالا گرفته بودم و چیزی درونم بالا و پایین می‌پرید. صدای تالاپ و تشویقِ من هم بالاخره به گوش همه رسیده بود و آبِ کلردار استخر ترسم را ذره ذره در خود حل کرده بود. این‌روزها دلم یکی مثل او را می‌خواهد که مرا پرت کند وسط سه‌متری! وسط ترس‌هایم. دلم برای دست و پا زدن و صدای تالاپ و هورا خیلی تنگ شده است. کاش می‌شد کسی دوباره غرقه‌سازی را رویم اجرا کند.