استاد دارد از نحوهی خودکشی هدایت میگوید. از زندگیاش و تلاشهای ناکامماندهی قبلی برای پایان دادن به زندگیاش. عکسی هم از جسد پیدا شدهاش میفرستد.
عرق پیشانیام را پاک میکنم. کسی دارد سنگ روی سینهام را بیشتر فشار میدهد. نفسم بالا نمیآید. خیره میشوم به قطرههایی که از بیرون لیوان آب سُر میخورند. لیوان را برمیدارم و یک نفس سرش میکشم. به تو فکر میکنم که روی تخت آیسییو مچاله شدهای و به جسد هدایت با کت و شلوار.
به تو فکر میکنم و کلمههایی که تشنهی نوشتنشان بودی و به هدایت. به پنبههایی فکر میکنم که هدایت خریده بود تا درز در و دیوار را بگیرد و به اکسیژنی که وصل است به تو. به حرفت فکر میکنم که مدام میگفتی وقتت کم است و به برنامهریزی چند روزه و دقیق هدایت برای پایان.
نه قصد مقایسه دارم و نه قضاوت.
فقط این فکرها دارد دیوانهام میکند.
جنگیدن برای اندکی بیشتر ماندن
و
جنگیدن برای زودتر رفتن!
تمام زندگی جنگ است مگر نه؟
#همین
عکس: آخرین دستنوشتهی هدایت قبل از خودکشیاش. ( دیدار به قیامت. ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین! )
@hofreee
دستهای پشت گُلها
حرفهای زیادی پشتت هست! نمیدانم کدامش درست است. میگویند عاشق مردی شده بودی غیر از مرد خودت. این عشق خیلیها را بیچاره کرده. تاریخ را که نگاه میکنی، پُر از زنهای مثل تو است که فکر میکنند بیچارگی چسبیده به پیشانیشان. اما اگر به من باشد میگویم آری! تو بیچارهای! تو ناکامترین معشوق دنیایی!
حتما خودت هم به این رسیده بودی. آنجا که مردت داشت ذره ذره جان میداد و رد خون افتاده بود توی مردمک چشمهایت. خون از چشمانت سُرید و رسید به قلبت. عشق آن مرد دیگر، رسوب کرد به دیوارههای قلبت. یک چیز جدیدی اما قُلقُل کرد تویش. میخواستی زمان به عقب برگردد؟ میگویند که پشیمان شدی از جگری تکهتکه شده. از جگری که تکه تکه کردی. گفتم که! حرف پشتت زیاد است.
حالا پشیمان شدی؟
از نگاه مردت بگو. هیچکس به خوبی تو نمیتواند بگوید. آن لحظه که گفت پشیمانی سودی ندارد، چه بر سر آن ماهیچهی درون سینهات آمد؟
نگو که فهمیدی آن عشقت یک سراب بود؟
آخر میگویند تو دوست داشتی سمانه باشی برای امام. سمانه مغربیه! حسادت و کینه به کنیزکی بیچیز، زندگیات را سیاه کرده بود. دلت میخواست مثل او، خانهات پُر از بچههای قد و نیمقد شود.
امالفضل تو آخر عاشق که بودی؟ حسادت و حسرت بوی عشق میدهدها! بوی نشدن و نرسیدن. نگو که همانجا که پشیمان شدی و بوی خون رسید زیر بینیات فهمیدی! که عاشقی! عاشق مردی که رو به رویت دراز کشیده است و میسوزد.
آخ اگر زودتر میرسیدی! آخ!میدانی تو از ساره و نرجس و خدیجه چه کم داشتی؟ یک به موقع فهمیدن. یک به موقع رسیدن.
بعضی از زنها عاشق گُلها میشوند. بعضیها عاشق دستی که گلها را سمتشان میگیرد. هردو عاشقند اما با یک تفاوت بزرگ! دومیها دیدهاند و رسیدهاند. اولیها نه! گلها توی دستشان پژمرده و پودر میشود. چشم باز میکنند و میبینند نیست. میچرخند دور خودشان که کجا رفت؟ کمکم میفهمند اصلا نبود که رفته باشد.
گُلها توی دستت خشکید امالفضل؟ نگو که حتی به گلها هم نرسیدی!
سمانه ولی دستها را دید. گُلها را بویید.
گفتم که تو ناکامترین معشوق دنیایی!
تازه اگر بدانی چه دستهایی را ندیدی!
اگر بدانی امالفضل!
کاش پیرنگِ زندگی هیچ زنی شبیه تو نشود.
#آقایامامجواد(ع)
___________________
امالفضل همسر امام جواد(ع) بود که بر اساس روایتهایی که هست، به دستور معتصم( خلیفه عباسی ) امام را مسموم کرد. او از امام فرزندی نداشت.
سمانه مغربیه هم همسر امام و مادر امام هادی(ع) است.
میگویند امالفضل بعد از خوراندن سم پشیمان شد و به گریه افتاد اما امام او را نفرین کرد.
امالفضل در فقر و به خاطر مریضی لاعلاجی مُرد.
@hofreee
همین چند هفته پیش، یک روز قبل از اینکه درد بیفتد به جانت از دهانم در رفت که دلم بستنی میخواهد! دیوانگیات را یادم رفت. یازده شب پیام دادی که بیدار باش. گفتم من که خوابم! گفتی اذیت نکن! بیدار باش. زنگ خانهمان را زدند و اسنپفود یک ظرف معجون پُر و پیمان گذاشت کف دستم. گفتم دیوانهایها! خیلی چسبید!
میشود زنگ خانهمان دوباره بزند و اینبار خودت باشی؟ مثلا خوب شدهای و آمدی پیش بچهها.
میثاق من امشب تا صبح بیدارم. اذیت نمیکنم. نمیخوابم. تو هم نخواب!
تو که همیشه نگران بودی استرس نگیرم. غصه نخورم. ناراحت نباشم. خوب بخورم. حسابی بخوابم. حالا کجایی که پتو را چپاندهام توی دهانم که از گریهام بچهها بیدار نشوند...
چرا من و فائزه کادوی تولدت را اینقدر دیر فرستادیم؟ یک چراغ رنگینکمانی بود. به فائزه گفتم برایت بنویسد بعد باران رنگینکمان میآید. خاک بر سرم با رنگین کمانی که برایت آرزو کردم!
بسته رسید؟
ندیدی نه؟
من بیدارم تو هم بیدار باش لطفا....
اذیتم نکن.
نخواب.
حالا باید از بقیه چه بخواهم؟
واقعا بخواهم برایت فاتحه بفرستند؟ برای تو؟
نباید امروز از امام جواد نجاتت را میخواستم. نباید
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت میگن...
قبول داری که منطق نداره؟
ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم...
من درک نمیکنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمیفهمم چهمون شده؟ من آدم گریهکنی نیستم. توی جمع سخت گریه میکنم. توی روضه باید همهٔ عضلههای صورتمو فشرده کنم تا پلکهام نمناک بشه.
من درک نمیکنم که چرا تا سرمو میچرخونم، اشکم درمیاد؟
من درک ندارم.
چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟!
پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتنهای تلقینخوانِ فردا میترسم. برای خودم میترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدمهایی که تا حالا ندیده بودیشون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه میکنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچالهشدهمونه...
این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟
#افهمت؟
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
رفیق جوانم آرام گرفت.
تمنا میکنم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید.
منت بر سرم میگذارید اگر زیارت عاشورا یا صفحهای قرآن مهمانش کنید.
خدا خیرتان بدهد.
#میثاق_رحمانی
Ali Zand Vakili - Lalaei (UpMusic).mp3
10M
لالا کن دختر زیبای شبنم...
بخواب تا رنگ بیمهری نبینی...
#میثاق💔
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
و بالاخره میون این همه غم، یه خبر خوب!
مجلهی مدام
دو ماهنامهی ادبیات داستانی مبنا
@modaam_magazine
به نظرم درک معنای واقعی سوگ تازه جاییست که میافتی توی روزمرگی! همه فکر میکنند خب خوب شدهای. دیگر مثل روزهای اول بیقرار نیستی و داری به کارهایت میرسی. یکجورهایی هم همین است. صبحها بیدار میشوی. چای دم میکنی. دستت میرود که پیام بدهی و یادت میآید که نیست. اولین دانهی گیلاس میافتد توی حلقت. کتابت را برمیداری. چقدر افتضاح است یا چقدر دوستش داری. دوباره دنبال گوشیات میگردی که راجع به کتاب جدیدت بگویی و یادت میآید که نیست. دانههای گیلاس یکی یکی روی هم میافتند. داری خودت را با متن جدیدی مشغول میکنی. میخواهی نظرش را بدانی. روی متن نگه میداری و علامت فوروارد را میزنی و یادت میآید که نیست. غروب شده. میخواهی بروی چیز خندهداری برایش تعریف کنی و باز هم چکش " نیست" برای هزارمینبار کوبیده میشود روی قلبت. میپرسند خوبی؟ و تو سر تکان میدهی ولی دانههای گیلاس دارند خفهات میکنند. آخر شب شده و سریال جدیدت را تمام کردهای. باید بخوابی. حالا دیگر یادت هست که نیست. دلتنگی مثل ملحفهای پیچیده شده دورت. جرات میکنی بروی سراغ صفحهی چتتان که حالا آن پایین پایینهاست. پروفایلش را میبینی. آن پیامهای تیک نخوردهات را و حتی آخرین بازدیدش را. انگار تا همینجا کافیست تا دانههای گیلاس راه گلویت را ببندند. نفست یکجاهایی توی ریه گیر کند و دعا کنی که خستگی این جنگ لعنتی را ببرد و بخوابی. یک خواب دوستداشتنی که واقعیتها را میبلعد. درست مثل حفرهی توی قلبت که دارد تو را میبلعد.
دوباره فردا میشود و همه میگویند بهتری نه؟ و تو دوباره سر تکان میدهی...
#حفرهها
#سوگ
@hofreee
دوباره افتادهام به خط زدن روزها. مثل سال کنکورم. یک تقویم دیواری داشتم که بالای سرم بود و هر روز که میگذشت با یک خودکار آبی، روی آن روز یک خط مورب میکشیدم. با فشار تمام! این روزها که مثل آدامس کش میآیند هم همینم. ده سال پیش، روز کنکور که بالاخره رسید تند و تند نگاه کردم به فرمولهایی که دور تا دور دیوار اتاقم چسبانده بودم. مادرم میگفت دیگر دیر است و بیا. رفتم و انصافا دیر بود و هیچکدام از آن فرمولها به کارم نیامد. نه آن روز و نه هیچ روز دیگری! حتی توی ترمینال مشهد که چمدان بزرگ قرمزم را میکشیدم توی هوایی که سگ بندری میرقصید. نوک انگشتانم از سرما سِر شده بود و دستهی چمدان هم یخ زده بود و آخر هم شکست. مثل بچهی سه چهار ساله بغلش کردم و توی آن برف و بوران، نگاه پر از تمسخر چند مرد بدرقهام کرد. نه حتی شب عقدم که با هقهقهایم به صبح رسید. چرا؟ چون از زندگی ترسیده بودم و هیچکدام از آن فرمولهای کوفتی نمیگفت که این مواقع باید چه بکنم؟ آن قوانین مسخرهی فیزیک فقط به من یاد داد چگونه مرتاضبازی دربیاورم. هیچکس از راه رفتن روی میخهای کف زندگی نمیگفت. نمیگفت که آنجایی که ایستاده بودم چقدر از سطح زمین دور بود و خودم باید تاوان این سقوط را میدادم! معلمهایمان فقط میخواستند آن کتابهای شریف را توی مغزمان فرو کنند و بروند. کسی نبود بگوید زن بودن و مادر بودن یعنی چه؟ تا میرسیدیم به مادری کردن حضرت زهرا، معلم دینی بحث را میکشاند به فهم سیاسی حضرت و تا پایان کلاس روی همین میماند. ما اما میخواستیم بدانیم اماممان و بزرگترمان چطور همسر و مادری بود؟ قصهی خستگیهایش و آن صلوات مخصوصش درست بود؟ اگر میپرسیدیم جواب معلوم بود! اینها را باید خودمان پیدا کنیم و ذهن ما از فهم خیلی چیزها عاجز است! بهتر است برویم توی حیاط و خالهبازیمان را بکنیم! خالهبازی میکردیم اما بهانه بود. ما دخترها سرهامان را فرو میکردیم توی هم و یواشکی حرفهایی میزدیم که همان کف زندگی بود. اینکه یک روزهایی از سال چطور حواسمان باشد که غش نکنیم. چطور آن روزها درد را قورت بدهیم که مردها چیزی نفهمند. که آن نگاههای پُر از تمسخر دوباره بهمان نخورد. اگر رهگذری معلمی یا ناظمی، متوجه جلسههای سریمان میشد هفت جدمان را جلوی چشممان میآورد که لیاقت همینچیزها را داریم نه درس خواندن و دکتر شدن! ما یاد گرفته بودیم فقط درس بخوانیم و زن بودن را به وقتش موکول کنیم. وقتش هم که میرسید همهی بزرگترها میگفتند پس توی کتابهایتان چه یاد گرفتهاید؟ بعد ما مغزمان را به کار میانداختیم که خب کجا راجع به ازدواج و بارداری و زایمان نوشته بود؟ بچهداری را باید لابد از آن جملههای شعاری و کلیشهای یاد میگرفتیم که " بچهداری و شوهرداری جهاد زن است! ". و انصافا چه جنگ ناعادلانهای. توی آن هشت سال هم قبل از اینکه سرباز را بفرستند دم تیر، دورهی آموزشی و کار با اسلحه را یادش میدادند اما جنگ ما زنها اینجا هم متفاوت بود. بچه را که میگذاشتند روی سینهمان دنیا دور سرمان میچرخید اما نباید دم میزدیم! مادری رُک بود. با کسی شوخی نداشت! مگر میشود زنی توی مادریاش گُم شود؟ نه محال است! مگر میشود افسردگی بگیرد؟ شاید بشود آن هم صرفا برای بالا و پایین رفتن هورمونها. هر وقت با بچهها بیرون میرفتم و کیفم خالی بود، مادرم سرزنش میکرد که مثل مادرها نیستم. واقعا نمیدانستم مثل مادرها بودن چطور است؟ توی گروههای مخفی دخترانمان دیگر به اینجاها نرسیده بودیم. هر کدام افتاده بودیم یکور دنیا و توی کتابهای پُر مغز دبیرستان و دانشگاهمان، دنبال فصل زن و مادر میگشتیم و چیزی پیدا نمیکردیم.
آن روز که بچهام شیشهی کوچک دارو را سرکشید و کارش به بیمارستان کشید، دلم خواست تمام کتابهای درسیام را بسوزانم. میخواستم تمام آن ۱۲ و حتی ۱۶ سال زندگیام را پس بگیرم! وقتی برنج مهمانیام شفته میشد و لپهی قیمهها جا نمیافتاد، به روح تمام حلقههای ۵ کربنی و ۶ کربنی که مغزم را سوراخ کردند صلوات میفرستادم. به جدول مندلیفی که مجبور بودم حفظش کنم چون خیرسرم دانشجوی شیمی بودم. حالا جناب مندلیف راز یک قرمهسبزی درجه یک را بلد بود یا میدانست باید با یک نوزاد کولیکی دقیقا چه بکنم؟ وقتی با همسرم سر اینکه توی چمدان زندگیمان چه چیزهایی را بگذاریم به چالش میخوریم، باید چطور جمع و جورش کنم که راهی سفر شویم!؟ وقتی هماتاقیمان بعد از ازدواج مدام کابوس میدید و کتک میخورد ما بلد نبودیم کمکش کنیم. وقتی رفیقمان سقط جنین میکرد ما نمیدانستیم با چه کلماتی آرامش کنیم! وقتی دیگری بعد از چند ماه طلاق میگرفت، زندگی را برایش تمام شده میدانستیم. ما زن بودن را با آزمون و خطا یاد میگرفتیم و چه بسا هنوز هم یاد نگرفتهایم!
دوستم زنگ میزند که دلت دختر نمیخواهد؟
میگویم نه! اصلا! جنگ ما زنها خیلی ناعادلانه است!
تو میگفتی درد داری و این تکراریست اما عادی نمیشود. من میگفتم هرچیزی توی جهان بالاخره عادی میشود.
اینروزها که درد مدام یقهام را میگیرد و پرت میکند گوشهی اتاقم، میفهمم!
راست میگفتی. درد میتواند تکراریترین حس جهان باشد که هیچوقت هیچگوشهاش عادی نمیشود.
هست و همیشه هستیاش را به رُخت میکشد.
این کفش لعنتی پایت را میزند و هیچوقت هم جا باز نمیکند!
@hofreee
هدایت شده از گاه نوشتههایم
file_294.mp3
683.8K
#نوا_نوشت
واقعۀ سال ۶۱ قمری در کربلا رخ داد، زیرا غدیر دُرست فهم نشد.
بعدالتحریر:
بیستوسه سال پیش، اسیر این نوا و صاحباش شدم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
@gahnevis
یکی میگفت تو نیستی که یهو یادشون میافتی! اونا هستن که میان سراغت...
تو خستگیها...
تو بنبستها...
نمیدونم درسته یا نه!
ولی میخوام باور کنم که درسته...
#بابا_سید💔
#یهدلِتنگوبیقرار
میپرسم " چطور بوی خون آزارتون نمیده؟" ابروهایش را بالا میدهد. مردمک چشمهایش گشاد میشود. میگوید: " مگه خون بو داره؟"
پرستار دیگری سوزن را توی سِرُم فرو میکند.
_ معلومه که بو داره! فقط گیرندههای بویایی ما بهش عادت کردن!
توی اینترنت میگردم دنبال گیرندههای بویایی و نحوهی عملکردشان. میزنم " چطور به بویی عادت نکنیم؟ ". دلم راضی نمیشود. مینویسم " چطور به بوی خون عادت نکنیم؟"
دلم نمیخواهد بینیام بشود مثل گوشها و چشمهایم که به خیلی چیزها عادت کردهاند! این یکی دیگر نه! باید تا عمر دارم بوی آن مایع سرخ و شور پرزهای داخل بینیام را قلقلک دهد. بعد همیشه بلرزم به خودم و حواسم باشد که روی صندلی خونین شهیدی، آدم آلوده ننشانم!
بوی آن چیز سرخ و گرم باید یقهام را بگیرد که به عقب برنگردم و باز اشتباه نکنم.
نباید مثل آن پرستار یادم برود که خون، بو دارد!
#خون
#انتخابات
#شهید_جمهور
@hofreee
نمیشه یه پیوند کووالانسی تشکیل بدید و یه #قالیلی بدین بیرون و خلاصمون کنید؟
نمیشه؟
خسته شدیم از این همه تحلیلگر سیاسی که یهو ظهور کردن :)
#رای_ما_قالیلی
#پیوند_کووالانسیام_آرزوست
#انتخابات
@hofreee
کمرنگه ولی انشاالله اثرگذار😅
خدایا باقی رو سپردیم به خودت....
#کد۴۴
#انتخابات
#برای_ایرانم
@hofreee
بیاید این هفته یه کاری کنیم این استخوان تو گلو نمونه!
خواهش میکنم!
#انتخابات
#جبهه_انقلاب_اسلامی
#اتحاد
@hofreee
.
امروز که باز "نبودت" مثل بچههای تخس برایم زباندرازی میکرد، فکر کردم به زندگی. میدانی به چه رسیدم؟
یک آبنبات با بستهبندی عجیب و غریب. چرا عجیب و غریب؟ چون قلق دارد باز کردنش. باید آنقدر کلنجار بروی تا باز شود. کلنجاری آرام ولی ممتد. بعد که باز شد بگذاری توی دهانت. آبنبات هرکسی طعم مخصوص به خودش را دارد. اینجاهای زندگی برای آدمهایی مثل تو باید خوشمزه باشد. مثلا امروز توی رونمایی مجله میبودی یا حتی یک ذره کمشیرینتر. مثل باقی مراسمها نمیتوانستی بروی اما زنده میبودی و مدام پز میدادی که " دیدی داستان منو خوندن تو جمع؟". اما انگار تو موقع مزه مزه کردن آبنباتت، آن را از دهانت تف کردی بیرون. یا با دندانهایت تکهتکهاش کردی. شاید هم خیلی زود روی زبانت آب شد.
نمیدانم چه دیدی که عطای آبنبات را به لقایش بخشیدی. رفتی که رفتی انگار هیچوقت مثل ما آبنبات به دست توی صف نبودهای!
بعد رفتنت زیاد برای باز کردنش عجله ندارم. زندگی را میگویم! بالاخره یک چیزی میشود دیگر.
اما کلنجار رفتن را رها نکردهام.
مثل تو.
آرام ولی ممتد.
#میثاق
#رفیق
#دلتنگی
@hofreee
بخیه
صدایش میکردیم " خجّه بگوم". چین میافتاد به پیشانیاش اما چیزی نمیگفت. لا به لای لب گزیدنهای مادرهامان، سرش را بالا میبرد و میگفت: " مهم نیست! بچهن!" مامان میکشیدم زیر چادرش و آرنجم را نیشگون میگرفت.
_ بگو سادات خانم بچه!
نگاه میکردم به شال سبزی که همیشه دور کمرش میبست و حفره دهانم را تا آنجا که میشد باز میکردم.
_ نهههه! خجّه بگوووم!
مامان تا بخواهد دستش را بالا ببرد و بکوبد توی دهنم، در رفته بودم. آنقدر دور حوض خانهی خدیجه بیگم میگشتم تا بیخیالم شود. آب حوض همیشه کدر و چرک بود. آنقدر سنگریزه میانداختیم تا ماهی قرمزهای تپل بالا بیایند و رخی نشان دهند.
خدیجه بیگم موعد روضهی ماهانهاش، همیشه یک حصیر بزرگ برایمان زیر درخت توت پهن میکرد. چشم خودش و مادرها را که دور میدیدیم، آنقدر تنه و شاخههای درخت را تکان میدادیم تا حصیر پُر از توتهای سفید شود. صدای گریه و ضجهی زنها بهمان میگفت که پایان روضه نزدیک است. مُشت مشت توت را توی دهان میریختیم که اثری از جرممان نباشد. صدای کوبیدنهای محکم خدیجه بیگم روی سینهاش و جیغ و ناله و غش کردنش موقع روضهی علی اکبر، زنگِ پایان مراسم بود. زنها کشان کشان میآوردنش توی پستو. گلاب زیر بینیاش میگرفتند و شانههایش را میمالیدند. گلاب اگر جواب نمیداد، کبریت را آتش میزدند و نزدیک بینیاش میگرفتند. دستهایم را جلوی دهانم میگرفتم و توتها را یکی یکی قورت میدادم و نگاهم به شستِ پای خدیجه بیگم بود. نخ مشکی کلفتی زیگزاگی لا به لای گوشت و پوستش بود. زنها میگفتند بعد از علی پایش را اینطور کرد. علی، تنها بچهی خدیجه بیگم بود. آن هم بعد از بیست سال اجاق کوری و دوا درمان. خودش به علی که میرسید، با گوشهی چارقد مشکیاش نم چشمانش را پاک میکرد و میگفت :
_ مردم بیوفان! نامردن! پسرمو گذاشتن و اومدن! تیر خورده بود!
خدیجه بیگم که مُرد، توی گلزار شهدا دفنش کردند. بزرگتر که شدم بعد از مزار شهدای گمنام میرسیدم به مزار او. مینشستم کنارش و میگفتم : " نه سادات خانم! مردم اونقدرام بیوفا نیستن...". نمیدانم چرا از بچگیهایم دلم میخواست این جمله را به او بگویم.
و حرفم درست درآمد.
بالاخره علی را آوردند. خواباندنش کنار خدیجه بیگم. دوشادوش هم. من فقط خبرش را شنیدم و چند سالیست که آنطرفها نرفتهام.
دلم میخواهد پسرها را بزنم زیر بغلم و دوباره بروم پیشش. پیششان. بگویم : " دیدی سادات خانم! اگه جا بذارن هم برمیگردونن... هرچند به بهای عمر شیرین و عزیز تو شد! "
این روزها هم مدام میگویم مردم، علیها را میآورند پیش مادرهاشان. مردم بیوفا نیستند. هرچند تاوانش بخیهی زشتِ انتظار باشد روی شست پای یک مادر.
@hofreee
رختِ خونی شُستی؟ غرقِ به خونها! نشُستی؟ هر چی چنگش میزنی لامذهب باز خونه که میپاشه ازش بیرون. هِی چنگش میزنی هی خون شتک میزنه تو صورتت. دلم الان اونطوره حاجی!
خونی و آش و لاش!
میدونم میگی نگو. دشمن شادمون نکن. ولی بذار یه امروز بگم. از فردا دوباره پا میشیم. خاکا رو میتکونیم و یاعلی.
حاجی چرا همیشه ما نه؟
ما که عین اسب میدُویم. تا خرتناق میریم تو گِل. حالا باز میگی نگو اسب. آتو میگیرن. بذار بگم حاجی. یه امروز فقط. حناق میگیرم وگرنه.
آره حاجی. مایی که چله میبندیم. قربونی میکنیم. ختم میگیریم. نماز. دعا. فلان. فلون. چرا ما همیشه نه؟ چرا همیشه خون باس شتک بزنه تو صورتمون؟ خون رفیقامون. بچههامون. خون دایی و عمو و پدر و پدربزرگامون.
بوی خون پدر آدمو درمیاره آخه. این لبخندای ریشو تو قاب عکسا، فیلو از پا میندازه آخه. این انتظارا خدیجه بیگوما رو خشک کرده آخه. تو میگی فدای سر یکی. منم همینو میگم. تو میگی الخیر فی ما وقع. منم میگم. تو میگی ببند و اتحاد و اینا. منم میگم حاجی. ولی دلم عینهو رختِ خونی یکیه که هزارتا تیر خورده وسط میدون جنگ. جدی نگیر حالا. دله دیگه. شلنگ تخته میندازه. اصلا بذار بزنن. اینقدر بزنن که شاید یه روز خون شتک بزنه تو صورتشون. شاید بفهمن رخت خونی شستن چقدر سخته.
خسته و سنگینم حاجی.
ولی فردا خوب میشم.
قول!
@hofreee