بخیه
صدایش میکردیم " خجّه بگوم". چین میافتاد به پیشانیاش اما چیزی نمیگفت. لا به لای لب گزیدنهای مادرهامان، سرش را بالا میبرد و میگفت: " مهم نیست! بچهن!" مامان میکشیدم زیر چادرش و آرنجم را نیشگون میگرفت.
_ بگو سادات خانم بچه!
نگاه میکردم به شال سبزی که همیشه دور کمرش میبست و حفره دهانم را تا آنجا که میشد باز میکردم.
_ نهههه! خجّه بگوووم!
مامان تا بخواهد دستش را بالا ببرد و بکوبد توی دهنم، در رفته بودم. آنقدر دور حوض خانهی خدیجه بیگم میگشتم تا بیخیالم شود. آب حوض همیشه کدر و چرک بود. آنقدر سنگریزه میانداختیم تا ماهی قرمزهای تپل بالا بیایند و رخی نشان دهند.
خدیجه بیگم موعد روضهی ماهانهاش، همیشه یک حصیر بزرگ برایمان زیر درخت توت پهن میکرد. چشم خودش و مادرها را که دور میدیدیم، آنقدر تنه و شاخههای درخت را تکان میدادیم تا حصیر پُر از توتهای سفید شود. صدای گریه و ضجهی زنها بهمان میگفت که پایان روضه نزدیک است. مُشت مشت توت را توی دهان میریختیم که اثری از جرممان نباشد. صدای کوبیدنهای محکم خدیجه بیگم روی سینهاش و جیغ و ناله و غش کردنش موقع روضهی علی اکبر، زنگِ پایان مراسم بود. زنها کشان کشان میآوردنش توی پستو. گلاب زیر بینیاش میگرفتند و شانههایش را میمالیدند. گلاب اگر جواب نمیداد، کبریت را آتش میزدند و نزدیک بینیاش میگرفتند. دستهایم را جلوی دهانم میگرفتم و توتها را یکی یکی قورت میدادم و نگاهم به شستِ پای خدیجه بیگم بود. نخ مشکی کلفتی زیگزاگی لا به لای گوشت و پوستش بود. زنها میگفتند بعد از علی پایش را اینطور کرد. علی، تنها بچهی خدیجه بیگم بود. آن هم بعد از بیست سال اجاق کوری و دوا درمان. خودش به علی که میرسید، با گوشهی چارقد مشکیاش نم چشمانش را پاک میکرد و میگفت :
_ مردم بیوفان! نامردن! پسرمو گذاشتن و اومدن! تیر خورده بود!
خدیجه بیگم که مُرد، توی گلزار شهدا دفنش کردند. بزرگتر که شدم بعد از مزار شهدای گمنام میرسیدم به مزار او. مینشستم کنارش و میگفتم : " نه سادات خانم! مردم اونقدرام بیوفا نیستن...". نمیدانم چرا از بچگیهایم دلم میخواست این جمله را به او بگویم.
و حرفم درست درآمد.
بالاخره علی را آوردند. خواباندنش کنار خدیجه بیگم. دوشادوش هم. من فقط خبرش را شنیدم و چند سالیست که آنطرفها نرفتهام.
دلم میخواهد پسرها را بزنم زیر بغلم و دوباره بروم پیشش. پیششان. بگویم : " دیدی سادات خانم! اگه جا بذارن هم برمیگردونن... هرچند به بهای عمر شیرین و عزیز تو شد! "
این روزها هم مدام میگویم مردم، علیها را میآورند پیش مادرهاشان. مردم بیوفا نیستند. هرچند تاوانش بخیهی زشتِ انتظار باشد روی شست پای یک مادر.
@hofreee
رختِ خونی شُستی؟ غرقِ به خونها! نشُستی؟ هر چی چنگش میزنی لامذهب باز خونه که میپاشه ازش بیرون. هِی چنگش میزنی هی خون شتک میزنه تو صورتت. دلم الان اونطوره حاجی!
خونی و آش و لاش!
میدونم میگی نگو. دشمن شادمون نکن. ولی بذار یه امروز بگم. از فردا دوباره پا میشیم. خاکا رو میتکونیم و یاعلی.
حاجی چرا همیشه ما نه؟
ما که عین اسب میدُویم. تا خرتناق میریم تو گِل. حالا باز میگی نگو اسب. آتو میگیرن. بذار بگم حاجی. یه امروز فقط. حناق میگیرم وگرنه.
آره حاجی. مایی که چله میبندیم. قربونی میکنیم. ختم میگیریم. نماز. دعا. فلان. فلون. چرا ما همیشه نه؟ چرا همیشه خون باس شتک بزنه تو صورتمون؟ خون رفیقامون. بچههامون. خون دایی و عمو و پدر و پدربزرگامون.
بوی خون پدر آدمو درمیاره آخه. این لبخندای ریشو تو قاب عکسا، فیلو از پا میندازه آخه. این انتظارا خدیجه بیگوما رو خشک کرده آخه. تو میگی فدای سر یکی. منم همینو میگم. تو میگی الخیر فی ما وقع. منم میگم. تو میگی ببند و اتحاد و اینا. منم میگم حاجی. ولی دلم عینهو رختِ خونی یکیه که هزارتا تیر خورده وسط میدون جنگ. جدی نگیر حالا. دله دیگه. شلنگ تخته میندازه. اصلا بذار بزنن. اینقدر بزنن که شاید یه روز خون شتک بزنه تو صورتشون. شاید بفهمن رخت خونی شستن چقدر سخته.
خسته و سنگینم حاجی.
ولی فردا خوب میشم.
قول!
@hofreee
MohamadReza Bazri - Masalan Toro Tab Midam (128).mp3
1.58M
.
من میگویم شخصیت اصلی امشب حضرت علیاصغر نیست. قصهی مادرش است. قصهی مادرهاست.
و البته تاریخی که تکرارشونده است.
امشب قصهی تمام ربابهاست که یکزمانی توی یک کنجی نشستهاند و مادریشان را قورت دادهاند و دم نزدند.
برای او.
فقط او.
#شب_هفتم
#مثلاتوروتابمیدم
#یهمادروقتیلالایینخونهمیمیرهگوشهیخونه
#مادر
#مادرانه
@hofreee
امشب به یاد تموم جوونهایی که بینمون نیستن باشین.
به نیت اونا یه یاحسین بگین.
یه قطره اشک مهمونشون کنید.
ممنون میشم رفیق جوون ما رو هم به صلوات و فاتحهای مهمون کنید.
#میثاق_رحمانی💔
#شب_هشتم
#یاعلیاکبر
#بهیادتم
@hofreee
چرا کلمهها تو عربی این شکلیه؟
یه کلمه میگن.
بعد جزئیات و تصویرش بدبختت میکنه.
تو عمرم اینقدر از جزئیات سیر نشده بودم...
خوبه که زیاد عربی بلد نیستم.
خوبه.
#روز_عاشورا
#واه_حسینا
@hofreee
میدانیم که امام حسین را شهید میکنند.
میدانیم که سرشان را از تن جدا میکنند.
میدانیم سرهای روی نیزهها را.
میدانیم آتش زدن خیمهها را.
میدانیم اسارت زنها را.
اما هرسال روز عاشورا که به عصر میرسد یک انتظار و امید کُشندهای میافتد به جانمان که نه! امسال اینطور تمام نمیشود. امسال سری از تن جدا نمیشود. امسال اسبها را نعل تازه نمیزنند.
بعد که به غروبش میرسیم و امیدمان ذبح میشود، غم و بُهت شمع به دست شانه به شانهمان میآیند.
به نظرم این انتظار و امید و غم و بُهت از یکجای نزدیکتری میآید. یکجایی که لا به لای روضهها میخواهیم پنهانش کنیم و به روی خودمان نیاوریم.
به روی خودمان نیاوریم که قصهی خودمان هنوز پایانی ندارد.
که امام زمانمان در کدام بیابان دارد "هل من ناصر" میگوید.
زل زدهایم به پایان قصهی کربلا و هرسال امید داریم که آنطور نشود تا پایان جدیدی برای خودمان و بشریت بسازیم.
و ای کاش هرچه زودتر بسازیم!
که کودکان توی غزه منتظرند.
کاش روز عاشورا را بالاخره به شب برسانیم.
#عاشورا
#تاریخ
#بشر
#پایان
@hofreee
میدونی چرا سختتر از قبل میشه؟
برای اینکه به اون مرحلهی سخت قبلی عادت کنی و سفت بشینی سرجات و دم نزنی😅
گاهی که دم نمیزنی میدونی چرا سختتر میشه؟
چون عادت کردی و خدا عاشق به هم زدن عادته |:
#موقت
#شوخیباسختیها
#بشوخوزندگیکن
#اوسکریمدمتولرم
#بهتریننویسندهجهان
@hofreee
اگر بخواهم روراست باشم باید بگویم که مادری انزوا میآورد. حتی اگر دهمین بچهتان را هم بیاورید مدتی میروید توی یک جزیرهی متروک. جایی که خیلیها نمیشناسندش و شما هم با آنجا غریبهاید. طول میکشد تا یاد بگیرید و قایقتان را بسازید و بزنید به آب.
زمان میخواهد و البته صبر.
ناامید نشوید.
یک مَن قویتر برمیگردد وسط آدمها.
#ازاینروزهایم
#مادری
@hofreee
خانم پناهنده!
من توی روزهای پرمشغلهام برای سریال شما جا باز میکردم. شاید اگر از میزان خواب و شلوغی زندگیام باخبر نباشید نتوانید ارزش جملهی قبلم را درک کنید!
و البته تا همیشه یادم میماند که روزهای سخت مادریام زنی که هیچ شباهتی به من نداشت امید در دلم کاشت. یعنی شما! چرا؟ چون موفقیت و درخشش زنها مثل تولد یک نوزاد برایم پُر از امید است.
امیدی که زندگی ادامه دارد و باید کار کنم و کار کنم و کار کنم و میشود! و خواهد شد!
جزئیاتی توی زندگی و آدمهاست که فقط ما زنها میتوانیم بنویسیم و بسازیمشان. حیف است که روایت نشوند.
از این بابت از شما ممنونم.
"آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركههاي آينه لغزيده تو به تو! "
#در_انتهای_شب
#سریال_خوب
@hofreee
.
خب تو گرمای ۴۰ درجهی تهران چی میچسبه؟
آفرین! یه چای دبش!
اونقدر که قطرههای عرق بچکن توی لیوان :)
#وطنم_پارهی_تنم
#و_ما_ادراک_چایی
شما از کجا و چند درجه همراه هستی بزرگوار؟😅
@hofreee
امیدوارم ویروسها امون بدن و به این کتابِ حلقهی کتاب مبنا برسم🙂
عکس خیلی حرفهای شده میدونم!
ولی قبول کنید خیلی زنده و گویاست😅
#خستهترین_حالت_ممکن
#در_جبهه_غرب_خبری_نیست
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@hofreee
شماها که میرید
شهادت نوش جونتون.
ولی ماها دیگه میترسیم صبحها چشامونو باز کنیم!
دنیا داره سبک میشه و ترسناک!
#اسماعیل_هنیه
#شهید_رئیسی
#حاج_قاسم
@hofreee
.
قصهی قطرهها مثل دریاست که میگویند جز زیبایی نمیبینیم.
کاش ما هم آن قطرههایی باشیم که میرسند به دریا.
#زن
#مادر
#یا_زینب
#اسماعیل_هنیه
#حکایت_همچنان_باقیست
@hofreee