eitaa logo
حُفره
313 دنبال‌کننده
100 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب آه اما حسن‌ختام همه‌شان بود. نه می‌توانستم کتاب را ببندم. نه بگویم این‌ها داستان است و نه می‌شد زیرِ سیلی‌های واقعیت تاب آورد. همیشه موقع روضه یک‌جای دلم مثل تابلوهای نئونی توی شب تاریک، چشمک می‌زد و می‌گفت " مداح‌ها دارن شورشو زیاد می‌کنن! اینجورهام که میگن نبوده! ". روضه که به اوجش می‌رسید، گوش‌هایم را می‌گرفتم و رد می‌شدم از کنار تصویرهایی که برایم می‌ساختند. آه اما همه چیز را خراب کرد. نه تنها همه چیز همان بود که می‌گفتند بلکه حتی بدتر و دردناک‌تر. من افتاده بودم وسط آن اتفاق‌هایی که یک عمر از دیدن و شنیدن‌شان فرار کرده بودم. خواندن آه برایم نفس‌گیر بود. نگاهم از روی خط‌ها می‌پرید روی ساعت یا روی شماره‌ی صفحه یا با بخار‌های چایِ تازه‌دمم در هوا پخش می‌شد. این اولین‌بار بود که فرضیه‌های قبلی‌ام غلط از آب درآمده بود.‌ چیزی هم درونم بود که مجبورم می‌کرد ادامه بدهم. نوعی نگرانی یا حتی دلتنگی! می‌خواستم بدانم امام حالا کجاست؟ بعد ده محرم، می‌خواستم بدانم چه بر سر اهل بیتش آمد؟ حتی تمام صفحه‌های آخر نگران بودم که قصه‌ی سَر به کجا رسید؟ به خودم که می‌آمدم بچه‌ها را می‌دیدم که هاج‌و‌واج دارند نگاهم می‌کنند. به اشک‌های دویده روی صورتم. به دم‌گرفتن‌های زیرلبم. به خیره شدن‌هایم به گل‌های فرش. آه برایم کتاب نبود. تکمله‌ای بود بر تمام آن روضه‌ها که هیچ‌وقت گوش ندادم. تمام آن کتاب‌ها و فیلم‌ها که هیچ‌وقت تمام‌شان نکردم. انگار کسی آمد و چسباندم بیخ دیوار و انتقام تک‌تک‌شان را یک‌جا گرفت. روزهایی آنقدر زیر دست و پایش له می‌شدم که حتی نمی‌توانستم تکان بخورم. آه برایم کتاب نبود. داستان نبود. قصه و حکایت نبود. قهرمانش، از آن قهرمان‌هایی نبود که خودت را بکشی تا شخصیتش را منحصر به فرد کنی. مانندِ پیرنگش را هیچ بنی بشری هنوز نتوانسته بود بنویسد. نامِ آه واقعا رویش می‌نشست. کلمه‌ها دور آدم را می‌گرفتند و هر کدام شمشیری یا نیزه‌ای فرو می‌کردند به سر تا پایت. دلت آتش می‌گرفت و آه می‌کشیدی از شدت دردهایی که تسکین‌یافتنی نبود! یک‌جاهایی اما حتی آه کشیدن هم، غمِ دل را کم نمی‌کرد و دلم می‌خواست با تمام وجودم برگردم به فرضیه‌های قبلم. دلم می‌خواست بگویم " مداح‌ها دارن شورشو زیاد می‌کنن! اینجورهام که میگن نبوده! "
گوش شیطان کر، بالاخره قسمت شده و می‌خواهم این کتاب را با دوستان حلقه‌ی کتاب مبنا بخوانم. ترکیب حلقه‌ی کتاب و نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام مثل ترکیب فالوده‌ است با بستنی سنتی زعفرانی زیر آفتابِ داغِ آخرین ماه تابستان🍧
اتاق شماره شش! شاید فکر کنید اتاقی‌ست در یکی از طبقه‌های هتلی یا اینکه متعلق به ساختمانی! اما خب اتاق شماره‌ی شش هیچ‌کدام از این‌ها نیست و در عمارتِ کلاه‌فرنگی بیمارستانی واقع شده است. پنج آدم، بهتر بگویم، پنج شخصیت جالب در آنجا پشت میله‌ها و با زورِ نگهبان بدذاتی حبس شده‌اند. چون انسان‌های دیگر معتقدند که آن‌ها دیوانه‌اند. آنتوان چخوف، نویسنده‌ی کتاب در ابتدا چراغ‌قوه‌ی پزشکی‌اش را روی تک‌تکشان می‌گیرد و ما را از وضع حال و گذشته‌شان باخبر می‌کند. گاهی مثل قسمت‌های دیگر کتاب آن‌ها را سرراست معرفی می‌کند و گاهی هم لایِ کنش‌ها و دیالوگ‌ها و افکارشان می‌پیچدشان و لقمه‌ای به دستمان می‌دهد. پنج شخصیتی که فضای غم‌بار و آلوده‌ی اتاق شماره‌ی شش را به ما بهتر نشان می‌دهند و انتظار داریم که تا پایان تک‌تک‌شان را داشته باشیم که نداریم! البته به جز ایوان! ایوان به زعمِ دکترِ مأیوس و درمانده‌ی بیمارستان، تنها فرد عاقل شهر است که از اتفاق دیوانه در آمده است! ایوانی که پای دکتر را به اتاق شماره‌ی شش بعد از سال‌ها باز می‌کند. مضمون کتاب گاهی مثل زخمی سرباز‌کرده و گاهی هم زیرپوستی، توجه مخاطب را به خودش جلب می‌کند و وادارش می‌کند که روی جمله‌ها توقف کند و خیره بماند. این چندمین کتاب یا داستانی هست که از نویسنده‌ای روسی می‌خوانم و در آن به جنگِ فهمِ مرگ و زندگی رفته‌اند. این جنگ، سخت و سهمگین است و هرکسی نمی‌تواند جان سالم از آن به در ببرد. مثل خودِ چخوف که مرگ را بی‌رحمی و بدترین مجازات برای بشر می‌داند و سِل در چهل‌‌و‌چهار سالگی این مجازات را ( به زعم خودش) نصیبش می‌کند. برای من نمکِ جزئیات به مقدار است و باعث شده که بقیه‌ی مزه‌ها خودشان را به خوبی به رخ بکشند اما مثل سایر آثار کلاسیک ابتدای کتاب با حجمی از توصیف‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم که به سختی از گلویمان پایین می‌رود اما باعث نمی‌شود تا از خیر این غذای خوش‌رنگ و خوش‌عطر بگذریم. پایان کتاب وقتی به ته‌دیگش برسید، غافلگیر خواهید شد. اینکه کتابی بتواند ما را تا صفحه‌های آخر بکشاند و آن‌جا ضربه‌ی آخرش را به ما بزند، مسلما از نقاط قوتش است! پیشنهاد می‌کنم این غذای روسی را از دست ندهید!
در آخرین هم‌خوانی حلقه‌ی ششم مبنا، قرار است نورمان را بتابانیم روی ! آن هم در جمعی که اکثرا دوجان دارند!
اسمش را که دیدم گفتم حتما با یک رمان جنایی طرفم که بندی چیزی نقش اساسی در آن دارد. تصویر روی جلد کتاب هم چیزی برای گفتن نداشت. یعنی به هرچیزی فکر می‌کردم جز یک رمانِ درام خانوادگی که همان خط اولش شما را پرت می‌کند وسط قصه و آدم‌ها و روابط‌شان. یک شروع خوب که با آن نصف راه را رفته می‌دانید. بعد با خودتان می‌گویید الان‌هاست که کار را خراب کند اما نویسنده زبردست‌تر از این حرف‌هاست. چنان حس‌ها را خوب درآورده و عواطف و احساسات و جزئیات را به خوبی به تصویر کشیده است که باز هم درحسرت یک حفره یا اشتباه می‌مانید. در تمام سه فصل که از سه زاویه‌ی مختلف به یک اتفاق نگاه می‌کند، اوضاع به همین منوال است. هر فصل به قول مترجم مثل یک صندوق است که چیزی برای پنهان کردن درون خودش دارد. تمام شخصیت‌ها همان هستند که باید. سرکارتان نمی‌گذارند. مظلوم‌نمایی نمی‌کنند. حرف‌هایی که می‌زنند، به زور توی دهانشان چپانده نشده است و عنصر باورپذیری و واقع‌نمایی در تمام کتاب به خوبی رعایت شده است. نمادها و استعاره‌هایی که استفاده می‌شوند، دم‌دستی و تکراری و شعاری نیستند و به جان داستان نشسته‌اند. القصه که همان فصل اول فکر می‌کنید همه چیز را می‌دانید اما نویسنده تعلیق را مثل آستری زیر قصه پنهان کرده که شما را کشان کشان تا خط آخر می‌برد. پایانی که هم پایان است و هم پایان نیست! بندها مثل خیلی از رمان‌های درام خانوادگی به موضوع خیانت و آزادی‌ پرداخته است اما نمی‌توانیم بگوییم کاری سطحی و کم‌عمق مثل باقی کتاب‌هاست. نویسنده، جراح ماهری است که به خوبی تک تک شخصیت‌ها را پیش چشم‌تان تشریح می‌کند و خون درون قلب‌هایشان را به صورت‌تان می‌پاشد. راستش خیانت موضوعی است که مدت‌ها به دیواره‌ی مغزم چنگ می‌زند که چطور و چگونه باید به آن پرداخت که خیرش بیشتر از شرش باشد. چطور می‌شود بازش کرد که بتوان بعدا به خوبی دوختش و جز یک جای دوختِ کم‌جان چیزی باقی نگذاشت. همیشه چطورها و چگونه‌ها توی ذهنم بالا و پایین می‌پرید و در انتهای این کتاب فهمیدم علی‌رغم تلاش نویسنده در مذمت خیانت، باز هم آن ورِ لذتش زیر زبانم بیشتر مزه کرده است. و شاید قصه همین باشد! گاهی هرچقدر هم تلاش بکنیم باز جای دوخت زشت و عمیقی روی ذهن مخاطبمان می‌گذاریم. @behhbook
امیدوارم ویروس‌ها امون بدن و به این کتابِ حلقه‌ی کتاب مبنا برسم🙂 عکس خیلی حرفه‌ای شده می‌دونم! ولی قبول کنید خیلی زنده و گویاست😅 @hofreee
. در جبهه‌ی غرب خبری نیست قصه‌ی چند نوجوان است که از وسط کلاس‌های درس به خط مقدم جبهه کشیده می‌شوند. خط مقدم آلمان در جنگ جهانی اول. اولین چیزی از کتاب که جذبت می‌کند اسمش است. با ورق زدن چند صفحه‌ی اول متوجه می‌شوی که گول‌ خورده‌ای و منظور از غرب آن غربی که تو با آن بزرگ شدی نیست! کتاب عنوان رمان ضدجنگی را یدک می‌کشد اما حس رمان بودن از آن نمی‌گیری. بیشتر شبیه خاطرات خود نویسنده است که مقدمه هم این را تایید می‌کند. با اینکه ترجمه است اما نثر روانش مخاطب را جذب می‌کند. اگر تا به حال کتابی راجع به جنگ نخوانده‌اید جزئیات و تصاویر وحشتناکش شوکه‌تان می‌کند. حتی اگر روحیه‌ی حساسی داشته باشید مجبور می‌شوید برای همیشه کتاب را رها کنید. تعداد شخصیت‌ها زیاد است و عمقشان کم. به جز دو سه شخصیت، باقی را باید چند ثانیه‌ای توی ذهنت بالا و پایین کنی که یادت بیاید که بودند و کجا بودند و چه کردند. راوی تا نیمه‌های داستان خیلی محو است و پنهان و این کمی آزاردهنده است. یک جاهایی هم طبع شاعرانه‌اش گُل می‌کند و روانی نثر را دچار دست‌انداز می‌کند. از همه چیز بدتر آن‌جاهایی‌ست که فکر می‌کند حالا بد هم نیست بالای منبر برود و حکمت بگوید. آن هم وسط شرحه شرحه شدن هم‌رزمانش. نبود مفاهیم انسانی و ملی در نیروهای آلمانی خیلی توی ذوق می‌زند و وادارتان می‌کند با دفاع مقدس خودتان مقایسه‌اش کنید که به نظرم مقایسه‌ی عبثی است! البته این را درنظر بگیرید که که اریش ماریا رمارک ، نویسنده‌ی کتاب، این اثر را در سال ۱۹۲۹ منتشر کرده و شما دارید اولین رمان ضدجنگی را در آن اتمسفر می‌خوانید! در زمانی که ژرمن‌پرستی و ملی‌گرایی در هوای آلمان به شدت پراکنده بود. بنابراین چه بسا از تمام این نقدها بشود چشم‌پوشی کرد. درمجموع از خواندن کتاب راضی بودم. درست است جای یک‌سری مفاهیم در کتاب خالیست اما به جای آن رمارک از مفاهیم و زوایای دیگری حرف میزند که می‌تواند روزها درگیرتان کند! @hofreee