کتاب آه اما حسنختام همهشان بود. نه میتوانستم کتاب را ببندم. نه بگویم اینها داستان است و نه میشد زیرِ سیلیهای واقعیت تاب آورد. همیشه موقع روضه یکجای دلم مثل تابلوهای نئونی توی شب تاریک، چشمک میزد و میگفت " مداحها دارن شورشو زیاد میکنن! اینجورهام که میگن نبوده! ". روضه که به اوجش میرسید، گوشهایم را میگرفتم و رد میشدم از کنار تصویرهایی که برایم میساختند. آه اما همه چیز را خراب کرد. نه تنها همه چیز همان بود که میگفتند بلکه حتی بدتر و دردناکتر. من افتاده بودم وسط آن اتفاقهایی که یک عمر از دیدن و شنیدنشان فرار کرده بودم.
خواندن آه برایم نفسگیر بود. نگاهم از روی خطها میپرید روی ساعت یا روی شمارهی صفحه یا با بخارهای چایِ تازهدمم در هوا پخش میشد. این اولینبار بود که فرضیههای قبلیام غلط از آب درآمده بود. چیزی هم درونم بود که مجبورم میکرد ادامه بدهم. نوعی نگرانی یا حتی دلتنگی! میخواستم بدانم امام حالا کجاست؟ بعد ده محرم، میخواستم بدانم چه بر سر اهل بیتش آمد؟ حتی تمام صفحههای آخر نگران بودم که قصهی سَر به کجا رسید؟
به خودم که میآمدم بچهها را میدیدم که هاجوواج دارند نگاهم میکنند. به اشکهای دویده روی صورتم. به دمگرفتنهای زیرلبم. به خیره شدنهایم به گلهای فرش.
آه برایم کتاب نبود. تکملهای بود بر تمام آن روضهها که هیچوقت گوش ندادم. تمام آن کتابها و فیلمها که هیچوقت تمامشان نکردم. انگار کسی آمد و چسباندم بیخ دیوار و انتقام تکتکشان را یکجا گرفت. روزهایی آنقدر زیر دست و پایش له میشدم که حتی نمیتوانستم تکان بخورم.
آه برایم کتاب نبود. داستان نبود. قصه و حکایت نبود. قهرمانش، از آن قهرمانهایی نبود که خودت را بکشی تا شخصیتش را منحصر به فرد کنی. مانندِ پیرنگش را هیچ بنی بشری هنوز نتوانسته بود بنویسد.
نامِ آه واقعا رویش مینشست. کلمهها دور آدم را میگرفتند و هر کدام شمشیری یا نیزهای فرو میکردند به سر تا پایت. دلت آتش میگرفت و آه میکشیدی از شدت دردهایی که تسکینیافتنی نبود! یکجاهایی اما حتی آه کشیدن هم، غمِ دل را کم نمیکرد و دلم میخواست با تمام وجودم برگردم به فرضیههای قبلم.
دلم میخواست بگویم " مداحها دارن شورشو زیاد میکنن! اینجورهام که میگن نبوده! "
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_آه