eitaa logo
حُفره
429 دنبال‌کننده
148 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
قرص را می‌گذارم وسط زبانم. الان است که گیرنده‌های چشایی تلخی را بیدار کند. فیلم را چرا دیدم؟ فکر می‌کردم در انتخابم کمکی بکند اما بدترش کرد! زندگیِ نویسنده‌ی محبوبم افتاده درون رگ‌های سرم. رگ‌ها ورم کردند مثل دلم. حالا سردرد هم نشسته کنارِ دل‌درد و دودلی‌ام و مثل سایه پا به پای من می‌آیند. تلخی مثل چتری باز شده روی زبانم. ذراتش دارند همدیگر را رها می‌کنند و قرص حالا دیگر چیزی نیست که باید باشد! مثل من! یک چاله کنده‌ام به چه بزرگی! دارم آرزوها و اهدافم را از خودم می‌کَنم و آن‌جا چال می‌کنم. کَندن درد دارد! آخر شده بود پوست و گوشت‌ام اما نگذاشتم به استخوان برسد. بعضی آرزوها مثل توده‌های سرطانی‌اند. دست‌های آلوده‌شان را به هرجایی که بخواهند می‌زنند. آنقدر پیش می‌روند تا هیچ چیزی از تو نماند! باید کَندشان! چیزی از مری‌ام می‌جوشد و بالا می‌آید. می‌خراشد و بالا می‌آید. لیوانِ عرق‌کرده را به دهان می‌برم و آب سرد را یک نفس سر می‌کشم. دیگر چیزی از قرص نمانده‌است جز تلخی! تلخی هم کم‌کم می‌رود. کافی‌ست چند قلپ دیگر آب رویش بخورم یا یک شکلات عسلی! همین!
وقتی که حرف‌ها تو مغز آدم جوش می‌زنن و تو دل آدم آتیش می‌ندازن، همه گرم و گیران، ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخ‌زده میشن...
از دل هر کلمه، همه‌ی کلمه‌ها_ هر قدر هم که شاد باشند_یواش‌یواش چیزی شور و شفاف تراوش می‌کنه. چیزی که بهش می‌گند اندوه. این‌طوری هاست که اگر ته اقیانوس‌ها یا روی قله‌ی کوه‌ها هم مخفی‌شده باشید، اون مایع شور و شفاف می‌آد سراغتون. این‌طوری هاست که از درون ویران می‌شید. ذره‌ذره ذوب می‌شید و توی او مایع غرق می‌شید. یعنی توی اون مایع حل می‌شید.
ShahreShab EYvazi.mp3
5.45M
چی میشد اگه این همه خاطره رو با خودش نمی‌کشید و نمی‌آورد؟
حالا متوجه شده بودم که خیلی چیزهای بی‌اهمیت برای زندگی ضروری است. اصلا مجموعه‌ای از چیزهای به ظاهر بی‌اهمیت، زندگی را تشکیل می‌دهد. زندگی یعنی همین!
یک تکه‌ی کوچک از گز را با دندان‌های جلویم جدا می‌کنم. شیرینی‌اش پرز‌های زبانم را قلقلک می‌دهد. همه‌اش را در دهانم می‌چپانم. _ وایسا چایی بریزم! گزِ له شده را از این سمت دهانم به سمت دیگر شوت می‌کنم. _ چایی‌مو تلخ می‌خورم! دروغم را همراه گز قورت می‌دهم. عجولم. همیشه همین بوده است. نمی‌توانم صبر کنم تا چای برسد و تازه کلی بیشتر صبر کنم تا به دمای دلخواه‌م برسد! من هیچ‌وقت به چای و شیرینی باهم نمی‌رسم و نرسیده‌ام. تن می‌دهم به شیرینی غلیظی که دلم را می‌زند و چای تلخ بعد آن که همه چیز را می‌شورد و می‌برد. انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است! .
گربه‌ی حنایی رنگ کوچه‌مان هم هنوز بیدار نشده است. چپیده است زیر نیسانِ آبی رنگی و سرش را روی دست‌هایش گذاشته است. نسیم ملایمی میان کوچه و خیابان قدم می‌زند. انگار یک لیوان آب‌پرتقالِ خونی ریخته باشی روی فرشِ آبی آسمان. با خودم فکر می‌کنم نباید پرنده هم پر بزند اما به خیابان اصلی که می‌رسم، آدم‌ها یکی پس از دیگری مثل علف‌های هرز از هرجایی می‌رویند. به ایستگاه بی‌آر‌تی می‌رسم. دودِ سیگار پسر بچه‌ای می‌نشیند درون ریه‌هایم. آدم‌ها مثل مرغ‌هایی که منتظر سطل آب و دانه‌اند، برای اتوبوس صف کشیده‌اند. ماشین می‌رسد و به محض اینکه درها باز می‌شود، مرغ‌ها به سطل حمله می‌برند. از لایه‌های انسانی می‌گذرم و مثل آدامس کِش می‌آیم. بند کیفم را که معلوم نیست به لباس چه کسی گیر کرده است، می‌کشم‌. مقنعه‌ی کج شده‌ام را صاف می‌کنم و چادرم را مرتب. حس مرغی را دارم که دلی از عزا درآورده. چشم‌های همه سرخ و باد کرده‌ است. بوی دهانی که از شب قبل چیزی درونش ریخته نشده و بوی عرق و ماندگی، اتوبوس را پُر کرده است. تلخیِ زبانشان را می‌توانم حس کنم. من و این‌ها کجا می‌رویم؟ برای چه می‌رویم؟ روی پله‌ها می‌دوم. پایم به لبه‌ی فلزی پله‌ای گیر می‌کند و مثل توپی تا پایین قل می‌خورم. _ خانوم این ماشین نشد یکی دیگه! سرتو به باد ندی! بی‌اعتنا به پیرمردِ مسئول بلیط، بلند می‌شوم. کف دست و زانویم می‌سوزد. غرورم مثل سایه کنارم ایستاده است و نمی‌گذارد به هیچ‌کدامشان نگاه کنم. سیخ می‌ایستم و به راهم ادامه می‌دهم و به رویم نمی‌آورم که زانویم تا نمی‌شود. دوباره چیزی درونم داد می‌زند چیکار می‌کنی؟ کجا داری میری؟ با این عجله؟ مثل ماشینی که از تونل کارواش رد شود، از میان آدم‌ها می‌گذرم و به داخل پرت می‌شوم. چهره‌ها شبیه مشت‌های گره کرده‌‌ی پیرمردهاست. بوی دهان‌هایی که از ظهر چیزی درونشان ریخته نشده، بوی پاهایی که چند ساعت درون کفش‌ها ماسیده است و بوی ماندگی و عرق، هوا را سنگین کرده است. سرخیِ غروب ریخته است درون چشم‌های پف‌کرده‌ی آدم‌ها. سرها مثل مرغ‌هایی که گردنشان شکسته باشد روی گردن‌ها، تلو تلو می‌خورد. سکوت و سکون همه را سفت چسبیده است. دوباره می‌پرسم کجا می‌رویم و چرا؟ این بدن‌ها که مثل تکه نانِ بیات شده‌ای هر لحظه یک ذره‌شان خرد می‌شود، به خانه که برسند چه می‌کنند؟ حتما مثل مرغ‌هایی که دم غروب به لانه برمی‌گردند، آب و دانی می‌خورند و می‌خزند زیر پتوهایشان و دوباره هنوز آفتاب بالا نیامده، روز از نو و روزی از نو. این مشت‌های گره کرده به چیزی‌ هم فکر می‌کنند؟ به چیزی هم فکر می‌کنم؟ ساییدگی کف دستم که خط‌های قرمزرنگ خون رویش کشیده شده را می‌مالم. می‌سوزد. صدای اذان از رادیو پَر می‌گیرد و در دلم لانه می‌کند. چیزی درون رگ‌هایم می‌ریزد. مشت‌ها وا می‌شود. می‌گویم من نمی‌خواهم به لانه‌ام برگردم! می‌فهمی؟ نمی‌خواهم.... پ.ن: جو جلال آل‌احمدی گرفته‌ام😆😁
اشک در گودال چشمم جمع شده است و می‌رقصد. _ بو شد؟ بو شد؟ بو شد؟ نگاهش را مثل توپی می‌اندازد به چشمانم. دستمال را روی چشم‌هایم فشار می‌دهم بلکه سوزشش کمتر شود. _ بو شد؟ بو شدی؟ بو شد؟ جمله‌هایش مثل واگن‌های قطار پُشت هم ردیف می‌شوند. _ تی شد؟ تی شده؟ تی شد؟ ( چی شد) دلم می‌خواهد اذیتش کنم. دستمال را دوباره روی چشم‌هایم می‌گیرم و شانه‌هایم را می‌لرزانم. از صندلی پایین می‌آید. _ مامان تی شده؟ تی شد؟ باری که حالا درون واگن‌ها می‌کشد از جنس شیشه است. هر لحظه ممکن است مثل بغض درون گلویش بشکند. به رنده و پیاز اشاره می‌کنم. _ هیچی مامان! دستمو بُریدم! واقعا بُریده‌ام اما نه آنقدر که خون به پا شود. فکر از مغز کوچکش ریشه می‌زند تا صورتش. _ دست نزن! دست نزن! بهش دست نزن! _ اگه من دست نزنم کی غذا درست کنه؟ _ هانی! بده هانی! آب پیاز را می‌گیرم و به سیب‌زمینی‌ها اضافه می‌کنم. کاش همیشه کسی بود که می‌گفت دست نزنم! من باید به خیلی چیزها در زندگی‌ام دست نمی‌زدم. کاش یک هادی آنجاها هم بود!
روز به روز بزرگ‌تر و مستقل‌تر می‌شوید. از یک طرف از خوشحالی پیله‌ام را پاره می‌کنم و دورتان می‌چرخم و از طرفی در جایی از وجودم غم عجیبی دورم می‌پیچد. آخر می‌دانم این استقلال بها دارد. بهایی چون تن دادن به عادت‌ها. چیزی که مثل چند وزنه‌ی ده کیلویی به دست‌ها و پاهایتان زنجیر می‌شود. بعد هم می‌شوید مجسمه‌ای خاک‌خورده کنجِ طاقچه! همان‌جا که شاید سالی یک‌بار دستی رویش بکشیم. کم کم یاد می‌گیرید خودتان غذا بخورید! بخوابید! دستشویی بروید! بازی کنید! درس بخوانید! اولش ذوق دارید و ذوق دارم. اما کم‌کم آن چیز لعنتیِ زشت و سیاه می‌روید روی دیوار زندگی‌تان! از حق نگذریم گاهی برای پوشاندن لکه‌های دیوار زندگی خوب است! اما اکثرا دیوار را بدنما می‌کند! نمی‌دانید زندگی‌تان را چه سوپ بدمزه و بی‌نمکی می‌کند که مجبورید آن را بخورید. دماغتان را بگیرید و بخورید! و بخوابید. و درس بخوانید. و بعد دانشگاه بروید. و کار پیدا کنید. وازدواج کنید. و بچه‌دار شوید. و زندگی کنید! و نفس بکشید... و بعد بمیرید! می‌بینید؟ همینقدر مسری و خطرناک و وحشتناک است! درست است الان به جای اینکه غذا را بخورید روی سرتان خالی می‌کنید و من عصبانی می‌شوم اما باز هم جایی در من خوشحال است که هنوز به این مرض لعنتی مبتلا نشده‌اید. مرضی که ضربان زندگی‌تان را روی یک خط صاف می‌اندازد. دستگاه بوق می‌زند. ممتد! اما از یک جایی به بعد از کار می‌افتد و می‌افتید روی خط مرگ! مرضی که دست می‌گذارد روی تفکر و شناخت‌تان و درشان را تخته می‌کند. روزی می‌رسد ( و شاید هم نرسد) که می‌فهمید تفاوتی با یک ربات ندارید! اما درمان؟ نمی‌دانم! من دارم برای درمانش می‌جنگم. نمی‌دانم آخر کدام‌مان پیروز می‌شویم! شاید لحظه‌های آخر عمرم اگر کنارم بودین بهتان بگویم.... شاید! البته اگر پیدایش کرده باشم و مُردگی نکرده باشم... دوستدار شما مادر دوست‌نداشتی‌تان ۱۵اسفند ۱۴۰۱
جمعه‌ها برایم مثل زندانی‌ای است که قرار است غروب آزاد شود. غروب می‌شود. سراغش می‌روند. می‌بینند در حالی‌که ساکش را همچون نوزادی در بغل دارد، جان داده است!
تو به این دلیل که خانه‌ات در معرض هجوم این آسیب‌هاست، مضطربی. اگر خودت تیشه برداری و این آرزوی ده طبقه را که عمارتی در ذهن توست خودت ویران کنی، قبل‌از این‌که ویرانش کنند، دیگر ضربه‌ها و زلزله‌ها تکانش نمی‌دهد؛ چون این زلزله‌ها به جان آرزوهای تو می‌افتند و چون تو دل به آرزوها بستی، وقتی آرزو تکان می‌خورد، تو هم تکان می‌خوری. ریشه‌ی تزلزل انسان ارتباط او با آرزوهای آسیب‌پذیر است. وقتی به آسیب‌پذیری دل‌بستی، توأم آسیب‌پذیر می‌شوی. به لرزه‌پذیر دل‌بستی، لرزه‌پذیر می‌شوی. انسان اگر وحشت می‌کند، باید ریشه این وحشت را پیدا کند. ریشه آن در آرزوهای اوست. ! ________________________ رزق امروز من! که پاسخ ماه‌ها آشفتگی‌ام را داد!
نگاه‌های انتظارآمیزت به سوی آسمان را به وضوح می بینیم! سوره بقره، آیه ۱۴۴ ______________________ می‌دانم این آیه برای چیست اما بگذارید فکر کنم خدا به من جواب داده....