هو
این همه درین جهان خویشتن پدید میآرند، یکی میگوید: شافعیام، یکی میگوید: حنفیام، یکی میگوید: حنبلیام، و یکی میگوید: اشعریام، یکی میگوید: امیرم، یکی میگوید: وزیرم. کسی میباید که گوید: شما کسیاید. من باری هیچ کس نیم. وز هیچجا مینیایم و هیچ ندانم.
ایشان همه بزرگان و ساداتاند، یکی شیخ امام است، یکی شمسالاسلام، یکی خلیفهی زمین است، این همه هست، پس خدای کو؟
"هنالک الولایة لله الحق" آنجا باشد که هیچ کس نباشد.
شیخ ابوسعید ابوالخیر
مجالس عارفان
هو
معرفی عارفان:
شیخ در بغداد در چلّه نشسته بود. شب عید آمد. در چلّه آوازی شنید، نه از این عالَم، که تو را نَفَس عیسی دادیم، بیرون آی و بر خَلق عَرضه کن. شیخ متفکر شد که عجب! مقصود از این ندا چیست، امتحان است، تا چه میخواهد؟ دوّم بار بانگ باهیبتتر آمد که وسوسه را رها کن، برون آی، بَرِ جمع شو که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم. خواست که در تأمل مراقب شود تا مقصود بر او مکشوفتر شود. سوّم بار بانگی سخت باهیبت آمد که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم، برون آی بیتردد و بیتوقف. برون آمد روز عید در انبوهی بغداد روان شد. حلوایی را دید که شکل مرغکان حلوای شِکَر ساخته بود بانگ میزد که "سُکَّر النّیرُوز" . گفت واللّه امتحان کنم. حلوایی را بانگ کرد. خَلق به تعجب ایستادند که تا شیخ چه خواهد کردن که شیخ از حلوا فارغ است. حلوا که شکل مرغ بود برگرفت از طبق و بر کف دست نهاد. نَفَسِ "أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ" در آن مرغ دردمید. درحال گوشت و پوست و پَر شد و برپرید. خَلق به یکبار جمع شد. تایی چند از آن مرغان بپرانید.
شیخ از انبوهی خَلق و سجده کردن ایشان و حیران شدن ایشان تنگ آمد. روان شد سوی صحرا و خلایق در پی او. هرچند دفع میگفت که ما را به خلوت کاری است، البته در پی او میآمدند. در صحرا بسیار رفت. گفت خداوندا این چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد؟ الهام آمد که حرکتی بکن تا بروند. شیخ بادی رها کرد. همه در هم نظر کردند و به انکار سر جنبانیدند و رفتند. یکی شخص ماند، البته نمیرفت. شیخ میخواست که او را بگوید که چرا با جماعت موافقت نمیکنی؟ از پرتو نیاز او و فَرِّ اعتقاد او، شیخ را شرم میآمد، بلکه شیخ را هیبت میآمد. با این همه به ستم آن سخن را به گُفتْ آورد. او جواب گفت که: من بِدان باد اوّل نیامدم که به این باد آخرین بروم. این باد از آن باد بهتر است پیش من، که از این باد، ذات مبارک تو آسود، و از آن باد رنج دید و زحمت.
شمس تبریزی
هو
از بايزيدي بيرون آمدم ، چون مار از پوست ، پس نگه كردم عاشق و معشوق را يكي ديدم كه در عالم توحيد همه يكي توان ديد.
«حق تعالي سي سال آينه ي من بود ، اكنون من آينه ي خودم ، يعني آنچه من نبودم ، چون من نماندم ، حق تعالي آينه ي خويش است ، اينكه مي گويم " اكنون آينه ي خويشم " حق است كه به زبان من سخن مي گويد و من در ميانه ناپديد.
بار خدايا ! تا كي ميان من و تو ، مني و تويي بود ؟
مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم جنيد بغدادي گفت ما تصوف از قيل و قال نگرفتيم ، از گرسنگي يافتيم و دست بداشتن از آرزو و بريدن از آنچه دوست داشتيم و اندر چشم ما آراسته بود.
مناجات سلطان العارفین
بایزید بسطامی
هو
علامت آنکه حق او را دوست دارد
آن است که سه خصلت بدو دهد:
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب،
و تواضعی چون تواضع زمین.
بایزبد بسطامی
هو
و گفت:
«از حق ندا چنين آمد که:
بنده من اگر به اندوه پيش من آيی
شادت کنم
و اگر با نياز آيی توانگرت کنم
و چون ز آن خويش دست بداری آب و هوا را مُسخر تو کنم»
تذکرةالاولیاءعطارنیشابوری
ذکر شیخابوالحسنخرقانی
هو
«کم کردن لقمهای از غذایت در جهت مجاهدت نفست، از قیامِ شب بهتر است»
ابراهیم ادهم قدس الله سره
هو
🔰نکته ۱۴۲:
📍محور و مدار سعادت در سلوک "ارادت" است؛
چنانکه خواجه شیراز فرمود:
غلامِ هستیِ عشقند آدمی و پَری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
ما اسئلکم علیه اجراً الّا المودة فی القربی!
📍جمیع برنامههای سلوکی صادر شده از مشایخ طریقت،
برای تقویت ارادت سالک به شیخ است؛
جز این بادِ هواست!
چه اینکه سالک را مرید گفتند یعنی مُحبّ و شیخ را مراد یعنی محبوب!
📍آنچه به یک جو ارادت نصیبِ سالک میگردد،
به هزاران هزار ریاضت و عبادت نصیبش نخواهد شد!
📍حیف که معمولا سالکان قدر مشایخ را نمیدانند و مرکز و ثقل سلوک را رها کرده و به جای ارادت،طلبکارِ خدمتاند!
📍خوشا جناب مولانا که چون شمس تبریز را یافت،
ملازمِ بابِ قلب او شد و به هر حیلتی سعی داشت خود را به او متصل کند،
چه اینکه کلّ سلوک اتصال به قلب شیخ است!
ای چشمهی آگاهی شاگرد نمیخواهی؟
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم!؟
📍الشیخ فی قومه کالنبیّ فی امّته؛
《يَٰحَسۡرَةً عَلَى ٱلۡعِبَادِۚ مَا يَأۡتِيهِم مِّن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُواْ بِهِۦ يَسۡتَهۡزِءُونَ》
✏️سینا رستم زاده
https://t.me/tooresina1166
هو
شیخ اکبر محیی الدین ابن عربی فرمود : اگر مرید نقصی و عیبی از شیخ مشاهده نماید و عقیدهٔ نقص کند، بعد از آن پیشِ شیخ رود، آن مرید منافق است. باید که غیر کمال هیچ نبیند
( این متن را بیادگار از حقیر داشته باش و بدان که عین حقیقت است ، چنانکه سالها پیش چنین حالتی بر بنده عارض شد جوان بودم و خام والبته خامی همچنان ادامه دارد و شک و شبهه در اعمال پیر میکردم و نقص میدیدم در ایشان ، در عالم خواب شنیدم که ندایی مرا منافق خواند و سالها روزگارم به تباهی گذشت)
«ظلمات است بترس از خطر گمراهی »
و من « عبرت درویشانم » یا حق
جناب تقی خانی
هو
« چون دست به معشوق نرسد با خاک کوی او آشنا بودن ضرورت عاشق بود »
عین القضات همدانی
هو
انچه سبب تقدم سالك وارتقاء وي در سلوك ميشود صدق در طلب واعتقاد وي است عدم صدق در طلب وي را به نزد كساني ميكشاند كه در طلب صادق نيستند واعتقاد كامل به مظهر اسم هادي در خارج موجب تقدم وپيشرفت سلوكي سالك ميشود زيرا سلوك پيش از انكه يك پروسه افاقي باشد انفسي است
« حضرت درویش استاد قاسم طهرانی »
هو
شهود این فقیر شده است که هر قدر مرشد کامل تر است ، خلاص از تفرقه بیشتر است تا به مرشد کل حضرت مولی الموالی مولانا علی بن ابی طالب عليه السلام برسد.
مولی عبدالرحیم بن یونس دماوندی