تخفیف ویژه مجموعه #قهرمان_من
قیمت روی جلد ۳۰/۰۰۰
فروش ما👇
علی لندی. ۲۲/۰۰۰
داداش ابراهیم. ۲۲/۰۰۰
اقا محسن. ۲۲/۰۰۰
عموقاسم. ۲۲/۰۰۰
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
معرفی کتاب #پَلَشتی_که_بچه_مثبت شد
قیمت جلد:۵۵/۰۰۰
فروش ما:۵۰/۰۰۰
#رمان_نوجوان
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
👆برشی از کتاب
#پلشتی_که_بچه_مثبت_شد
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
🔅 #پندانه
✍ میگذرد و تمام میشود
عروسکی که در پنجسالگی خراب شد و کلی غصهاش را خوردیم، در ۱۰سالگی دیگر اصلا مهم نیست.
نمره امتحانی که در دبیرستان کم گرفتیم و آنقدر بهخاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است.
آدمی که اولین سال دانشگاه آنقدر بهخاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳۰سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند.
چکی که برای پاسکردنش در ۳۰سالگی آنقدر استرس و بیخوابی کشیدیم، در ۴۰سالگی یک کاغذپاره بیارزش و فراموششده است.
پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست. این یکی هم حل میشود، میگذرد و تمام میشود.
غصهخوردن برای این یکی هم همانقدر احمقانه است که در ۳۰سالگی برای خرابشدن عروسک پنجسالگیات غصه بخوری!
همه مشکلات، همان عروسک پنجسالگیست، شک نکن!
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 108ستاره سهیل سالن بزرگی را در برابرش دید که ده قالی سه در چهار، آن را فرش کرده بود.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
109ستاره سهیل
مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم جلسه را اعلام کرد. در دلش لحظه شماری میکرد که زودتر مراسم بعدی شکرگزاری برسد تا بتواند دوباره این هیجان و شور را تجربه کند.
بعد از تمام شدن جلسه شکرگزاری، نگاهی به ساعتش انداخت. طبق روال همیشه، آن زمان باید از کلاس زبان به خانه برمیگشت. البته چون عمو تماسی نگرفته بود، برایش جای امیدواری داشت.
مجلس در حال آماده شدن برای پذیرایی بود. دلش میخواست همه دوستانش را آنجا ببیند، و با آنها حرف بزند، اما قوانین به او اجازه چنین کاری را نمیداد. چند بار تلاش کرد با چشمانش حلقه قبل از خود را از نظر بگذراند، اما موفق نشد.
دهانش را نزدیک گوش مینو برد.
-مینو من باید برم. خیلی دیر شده.
-الان پذیرایی میارن، بمون خودم برسونمت.
-نه باید برم.
-هرطور راحتی، باشه برو.
به اتاق رفت تا وسایلش را بردارد.
کیفش را که برداشت، نگاهش به کیف مینو افتاد. درش باز بود. گل سفید خشک شدهای میان وسایلش به چشمش خورد.
ناخودآگاه یاد مهمانی باغ کیان افتاد. صدای نفسهای تندش به گوشش خورد. سرش را تکان داد و استغفراللهی گفت.
از فکری که راجع به مینو کرد، در دلش خجالت کشید.
با افکاری مزاحم، از اتاق خارج شد. قبل از خروج از سالن نگاهش به چهرههای آشنایی افتاد که رفتن او را نظاره میکردند. در آن میان چهره دلسا با همان غرور هميشگي و دماغ عمل کردهاش کمی ته دلش را خالی کرد؛ دوست داشت مانند بقیه تا آخرین لحظه میان جمع باشد.
نگاه تلخ دلسا را تا زمانیکه قدم در خانه گذاشت همراه داشت، اما چنان سرخوشی از مراسم دریافت کرده بود که دلش نمیخواست با چنین چیز کوچکی خرابش کند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 109ستاره سهیل مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
110 ستاره سهیل
-سلام سلام.. خوبی عفتجون؟..
بهبه! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟
عفت ملاقه به دست، در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شد. سرتاپای ستاره را برانداز کرد. با اینکه لباسهایش را عوض کرده بود؛ اما میترسید، عفت با آن چشمان از حدقه بیرون زدهاش، داشت نشانی از مهمانی را پیدا میکرد؟
-سلام! چه کبکت خروس میخونه؟ معلومه تا این موقع کجا بودی؟
ستاره همانطور که به اتاقش میرفت، از پشتسر جواب داد.
-به عمو گفتم، کلاس زبانم طول میکشه، تازه هوا زود تاریک میشه، اگه تابستون بود، الان هنوز روشن بود، کلی وقت داشتم بیام خونه!
بعد خودش هم از حرفی که زده بود، حسابی خندید.
از اتاق خواست بیرون بیاید، که گوشیاش زنگ خورد. فرشته بود. چیزی در دلش فرو ریخت. از اینکه با فرشته حرف بزند، دچار عذاب وجدان میشد؛ اما کم به او خوبی نکرده بود. در اتاق را بست و رو به روی آینه قرار گرفت.
موهایش را یک طرف صورتش کشید. از استرس لبش را گاز گرفت.
-الو! سلام فرشته جون.
-کجایی خانم؟ غریبی میکنی با ما؟ نکنه هنوز سرما خوردگییت خوب نشده هان؟
-نه عزیزم خداروشکر خوب شدم. دیگه امتحانای آخریمو دادم تموم شد. راستش بابت اون شب خیلی شرمنده شدم. وقتی یادم میاد..
-ای بابا! مگه چه کار کردیم؟ یه ساعت با هم بودیم.
-آخه تو که نمیدونی.. بیخیال ولش کن.
فرشته احساس کرد چیزی است که به او مربوط میشود، آنقدر اصرار کرد تا ستاره ماجرا را بگوید.
-یادش میفتم، آب میشم از خجالت! راستش.. کلیدا تو جیب پشتی کیفم بودن ولی من فکر کردم.. جاشون گذاشتم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که فرشته آنطرف تلفن، از خنده داشت منفجر میشد.
-وای! ستاره.. وای! خدا! دلم...
-فرشته خوبی؟ میخندی یا گریه میکنی؟
-آخ دختر، خیلی بامزه بود! سلام به اون کلیدت برسون، بگو خوب اون شب سه نفر رو سرکار گذاشتی! بازم ازین کارها بکن، شاید بتونیم خوشکل خانم ببینیم.
ستاره ازینکه فرشته او را با خانواده خودش جمع بسته بود، حسابی خوشحال شد و زد زیر خنده.
از پشت تلفن صدای مردی را شنید.
فرشته جوابش را داد.
-نه بابا گریه کجا بود، داشتم میخندیدم. نه عزیز برو، منم چند دقیقه دیگه میام.
-فرشته جان، مزاحمت نباشم.
نه قربونت برم. پس هروقت تونستی بیا. منتظرتم.
با خداحافظی از فرشته، صدای وارد شدن عمو به خانه را شنید. حس عجيبی ترکیبی از خوشی و هیجان را داشت.
با همین احساساتش به استقبال عمو رفت و تا جایی که توانست، آن شب سر سفره چنان بذله گویی کرد که اخمهای عفت را هم به خنده باز کرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 110 ستاره سهیل -سلام سلام.. خوبی عفتجون؟.. بهبه! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
111ستاره سهیل
مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود و داشت به همان عادت میکرد.
از اینکه توانسته بود با موفقیت افرادی را جذب کانال شکرگزاری کند به خود میبالید، اما راضی نمیشد به این حد قناعت کند. دلش میخواست به جایگاه مینو و حتی بالاتر برسد. هر هفته مراسم شکرگزاری را با بهانههای مختلف، شرکت میکرد و دوست داشت در آن مکان به جایگاهی برسد.
شمع روشن کردن و یا علی گفتن را جایگزین نماز خواندن کرده بود. چنان تمرکز میکرد که گویی یک مرتاض هندی است.
در کنار فعالیتهای مجازی و مسابقات زیرزمینی کیکبوکسینگ، وقت بخصوصی بر روی حرکات تنفسی یوگا هم میگذاشت.
احساس میکرد برای خودش کسی شده و با آن ستاره بیدستوپای چند ماه پیش حسابی فرق کرده است؛ تا حدی که خواسته رفتن به کلاس دف را، بدون هیچ ترسی با عمویش مطرح کرد.
عمو که در اتاقش به پشتی تکیه داده بود و در حال نوشتن چیزی بود، از بالای عینک نگاهی به ستاره انداخت.
-گفتی کلاس دف؟ دایره دمبک منظورته؟
ستاره چنان خندید که نزدیک بود سرش به لبهی شوفاژ بخورد.
-وای عمو، چقدر شما باحالی! آره همون.
خندهاش را کنترل کرد.
تنها نشانهای که از خواسته ستاره در صورت عمو مشهود بود، یک لبخند ساده بود.
-حالا چی شده یهو میخوای بری کلاس دف؟
-عمو؟ خب حس کردم علاقه دارم دیگه..
ستاره سینی چای را که روی زمین گذاشته بود، کمی به طرف عمویش هل داد.
-خب پس باجم بهم میدی هان؟
دستی به ریشهای جو گندمیاش کشید.
-حالا نمیشه کلاس رسمی نباشه؟
-یعنی چی عمو؟
-خانم یکی از دوستام میتونه کمکت کنه، قابل اعتمادم هست. عفت هم میشناسش زن خوبیه.. حالا ببينم چی میشه.
دستانش را مقابل صورتش بهم زد.
-وای عموجون! الهی من قربونتون بشم. هرکی میخواد باشه، فقط یادم بده.
پرید عمویش را بغل کرد و غرق بوسه کرد.
-بسه دختر! خفهام کردی. حالا بذار ببین میشه یا نه! بوسات هدر میره یهو.
صدای خنده عمو و ستاره از اتاق بیرون زد و تا آشپزخانه ادامه پیدا کرد و به گوش عفت هم رسید.
روز بعد وقتی عمو خبر کلاس خصوصی دف را به ستاره داد، خوشحالی او تکمیل شد و بهانهگیریهای عفت هم بیشتر؛ چشمانش را تابی داد و لیوان دوغ را نزدیک دهانش برد.
-حالا از کجا معلوم مریم خانم بخواد خصوصی درس بده؟
عمو دستانش را بالا برد و الهی شکری گفت.
-نه جانم، قبول کرده دیگه، گفته فردا بیاد. خودشم دف داره، فعلا نیازی نیست تهیه کنه، تا من پولی برسه دستم.
-جوونای این دوره زمونه چه چیزا میخوان، والا! حالا آدم کلاس دف نره از گشنگی میمره؟ همین کارارو میکنین پرو میشن بعد میگین من چکار کردم بچه همچین دراومد.
ستاره عموی کشداری به نشانه اعتراض گفت.
عمو سری بالا برد، به معنای "چیزی نگو، ولش کن"
عفت چین دامنش را صاف کرد و همراه با پارچ خالی دوغ و سبد نصفه سبزی به آشپزخانه رفت.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo🎓
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 111ستاره سهیل مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
112ستاره سهیل
خبر رفتن به کلاس دف را که به مینو رساند، مینو چند ایموجی شاد و تشویق برایش فرستاد که از نمره امتحانی عالیاش هم، خوشحال کنندهتر بود.
نگاهی به صفحه سبز واتساپ انداخت.
مینو در حال نوشتن بود و ستاره مشتاق اینکه قرار است چه چیزی را بخواند.
-اگر بتونی تو مراسمها دف بزنی، وارد مرحله جدیدی از عرفان میشی که من هم نشدم. خیلی وقته که گروه، تو رو به عنوان عضو رسمی پذیرفته.. امیدوارم لیاقت خودتت رو به همه ثابت کنی دختر! میدونم که از پسش برمیای.
ستاره پیام مینو را چندین و چندبار خواند. تمام بدنش به مورمور افتاده بود. سرش را از روی گوشی بلند کرد، به نقطهای نامعلوم، روی دیوار خیره شد. چندین و چندبار پیام را خواند.
دلش میخواست پرواز کندداد بزند. به همه بگوید که چه تواناییهایی دارد.
با هیجان وصف ناپذیری پیام بعدی را هم باز کرد.
-عروسک! یادت باشه، تو مرحله دفزدن باید تعلقترو کم کنی، یعنی به هیچچیزی وابسته نباشی. باید بکنی از همهجا! باید کنده بشی! اینطوریه که رها میشی و بعد به اوج میرسی. تا پرواز راهی نیست، عروسک!
و ستاره متوجه نشد که پرواز میتواند معانی مختلفی داشته باشد و تمام آرزوهایش را در دف زدن در مراسم شکرگزاری خلاصه کرد.
روزها از پی هم میگذشت و او سرخوش دستاوردی بزرگ، مشتاقانه به کلاس دف میرفت.
از کلاس که برگشت، برای خودش چای ریخت و جلوی تلویزیون نشست. چشمانش در قاب جادویی قفل شده بود، اما نگاه و قلبش را دایرهای تصرف کرده بود که چند دقیقه پیش، در میان دستانش جابهجا میشد.
یادآوری حرفهای مریم خانم، که پیشرفت نسبتا خوبی در دف زدن کرده، احساسی را در وجودش قلقلک میداد.
با به صدا در آمدن زنگ خانه هم، افکارش همچنان پابرجا بود.ولی زمانیکه تصویر خانمی چادری با پس زمینه قهوهای و گلریز سرخ، جلوی چشمانش ظاهر شد، رشته افکارش مانند نخ تسبیح پاره شد.
-سلام ملوک خانم! شمایین؟ ببخشید حواسم نبود.
ملوک خانم کمی خودش را جابهجا کرد و روبهرویش نشست. نگاه ستاره به دستان گوشتالوی زن همسایه بود که روی ساق پایش رفت و برگشتی، حرکت میکرد.
-این پا دیگه، پا نمیشه برام. قدر جوونیت رو بدون دختر!
ستاره تعجب کرد، یادش نمیآمد در مورد پادرد سوالی پرسیده باشد.
-بلند شو، کاراترو بکن، داریم میریم روضه، امشب دعا کمیل هم هست. پاشو مادر!
به پشتی مبل راحتتر تکیه داد:
-ممنون، التماس دعا حاج خانم! من از تلویزیون دعا کمیل گوش میدم.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅از استاد قاضی زاده سئوال شد بهترین هدیه برای اهلبیت در ایام ولادت و شهادتشون چیست؟ خودتون در این شبها چکار میکنید؟؟
فرمودند بهترین کار در شب ولادت و شهادت اهلبیت، خواندن 2رکعت نماز و اهدا 700 استغفار و صد صلوات است ..اگر فرصت نداشتی صد صلوات ،صد استغفار بخون..
این نماز خوندی از اهلبیت حاجت نخواه، خودشون بلدند چی بهت بدن.
یکسال این کار در هر شهادت و ولادت ادامه بده اثرات و اعجازش ببین.
وفات خانم ام البنین علیه السلام محضر آقا امام زمان عج و شما بزرگواران تسلیت عرض مینماییم.
هدایت شده از اخبار تهران20:20
جزئیات پرونده لیدر اغتشاشات نوشهر
▪️چرا عرشیا تکدستان به اعدام محکوم شد؟
🔹در پی ادعاهای مطرح شده درباره پرونده عرشیا تکدستان یکی از متهمان اغتشاشات اخیر در شهرستان نوشهر، پیگیریها نشان میدهد این فرد لیدری جمعیت در میدان اصلی شهر را به عهده داشته و اقدامات مجرمانه قابل توجهی را در اغتشاشات انجام داده است.
🔹براساس دادنامه صادره از سوی دادگاه انقلاب مازندران، ایجاد حریق و خرابکاری در اموال و تاسیسات مورد استفاده عمومی به منظور اخلال در نظم و امنیت جامعه و مقابله با حکومت اسلامی، تحریک برخی از شهروندان به ایجاد ناامنی و اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم بر ضد امنیت داخلی کشور از جمله اتهامات انتسابی به متهم تکدستان در پرونده است.
🔹براساس بررسی های انجام شده، در پی این اغشتاشات خسارتهایی قریب به ۴۰ میلیارد تومان به اماکن عمومی از جمله ۱۵ بانک، ساختمان نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی و شهرداری و آتش نشانی و فرمانداری و بخشداری مرکزی وارد شده است.
🔹در نهایت پس از برگزاری جلسات دادگاه و اخذ دفاعیات متهم و وکیل وی، دادگاه عرشیا تکدست را به اتهام افساد فیالارض و محاربه به اعدام محکوم کرده است.
🎴به کانال #اخبار2020 بپیوندید 👇
http://eitaa.com/joinchat/2853175299Cb2c5125cdc
هدایت شده از دخترانگمنامامامزمان «عجلاللهتعالیفرجهالشریف»
30.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-صحبتای مادر شهید بزرگوار 🌱
@dokhtaran_gm
هدایت شده از دخترانگمنامامامزمان «عجلاللهتعالیفرجهالشریف»
هر گاه پرچم محمد رسول الله را در افق عالم زدی ؛ حق داری استراحت کنی!
-حاجاحمدمتوسلیان
@dokhtaran_gm | دخترانگمنام-