⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
96 ستاره سهیل
ستاره آن روز به حرفای مینو فکر کرد و سعی کرد، حرفهایش را مو به مو انجام دهد.
وقتی عمو و زنش وارد خانه شدند، ستاره که به خودش حسابی رسیده بود، با لبهایی خندان به استقبالشان رفت.
عمو و عفت، نگاهی حاکی از تعجب تحویلش دادند.
ستاره خودش را در بغل عفت انداخت.
-ببخشید عفتجون. حق با شما بود. گردنبندو پس دادم.
بعد خودش را کمی عقب کشید و ادامه داد.
-میدونم چقدر دایی علی رو دوست داشتی و هنوز عزادارشی... منم تند رفتم.
چشمان عفت برق کمرنگی زد.
-این چه حرفیه، ستاره. تو مثل دختر خودمی...منم داغ بودم، نفهمیدم چی میگم... من خستهام... برم یکم استراحت کنم.
نگاه ستاره به رفتن عفت بود، که متوجه شد عمو از پشت، سرش را بوسید. دست عمو را روی شانهاش احساس کرد.
-ازت راضیام عمو، خدا ازت راضی باشه.
لبخند شیرینی از اعماق وجودش، روی لبهایش نشست.
-عمو من چایی دم کردم، پیتزا هم سفارش دادم، الانه که برسه، زودتر بیاین.
ستاره آن شب، از شنیدن رضایت عمو سرخوشانه میخندید و خاطره میگفت و گهگاهی میدید که لبخند کمرنگی روی لبان عفت هم ظاهر میشود.
چند روزی بود که روابطش با عفت به حالت قبل برگشته بود، سعی میکرد کمی در کارهای خانه کمک کند تا دوباره رضایت عموی را هم به دست آورد.
با شروع شدن امتحانهای میانترمش، رفت و آمدش به کتابخانه کمی بیشتر شده بود.
همانطور که روی یکی از قالیهای نشسته بود و مدادش را به دهان گرفته بود، صدای آهسته آشنایی را شنید.
-نخور ضرر داره، بهجاش پچپچ بخور ثواب داره.
سرش را با خنده از روی کتاب بلند کرد.
- هیس!
-پاشو بیا اتاق من کتلت درست کردم، بخوریم.
وقتی بلند شد با نگاههای چپچپ بقیه مواجه شد.
-فرشته خانم مثلا داریم درس میخونیما!
فرشته جلو راه افتاد و دستش را به نشانه عذرخواهی روی قلبش گذاشت.
-مسئول کتابخونه، نظمو بهم بریزه، وای به حال بقیه.
صدایی از پشتسر به شوخی بلند شد و خنده همه را به همراه داشت.
بدون اینکه برگردند و پشتسرشان را نگاه کنند، خندهکنان به داخل اتاق فرشته فرار کردند.
فرشته خودش را روی تخت چوبی انداخت.
- نزدیک بود که کلمو بکنن.
-به! چه بوی خوبی! خودت درست کردی یا مامانت؟
فرشته اخم نمایشی کرد.
-غذای مامانمم من درست میکنم، کجای کاری ستاره خانم؟
سفره کوچکی پهن کردند و کتلت و سبزی را وسط سفره گذاشتند. صدای قلقل کتری از اتاقک پشتی بلند شده بود.
فرشته با دهان پر، روی دستش زد و بلند شد.
-ایندفعه چی دم کردی، کدبانو؟
لقمهاش را که جوید صدایش را کمی بالاتر آورد.
-بابونه دم دادم،بیشتر دم دادم که برای بچهها هم ببرم.
-منم کمکت میدم، ولی بعد از خوردن کتلتای خوشمزهات.
سینی کوچک بابونه را جلوی ستاره گذاشت.
-بابونه بخور، غذا خوردی سنگین میشی.
-چشم مامانبزرگ.
-دستت دردنکنه عزیزم... ولی راست میگیا، اخلاقم شده عین عزیزجون. از بس دوروبرش گشتم.
ستاره با تردید پرسید:
-یعنی همیشه باید اونجا زندگی کنی؟
فرشته ریحانی را در دستش گرفت و بین دو انگشتش چرخاند.
-همیشه که نه، امشب میرم خونه.
ستاره دوست داشت از او بپرسد نامزد دارد یانه، به ذهنش آمد دختری به کدبانویی او حتما باید خواستگارهای زیادی داشته باشد، اما با ساکت شدن فرشته، او هم ترجیح داد سکوت کند.
صدای رعد و برق هردوی آنها را از افکارشان بیرون کشید.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
97ستاره سهیل
فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را باز کرد، موجی از هوای خنک که انگار پشت در گیر کرده بود، به سرعت وارد اتاق شد.
-پنجره رو باز کردی هوا اومد تو! هوای اتاق خیلی گرفته شده.
فرشته همچنان به نقطه نامعلومی در بیرون از پنجره خیره شده بود.
ستاره از روی تخت بلند شد و کنار دوستش ایستاد. دستش را روی شانهاش فشرد.
-کجایی خانم؟ نکنه عاشق شدی ما خبر نداریم؟
فرشته رو به ستاره برگشت و لبخند کوتاهی زد. نگاهش به بابونهها افتاد.
-ای وای! قول دادم به بچهها بابونه بدم، امشب... میای کمک که!
ستاره خندید.
-الحق که تو پیچوندن استادیا!
فرشته خودش را مشغول کرد.
-الان میرن این همه بابونه میمونه رو دستمون باید تا صبح بخوریم و بریم دستشوئی.
ستاره غرغرکنان کمکش رفت.
یکساعت بعد که همه استکانها را شستند و خشک کردند، خسته لبه تخت نشست و شماره عمو را گرفت.
زیرلب غرغری کرد.
-چرا جواب نمیدی عمو... حتما بازم جلسه است.
پیام داد.
-عمو میتونین بیاین دنبالم؟
پنج دقیقه طول کشید، تا جواب آمد.
-عزیز عمو، تو جلسهام، نمیتونم جواب بدم. آژانس بگیر... از یه جای مطمئن... هوا خرابه، با شخصی نری.
نگران، انگشتش را به دهان گرفت.
مردد فرشته را صدا کرد.
داشت با خودش انگار حرف میزد.
- این روسری با من لج کرده، درست نمیشه... جانم عزیزم؟
-میگم یه آژانس مطمئن سراغ داری بیاد دنبالم؟ عموم جلسه داره، گفت نمیرسه بیاد.
فرشته نگاهش را از آینه برداشت و به ستاره داد. لبه روسری سبزش، روی پیشانیاش شل شده بود.
-آژانس!... ستاره بنظرت شبیه چی شدم؟
ستاره خندید.
- شبیه یه فرشته دوستداشتنی!
-نه شبیه یه دلقک... چرا این هی شل میشه، خدا... لج کرده شبی.
ستاره میخندید و فرشته با روسریاش ور میرفت، بعد از چند دقیقه فرشته با حالت پیروزمندانهای گفت:
بالاخره زورم بهش رسید، میبینی! مثل بچه خوب، نشسته روی سرم.
ستاره با حسرت نگاهی به وقار فرشته انداخت.
-فرشته... تو، خیلی خانمی!
فرشته دستانش را محکم گرفت وفشرد.
-پس چی؟ خیال کردی یه پارچه آقام؟
... بپوش که دارن میان دنبالم، تو راه میرسونیمت... آژانس کجا بوده تو این هوا؟
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
کتابخوانی شهید حججی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 97ستاره سهیل فرشته با همان ریحان در دستش کنار پنجره آهنی کوچک ایستاد. کمی پنجره را ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
98ستاره سهیل
معذب به فرشته نگاه انداخت، نمیدانست با دیدن دختری مثل او، خانوادهاش چه برخوردی خواهند کرد. مردد گفت:
-عزیزم لطف داری... ولی... نمیخوام اذیت بشی...اگه میشه یه آژانس بگیر.
-این چه حرفیه؟... ولی اگر خودت راحتتری، دیگه من اصرار نمیکنم.
نفس عمیقی کشید.
-من اینطوری راحتترم.
نگاهش از روی کتابهای نشسته در قفسه رد شد و به فرشته که قدم میزد و شماره میگرفت افتاد.
-ستاره جواب نمیدن. البته آژانسهایی که میشناختم.
-اسنپ داری رو گوشیت؟
گوشه چادرش را گرفت و به طرف ستاره آمد.
-آره، دارم... مطمئنترم هست... یه لحظه!
ربع ساعتی گذشت یک ماشین را رزرو کرد، اما راننده لغوش کرد. آن موقع شب انگار سیل باران، تمام ماشینها را برده بود.
-گیر نمیاد! یکی پیدا شد، لغوش کرد. بیا میرسونیمت. دیدی که قسمت نبود.
گوشی فرشته که زنگ خورد، ستاره حرفش را نیمه تمام گذاشت.
چهره فرشته موقع حرفزدن بازتر شد.
-سلام عزیزدلم، پایینی؟... چشم، الان میاییم.
فرشته با چشم و ابرویی دستور داد که سریع آماده شود.
-عزیز، دوستمم باهامه، چند لحظه صبر کنی اومدیم.
مکثی کرد و بعد لحنش را بچهگانه کرد.
-قلبونت، خدافیظ.
باران به شدت خودش را روی زمین میکوبید. پیچکهای روی نرده، با ضربه شلاقی باران شُل و وا رفته شده بودند.
قطرههای درشت باران تقتق روی سر و صورتش فرود میآمد و از گوشه لبش وارد دهانش میشد.
موهای جلوی سرش، مانند ساقهای روی صورتش کش آمده و روی پوستش چسبیده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
99ستاره سهیل
فرشته دستگیره در را آرام کشید.
- این خرابه دستگیرهاش هرلحظه ممکنه کنده بشه.
ستاره گیج و معذب ایستاده بود.
-کجایی خانم، مثل موش آب کشیده شدیما... بشین دیگه.
از زیر موهای بیرون زدهاش، قطرات باران سر میخورد و آرام از روی صورتش پایین میخزید.
لبخندی روی لبهای خیسش نشست. طعم باران در دهانش پخش شد. چشمی گفت و نشست.
فضای داخل ماشین گرم و دلپذیر بود. نگاهی از آینه به مرد راننده انداخت و سلام کرد.
مرد نگاه جدیاش را پایین انداخت و جواب داد.
-سلام علیکم.
فرشته که صندلی جلو نشست، خنکی باران راهم با خودش به درون ماشین کشاند.
-سلام! سلام!
نگاه جدی چند دقیقه قبل مرد، تبدیل به لبخند گرمی روی صورتش شد و با لحن آرامی جواب فرشته راد.
فرشته دستش را روی دست مرد که روی فرمان گذاشته بود، قرار داد.
-صابر، ببین! دستام یخ زده!
بعد، به بخاری ماشین اشاره کرد.
-این بیشتر نمیشه؟
مرد دستش را به نشانه چشم، روی چشمانش گذاشت.
فرشته کمی جابهجا شد و رو به ستاره چرخید.
-ستاره جون! آدرس میدی؟
آثار دستپاچگی هنوز در وجودش پابرجا بود.
-آره چندتا خیابون... ببخشید من... یعنی نمیخواستم مزاحم بشم.
مرد که به روبهرو خیره شده بود، دوباره همان اخم و جدیت به نگاه و صدایش برگشت.
-مراحمین خانم، بفرمایید.
ماشین به حرکت افتاد و ستاره آدرس خانهشان را متر به متر میگفت، تا اینکه سر کوچهشان رسیدند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
100ستاره سهیل
سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری میبارید و خبر از رگبار چند دقیقه قبل نبود. در را تا نیمه باز کرد. صدای چکچک ملایم قطرات را شنید. نفس راحتی کشید.
-فرشته واقعا ببخشید، مسیرتون دور شد... آقا! خیلی ممنون.
فرشته و مرد جوان هردو از ماشین پیاده شدند. مرد جوان رو به فرشته گفت.
-فرشته جان، سرما میخوری، تمام تنت خیسه، بشین شما.
فرشته با سر خداحافظی کوتاهی کرد و داخل ماشین نشست.
چیزی در ته دلش فرو ریخت. احساس غریبی،احساسی شبیه حسادت یا شاید هم غبطه!
قدمهای سنگینش را به طرف خانه برداشت. جلو در که رسید، انگشتنم دارش را روی زنگ گذاشت. کمی چرخید و دستش را ، به معنای تشکر و خداحافظی بالا برد.
نمیداست چرا همهچیز اینقدر داشت طول میکشید! انگار زمان کش آمده بود. برای بار دوم دستش را روی زنگ گذاشت.
ماشین زیر نور اریب تیر برق پارک شده بود و قطرات باران در نور میدرخشیدند. فرشته سرش را کج کرده بود و با صابر حرف میزد.
از نگاههایشان متوجه شد که موضوع بحث خودش است. حتما خسته شده بودند. دوباره دستش را به مدت طولانیتری روی زنگ گذاشت. کلافه بود.
مانند خلها سرش را داخل کیفش کرد. در ذهنش دنبال کلید بود، اما چشمان مشکی مرد جوان فقط جلوی چشمش رژه میرفت. حافظهاش شکل کلید خانه را از یادبرده بود.
"پس کو این کلید لعنتی؟"
دستانش میلرزید. هرچه گشت چیزی به نام کلید را پیدا نکرد. تا جاییکه یادش بود موقع بیرون آمدن کلید را با خود آورده بود.
نگاهی به ماشین انداخت.
مرد هنوز زیر نمنم باران ایستاده بود، و به جایی غیر از چشمان ستاره، خیره بود، با همان اخم و نگاه جدی!
"چقدر ترحم انگیز... خدایا، حالم از خودم بهم میخوره... این عفت درمونده کجا رفته این موقع شب."
زنگ خانه ملوک را هم زد، اما پسرش گفت که مادرش خانه نیست.
تماس گرفتنش با خانه و گوشی عمویش هم فایده نداشت.
جست و جوی داخل کیفش هنوز تمام نشده بود که نور چراغهای جلوی ماشین را با فاصله کمی از خودش دید. صدای فرشته بلند شد:
-ستاره بیا بشین، هرچی صدات زدم نشنیدی بیا بالا.
" خدایا چکار کنم؟چرا من اینقدر بدبختم... کاش ولم میکردن زیر همین بارون، یه خاکی میریختم تو سرم... چرا اینا نمیرن"
با لبخند کشدار تصنعی، آرام آرام به طرف ماشین قدم برداشت، باران روی شانههایش، سنگینی میکرد.
-ببخشید داشتم دنبال کلید میگشتم. مثل اینکه جاش گذاشتم. کسی گوشیو برنمیداره. من نمیدونم زنعموم کجاست، یعنی باید خونه بود این موقع...
فرشته وسط حرفش پرید.
-ستاره، خیس خیس شدی بیا بشین، ولش کن.
به خودش آمد، داشت کل زندگیاش را میریخت روی دایره!
فرشته پیاده شد، ستاره نگران را که نشاند روی صندلی عقب، خودش هم کنارش نشست.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
101ستاره سهیل
کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت.
-چقدر حرص میخوری دختر، چند دقیقه صبر میکنیم.
صابر سرش را از گوشه سمت راست، کمی کج کرد.
-فرشته! بریم یه چایی چیزی بخوریم؟
ستاره نگران به فرشته نگاه کرد.
-نه، باور کنین الان میان.
فرشته کمی خودش را جلو کشید، دستی به بازوی صابر کشید.
-خدا خیرت بده صابرجان، آره... استخونامون درد گرفته زیر این بارون.
در جواب نگاه خیره ستاره گفت: «میریم برمیگردیم زود»
صابر با یک سینی چای، در ماشین را باز کرد و نشست؛ سرمایی که وارد ماشین شد، همراه با عطر خوش بهارنارنج بود.
لیوان کاغذی داغ را میان دستانش گرفت. با گرمترشدن دستانش، مغزش هم بهتر کار کرد.
-گرم شدی ستاره؟
سری به معنای تایید تکان داد. به پشتی صندلی تکیه داد و باقی مانده چایش را نوشید.
-ممنون، خیلی خوشطعم بود.
آن ستارهی حرفبزن و پرشور همیشگی در جمع دوستان، تبدیل به ستاره خجلی شده بود که حتی تشکر کردن هم برایش سخت بود.
با صدای خشدار صابر به خودش آمد؛
-امروز عزیز حسابی بهتونتو میگرفت. میگفت، هرچی امروز نبودی، فردا باید جبران کنی.
نیمه لبخند روی لبش، رو به فرشته بود که از آینه او را خطاب قرار میداد. ولی لبخندش انگار به ستاره هم سرایت کرد، طوری که فراموش کرد جنس صابر با پسرانی که با آنها میگشت، متفاوت بود.
وقتی به خودش آمد دید که دارد به تصویر صابر در آینه لبخند میزند. خنده روی لبش ماسید. کمی خودش را جمع کرد و در دل به خودش بد و بیراه گفت.
"خاک تو سرت ستاره، این با کیان و آرش و گیلاد فرق داره، چرا اینطوری زل زدی به نامزدش..."
برخلاف چند دقیقه پیش که میلرزید، تمام بدنش گر گرفته بود. داشت حالش از خودش بهم میخورد. فرشته انگار جواب صابر را داده بود که هردو داشتند میخندیدند. فضای ماشین به طرز عجیبی خفه بنظر میرسید. باید دنبال بهانهای برای بیرون رفتن میگشت.
سینی چای را برداشت و در را باز کرد.
-ستاره، کجا میری؟
-میرم سینی رو پس بدم.
قبل از آنکه مجبور شود بیشتر توضیح دهد، سریع از ماشین پیاده شد.
-خانم... صبر کنین!
صابر تمام قد روبهرویش ایستاده بود؛ با گرمکن مشکی کلاهداری، قدش از او بلندتر بود. موهای زیبای مشکی و مجعدی داشت که انگار باد هم نمیتوانست چیزی از اقتدار و استحکامش، چیزی کم کند. چشمان سیاهش از پشت فرم مشکی عینک، به سینی در دست ستاره دوخته شده بود، جایی نامعلوم، روی طرح گلِ لیوان کاغذی.
به خودش آمد.
" خاک تو سرت، زل زدی به پسر مردم. خدایا من چم شده!"
-خانم شما بفرمایین!
-نه.. نه.. شما ببرین... من...میخواستم... یه... آب معدنی هم بگیرم.
یادش آمد کیفش در ماشین است.
با همان نگاه سر به زیر و اخمش، ستاره را مورد خطاب قرار داد:
-بفرمایین لطفا تو ماشین، خواهرم! اصلا خوب نیست این موقع شما برین داخل مغازه.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
102 ستاره سهیل
در دلش پوزخندی زد.
"من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با همجنس خودت، فکر کرده میترسم"
برخلاف حرفهای آشفته ذهنیاش، مطیعانه اطاعت کرد و سینی را به دستان ضمخت صابر داد و با سری که بالا گرفته بود، به ماشین برگشت.
-ستاره چرا این قدر معذبی دختر... صابر میبرد سینی رو. ببین اگه تو هم همراهمون نبودی، بازم با صابر میومدیم بیرون یه چیزی میخوردیم، شایدم قدم میزدیم تو بارون.
چیزی در دلش فرو ریخت. احساساتی که هیچ تعریفی برایشان نداشت، لحظه به لحظه به جانش میافتاد.
-ممنون.
لحنش چنان سرد و طلبکارانه بود که خودش خجالت کشید. اصلا نمیدانست جای گفتن کلمه ممنون اینجا بود یانه. تسلطی روی کلماتی که بر زبانش جاری میشد، نداشت. ترجیح داد حزف نزند.
صابر با شیشه آب معدنی برگشت.
-بفرمایید. ببخشید کوچک نداشت، مجبور شدم بزرگ بگیرم.
-ای وای... ببخشید.
یادش رفته بود بهانه بیرون رفتنش آب معدنی بود.
- قابلی نداره... اینم لیوان، گفتم شاید فرشته هم هوس آب کنه.
-قربون دستت،من تشنه نیستم عزیزم.
نمیدانست چرا از قربان صدقه رفتنهای این دونفر حالش بهم میخورد. "نمیتونستن این اداهاشونو برا خلوتشون بذارن؟ حتما تازه عقد کردن!"
ستاره رو به صابر گفت:
-خودتون نمیخورین.
بازهم خجالت کشید. چقدر سخت بود که باید مراعات حرف زدنش را هم میکرد. شاید از نظر فرشته کار زشتی کرده بود.
صابر به علامت نه، دستش را بالا گرفت و انگار همزمان تشکر هم کرده بود.
گوشیاش که زنگ خورد، رشته افکارش پاره شد. با دیدن اسم عمو، نفس راحتی کشید.
-سلام عموجون!... من با فرشته دوستمم، عفت خونه نبود... داریم میایم الان... چشم... فقط در رو باز بذارین من کلید نداشتم، پشت در موندم.
با تماس عمو، کمی قوت قلب گرفت. ضربان قلبش متعادلتر شد.
-میخواین آب باشه برا خودتون؟ من دیگه الان میرسم.
فرشته خندید.
-نه عزیزم بخور. بده عمو و زن عمو هم بخورن، آب نطلبیده مراده.
خنده کوتاهی کرد و زیپ پشتی کیفیش را باز کرد تا لیوانها را جا دهد. از چیزی که دید شوکه شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
تعدادکتاب👇 پشت جلد👇 با تخفیف👇
۳پسرک فلافل فروش ۲۵/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰
۱شاهرخ حر انقلاب. ۲۰/۰۰۰. ۱۶/۰۰۰
۹عارفانه(شهید نیری) ۲۸/۰۰۰ ۲۴/۰۰۰
۱مسافر کربلا ۲۰/۰۰۰ ۱۸/۰۰۰
۲من میترا نیستم. ۸۹/۰۰۰ ۷۲/۰۰۰
۲طعم شیرین خدا۱. ۶۴/۰۰۰ ۵۵/۰۰۰
۳طعم شیرین خدا۳. ۴۵/۰۰۰ ۴۰/۰۰۰
۲دوبارگی. ۵۸/۰۰۰ ۴۷/۰۰۰
۱ویولن زن روی پل. ۷۰/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰
۲۰وآنکه دیرتر آمد. ۱۸/۰۰۰ ۱۵/۰۰۰
۲۰قالب تهی کن ۲۰/۰۰۰ ۱۵/۰۰۰
۲تنها گریه کن ۸۵/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰
۷قصه دلبری ۴۰/۰۰۰
۱عمار حلب ٨٠/٠٠٠ ٦٥/٠٠٠
۲بی نمازها خوشبخت ترند ۴۳/۰۰۰ ۳۵/۰۰۰
۱ارتداد. ۹۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰
۱فرنگیس ۷۵/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰
۴دیدم که جانم میرود. ۵۰/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰
۱یادت باشد. ۸۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰
۱دغدغه های فرهنگی. ۴۰/۰۰۰ ۳۵/۰۰۰
۲ادواردو (جلد بزرگ) ۹۸/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰
۲تندتر از عقربه ها حرکت کن ۸۰/۰۰۰ ۶۵/۰۰۰
۲نامیرا ۹۴/۰۰۰ ۷۵/۰۰۰
۲سربلند (چاپ قدیم) ۷۰/۰۰۰
۱کاش برگردی (چاپ قدیم) ۳۰/۰۰۰
۳خاک های نرم کوشک(چاپ قدیم) ۴۵/۰۰۰❌
۱تو شهید نمی شوی ۴۵/۰۰۰ ۴۰/۰۰۰
۲آن سوی مرگ ۷۰/۰۰۰
۲دکل. ۸۵/۰۰۰ ۷۰/۰۰۰
۱علی بیخیال. ۲۵/۰۰۰ ۲۸/۰۰۰❌
۵خدای خوب ابراهیم ۱۷/۰۰۰ ۲۰/۰۰۰❌
۱۰من ادواردو نیستم. ۱۷/۰۰۰ ۱۹/۰۰۰❌
۱مهمان شام. ۳۵/۰۰۰ ۴۰/۰❌
۱منِ ضامن ۴۰/۰۰۰ ۴۵/۰۰۰❌
۵چگونه یک نماز خوب بخوانیم ٤٠/٠٠٠ ٤٥/٠٠٠❌
۵فاطمه علی است. ٤٠/٠٠٠ ٥٠/٠٠٠❌
۳تنها گریه کن ٦٥/٠٠٠ ٨٥/٠٠٠❌
۳قرار بی قرار. ٦٥/٠٠٠ ٧٥/٠٠٠❌
۵خاطرات سفیر ٦٥/٠٠٠ ٧٥/٠٠٠❌
۱ماروپله. ١٠٥/٠٠٠ ١٢٢/٠٠٠❌
۱فرشته ای در برهوت ٢٣/٠٠٠ ٢٦/٠٠٠❌
۱کهکشان یستی. ١١٥/٠٠٠ ١٣٥/٠٠٠❌
۱دختر مو شرابی. ٦٥/٠٠٠ ٨٠/٠٠٠❌
۲هنر زن بودن. ٦٠/٠٠٠ ٦٥/٠٠٠❌
۷ستاره ها چیدنی نیستند. ۸۸/۰۰۰ ۹۹/۰۰۰❌
۲حاج قاسمی که من میشناس ۴۰/۰۰۰ ۶۰/۰۰۰❌
۵شنود. ۲۲/۰۰۰ ۲۵/۰۰۰❌
۳از چیزی نمی ترسیدم. ۳۲/۰۰۰
۱رازهای ارتباط با جنس مخالف ۳۰/۰۰۰
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
کتاب قصه کودک 👇
اش اشتی کنان. ۱۵/۰۰۰
چرا خدا به فیل خرطوم داده ۱۵/۰۰۰
چرا خدا به کبوتر نوک داده. ۱۵/۰۰۰
چرا خدا به لاک پشت لاک داده. ۱۵/۰۰۰
چرا خدا به شتر کوهان داده ۱۵/۰۰۰
چرا خدا به زرافه گردن دراز داده. ۱۵/۰۰۰
جایزه دخترانه. ۴۵/۰۰۰ 👈 ۳۸/۰۰۰
لوازم تحریر 👇
دفتر نقاشی برش دار ۷/۰۰۰
دفتر شهدایی ۴۰ برگ ۱۷/۰۰۰
دفتر فنری ۵۰ برگ ۲۰/۰۰۰
دبرنا. ۴۵/۰۰۰
چسب حرارتی. ۲/۵۰۰
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ثبت 👆
کتاب (زن، زندگی، ازادی)😍
تو این اوضاع اغتشاشات یه کتاب خوب اومد بیرون😃
روایتی شنیدنی در دل اغتشاشات #دانشگاه
تریبون آزاد شروع شده بود و ما دیر رسیدیم.
پنج، شش نفری هم صحبت کرده بودند.
بیرون دانشکده روی چمنها یک تریبون و میکروفون گذاشته بودند. جمعیت دختر و پسر روی چمنها نشسته بودند و دور تا دور هم تعدادی ایستاده بودند یکی از اساتید هم مدیریت زمانبندیها و چک کردن کارت دانشجوییها را به عهده داشت.
وقتی ما رسیدیم یکی از بچه های طرف ما مشغول حرف زدن بود و میگفت:
من حرفم اینه، الان فقط ۱۴ درصد از اونهایی که به #قانون_اساسی رأی دادن زنده هستن. آقا ما چیزی که دو نسل قبل انتخاب کردن رو نمی خوایم، جمهوری اسلامی نمیخوایم؛
ما #رفراندوم میخوایم
همین لحظه صدای سوت و کف بلند شد
ما میخوایم در مورد حکومت کشورمون خودمون تصمیم بگیریم. حداقل یکم متمدن باشید؛ اگه نمیتونید اداش رو در بیارید
کتاب زن زندگی آزادی سعی دارد به موضوع اعتراضات و شبهات پیرامون آن در قالب داستان بپردازد.
پشت جلد ✖️۶۰/۰۰۰
فروش ما ✔️۵۰/۰۰۰
https://eitaa.com/Haza_Fazlo_men_rabi
ایدی ادمین 👆
https://eitaa.com/joinchat/981794910C5d765a6b02
لینک کانال👆
♦️شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت♦️
●¹شهید یوسف قربانی
محل تولد : زنجان
تاریخ تولد : ۱۳۴۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای۵
منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
۶ ماهش بود که پدرش را از دست داد
در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادر بزرگش را هم از دست داد
برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمانی هم که شهید میشه ، غریبانه دفنش می کنند🖤🔗
چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟
او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عجالله
نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم که
بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و در گروههایی که هستیم ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم .
تا ابد مدیون شهداء هستیم...♥️
#شهــیدانہ🥀