روزهای جنگی-۱۱
در تاریکی شب؛
کاش حاتمیکیا و انتظامی هم اینجا بودند
۱۷مهر:
آمدیم ضاحیه. کار هر شبمان شده. تیمهای چند نفره موتوریِ حزبالله گشت میزنند. امشب صدای تیراندازی میآید یا بهسوی جاسوس است یا سارق.
از یکی از خرابهها صدا میآید. ۷-۸نفر نشستند. همه مسلح.
اسپیکر کوچکی دارند. صدای دعای کمیل.
و ریز ریز گریه...
لکن اسلحه به دست
این همان گریه حماسیست.
بعد، زیارت عاشورا با صدای فانی...
بعد، دکلمهای عربی خطاب به صاحبالزمان...
با زیر صدای آهنگ از کرخه تا راین...
کاش حاتمیکیا و مجید انتظامی هم بودند،
اینجا در ضاحیه...
زیر این انفجارها...
که ببیند شاهکارشان چگونه آرام میکنند مردان حزبالله را.
چیزی نمیفهمم! اما نجواییست با یابنالحسن..
میزانسن، شبیه فیلمهای آوینی از شبهای عملیات است:
نسیمی جانفزا میآید
بوی کرب و بلا میآید
این جماعت چه توکلی دارند!
ایستاده
سرپا
زیر بمباران
رهبری چون سیدحسن، از دست رفته
بیخبر از شیخ صفیالدین
خانوادهایشان آواره
زیر ویز ویز پهپادها
در تاریکی شب نجوا میکنند با پسر فاطمه...
نمیدانم فردا
چند نفرشان زنده خواهند ماند
دوست دارم تک تکشان را بغل کنم
رویم نمیشود.
آدم چقدر دلش میخواهد اینجا شهید شود...
#جواد_موگویی