eitaa logo
هنر و زیبایی و پندانه
403 دنبال‌کننده
330 عکس
354 ویدیو
47 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ✍شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. 🍂او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود. برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد. حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: 🍂«طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.» این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود.
در دنیای قضاوت ها، تنها به این نکته توجه می شود که «دیگران بر اساس نظر ما چگونه اند؟»؛ 🔸فردی درترافیک جلوی ما بپیچید «احمق» ما که جلوی دیگران می پیچیم «زرنگ» 🔸کسی جواب تلفن ما را ندهد «بی معرفت» ما که جواب ندهیم «گرفتار» 🔸فرد بلندتر از ما «دراز» کوتاهتر از ما «کوتوله» 🔸همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته» ما بیشتر بخواهیم «بی احساس» 🔸همکار جزئی نگر «ایرادگیر و وسواسی» ما جزنگرتر باشیم «شلخته و بی نظم» 🔸فردی لیوان آب ما را چپه کرد «کور» پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارند لیوان را سر راه قرار داده است و... 🔸دنیای قضاوت ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش های خودمان❗️
🌸🍃🌸🍃 روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود. 🔸شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. 🔹شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. 🔸شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. 🔹ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: 🔸امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مى‏شود. شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: 🔹اعلیحضرت، مى‏خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند. شاه عباس با تعجب پرسید: 🔸ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مى‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! 🔹به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، 🔸هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا گریه و زاری مى‏نمود. 🔹چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود. به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. 🔸شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، 🔹شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ 🔸شیخ گفت: من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست 🔸به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى. از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید.
🌱 ✍در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. ▪️یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. ▫️هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. ▪️کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند : چه خبر؟ ▫️خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. ▪️از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» ✍و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»❤️
✍تنها واجب الهی كه در آن هیچ عذری پذیرفته نمی‌شود! 💠حضرت رسول خدا صلّی الله علیه و آله: ▫️در جنگ احد پس از تدفین عمویم حمزه نشسته بودم، که جبرئیل نازل شد و گفت خداوند تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: 🔹 نماز را واجب کردم، ولی آن را از معذور و دیوانه و طفل برداشتم؛ 🔹 روزه را واجب کردم، ولی آن را بر مسافر تکلیف نکردم؛ 🔹 حج را واجب کردم، ولی آن را از گردن بیمار و ناتوان ساقط کردم؛ 🔹 زکات را واجب نمودم، ولی آن را از تهیدست و نیازمند نخواستم؛ ⚠️ امّا دوستی و (علیهماالسلام) را واجب کردم و محبّتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم، بدون آنکه به احدی رخصت داده باشم (و هیچ عذری از هیچ کس در این زمینه نمی‌پذیرم)! 📚 بحار الأنوار ج ۴۰  ص ۴٧
⚡️مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترك اعتياد در تيمارستان، بستری بود، وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد: ✍اونجا ديوانه های زيادی بودند، يكی مي گفت : من چگوارا هستم، همه باور مي كردند، يكی مي گفت: من گاندی ام! همه قبول مي كردند... 🌾ولی وقتی من گفتم، مارادونا هستم ؛همه خنديدند و گفتند هيچ كس مارادونا نميشه..!! اونجا بود كه من خجالت كشيدم كه چه بر سر خودم آوردم... 🌾در اين دنيا غرور، دمار از روزگار آدم در مياره و دقيقا گرفتار چيزی ميشی كه فكر ميكنی هرگز در دامش نخواهی افتاد. ✍مراقب خودتان باشيد! برگ ها هميشه زمانی مي ريزند كه فكر مي كنند طلا شدند..
🍂🌸🍃🌺🍂 🍃🌺🍂 🍂 ✍ شاگردی داشت که به او دانش و رفتار نیکو یاد میداد که اهل تفرش بود و نام او میر علام بود و بی نهایت دانا و باورع بود 🔸آن شاگرد میگوید: یک شب وقتی مطالعه کردن من تمام شد نیمه‌های شب شده بود که از اتاقم بیرون آمدم و نگاهی به اطراف حرم شریف کردم و آن شب بسیار تاریک بود 🔹ناگهان یک مرد را دیدم که رو به حرم حضرت علی علیه السلام کرده است گفتم: شاید این دزد است و آمده چیزی از قندیل ها را بدزدد بنابراین از آنجائی که ایستاده بودم پایین آمدم و آهسته به او نزدیک شدم در حالی که او مرا نمیدید 🔸او به نزدیکی های حرم مطهّر رفت و ایستاد ناگهان دیدم قفل باز شد و افتاد و همچنین درب دوّم و سوّم نیز به همین ترتیب باز شد و او به داخل قبر مطهّر شرفیاب شد سلام کرد و از طرف قبر مطهّر جواب سلام داده شد سپس با امام علیه السلام 🔸در مورد مسائل علمی صحبت کرد و من از صحبت کردنش او را شناختم که استادم مقدّس اردبیلی است سپس از حرم بیرون رفته و از شهر هم بیرون شد و به طرف مسجد کوفه رفت پس من پشت سر او رفتم و او مرا نمیدید 🔸چون به محراب مسجد رسید شنیدم که با شخصی دیگر در مورد همان مسأله سخن می‌گوید سپس برگشت و من از پشت سر او برگشتم و او مرا نمی دید وقتی رسید به دروازه ولایت روز شده بود خودم را به او نشان دادم و گفتم: 🔹ای سرور من! من از اوّل تا آخر با شما بودم به من بگو که شخص اوّلی چه کسی بود که در مرقد مطهّر با او صحبت می کردی و شخص دوّم چه کسی بود که در کوفه با او صحبت میکردی؟ 🔸ایشان از من قول گرفت که در مورد راز او با کسی صحبت نکنم تا او فوت کند سپس به من فرمود : ای فرزند من! در مورد بعضی از مسئله‌ها به مشکل برمیخورم 🔹بنابراین شب‌ها به نزد قبر امیرالمؤمنین علیه السلام می‌روم و در مورد آن مسئله با حضرت صحبت می‌کنم و جواب می‌شنوم حضرت علی امشب مرا به نزد حضرت مهدی علیه السلام فرستاد و فرمود: 🔸فرزندم مهدی امشب در مسجد کوفه است به پیش آن حضرت برو و این مسئله را از او سؤال کن و آن شخص حضرت مهدی علیه السلام بود
📚 🔸 ✍در گذشته در بسیاری از مناطق دنیا مردم بر این اعتقاد بودند که خداوند درون درخت زندگی می‌کند. با این وصف درخت برای آ‌ن‌ها از ارزش بالایی برخوردار بود. 🔹به همین خاطر بت‌های خود را چوبی می‌ساختند و وقتی که به مشکلی بر می‌خوردند، به آن درخت دست می‌زدند و یا به بت‌های چوبی‌شان ضربه می‌زدند تا به قول خودشان خدا را بیدار کنند و از او بخواهند تا ایشان را در برابر سختی‌ها و مشکلات و بلایا مراقبت نماید. 🔸️از این رو امروز هم مردم به شکلی خرافی برای دورماندن از اتفاقات بد و چشم‌زخم، به چوب و تخته‌ای می‌زنند تا به این طریق آن بلا را از خود دور کنند.
. 📚 "!" 🖇 معنی و کاربرد: 🔸 یعنی در بحثی که به او مربوط نمی‌شد، شرکت کرد و دچار ضرر و زیان شد. 🔹 این ضرب المثل را هنگامی استفاده می کنند که فردی در دعوایی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی مالی را از دست داده است. 🖇 : ✍در حکایتی آمده که ملا نصرالدین خوابیده و لحافی را دور خودش پیچیده بود. در همان حین، سر و صدای بلندی از خانه همسایه به گوش می رسد. 🔸همسر ملا به او می گوید: بلند شو برو کوچه ببین چه خبر شده! آدم که از درد همسایه اش نباید بی خبر باشد. ملا لحاف را روی دوشش انداخت و به کوچه رفت. 🔹متوجه شد دزدی به خانه همسایه شان آمده ولی نتوانسته چیزی بدزدد و فرار کرده است. هوا بسیار سرد بود و ملا هم گوشه ای تکیه داده بود. 🔸دزد که همان نزدیکی ها پشت دیوار پنهان شده بود، تا لحاف ملا را می بیند، سریع آن را می دزدد و پا به فرار می گذارد!! ملا وقتی به خانه برمی گردد، همسرش می پرسد: 🔹چه شد؟ علت آن همه هیاهو در خانه همسایه چه بود؟ ملا می گوید: هیچ! دعوا بر سر لحاف ملا بود! 🔸یعنی دقیقا از جایی ضربه خوردم که هیچ ربطی به من نداشت!  
ستارخان در خاطراتش می گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد 🔸و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. 🔹از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان. 🔸اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ... 🔹زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ...❤️❤️
آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺎدي ﺑﻪ ﺣﻀﻮر ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻋﺒﺎﺳﯽ ﺑﺎر ﯾﺎﻓﺖ و ﺧﻮد را ﺳﯿﺎح ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﻤﻮد . ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ از ﻣﺤﺼﻮﻻت و ﺟﻮاﻫﺮات و ﺻﻨﺎﯾﻊ و ﻣﻤﺎﻟﮑﯽ ﮐـﻪ آن ﺳـﯿﺎح رﻓﺘـﻪ ﺑـﻮد ﺳـﻮاﻻﺗﯽ ﻣـﯽ ﻧﻤـﻮد ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﻣﺤﺼﻮﻻت و ﺟﻮاﻫﺮات و ﺻﻨﺎﯾﻊ ﻫﻨﺪوﺳﺘﺎن رﺳﯿﺪ . 🔸آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺷﺮح ﺟـﻮاﻫﺮاﺗﯽ را ﺑـﺮاي ﺧﻠﯿﻔـﻪ ﻋﺒﺎﺳـﯽ ﺑﯿﺎن ﻣﯽ ﻧﻤﻮد ﮐﻪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﻧﺎدﯾﺪه ﻋﺎﺷﻖ و ﻃﺎﻟﺐ آﻧﻬﺎ ﺑﻮد. ﻣﻨﺠﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮔﻔﺖ : در ﻫﻨﺪوﺳﺘﺎن ﻣﻌﺠﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺳﺎزﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﻮه و ﻧﯿﺮوي ﺟﻮاﻧﯽ را ﺑﻪ اﻧﺴﺎن ﺑﺎزﻣﯽ ﮔﺮداﻧﺪ و ﻣﺮد ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻟﻪ اﮔﺮ از آن ﻣﻌﺠﻮن ﺑﺨﻮرد ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﻮاﻧﯽ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﻧﺸﺎط و ﻣﻘﺘﺪر ﻣﯽ ﺷﻮد . 🔹ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺑﯽ اﻧﺪازه ﻃﺎﻟﺐ آن ﻣﻌﺠﻮن و ﭘﺎره اي از ﺟﻮاﻫﺮات ﮐﻪ آن ﺳﯿﺎح ﺷﺮح داد ﮔﺮدﯾﺪ و ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻻزم داري ﺗﺎ از آن ﻣﻌﺠﻮن و ﺟﻮاﻫﺮاﺗﯽ ﮐﻪ ﺷﺮح دادي ﺑﺮاﯾﻢ ﺑﯿﺎوري❓ 🔸آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺑﺮاي آوردن آﻧﻬﺎ ﻣﺒﻠﻎ ۵۰ ﻫﺰار دﯾﻨﺎر ﻃﻼ درﺧﻮاﺳﺖ ﻧﻤﻮد . ﻫﺎرون ۵۰ ﻫـﺰار دﯾﻨـﺎر را ﺣﻮاﻟـﻪ ﻧﻤﻮد ﺗﺎ ﺧﺎزن ( ﺧﺰاﻧﻪ دار ) ﺑﻪ آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺑﺪﻫـﺪ . آن ﻣـﺮد ﺷـﯿﺎد ﻣﺒﻠـﻎ را ﮔﺮﻓـﺖ و رﻫـﺴﭙﺎر وﻃـﻦ ﺧـﻮد ﮔﺮدﯾﺪ . 🔹ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﻧﺸﺴﺖ وﻟﯽ ﺧﺒﺮي از آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﻧﺸﺪ . ﺧﻠﯿﻔـﻪ از ﻣﻮﺿـﻮع ﺑـﯽ اﻧـﺪازه ﻏﻤﮕـﯿﻦ و ﻫﺮﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﯾﺎد ﻣﯽ آورد اﻓﺴﻮس ﻣﯽ ﺧﻮرد و روزي ﮐﻪ ﺟﻌﻔﺮ ﺑﺮﻣﮑﯽ و ﭼﻨﺪ ﻧﻔـﺮ دﯾﮕـﺮ در ﺣـﻀﻮر ﺑﻮدﻧـﺪ 🔸ﺳﺨﻦ آن ﻣﺮد ﺷﯿﺎد ﺑﻪ ﻣﯿﺎن آﻣﺪ . ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮔﻔﺖ : اﮔﺮ اﯾﻦ ﻣﺮد ﺷﯿﺎد را ﺑﻪ ﭼﻨﮓ آورم ﻋﻼوه ﺑﺮآﻧﮑﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ او دادم ، ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ، دﺳﺘﻮر ﻣﯽ دﻫﻢ ﺳﺮ او را از ﺑﺪن ﺟﺪا و ﺑﻪ دروازه ﺑﻐﺪاد آوﯾﺰان ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻋﺒﺮت دﯾﮕﺮان ﮔﺮدد . 🔹ﺑﻬﻠﻮل ﻗﻬﻘﻬﻪ زد و ﮔﻔﺖ : اي ﻫﺎرون ﻗﺼﻪ ﺗﻮ و ﻣﺮد ﺷﯿﺎد درﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﺼﻪ ﺧﺮوس و ﭘﯿﺮه زن و روﺑﺎه اﺳﺖ ﻫﺎرون ﮔﻔﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ اﺳﺖ ﻗﺼﻪ ﺧﺮوس و روﺑﺎه و ﭘﯿﺮه زن ﺑﯿﺎن ﻧﻤﺎ . ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺗﻮره اي (شغالی) ﺧﺮوﺳﯽ را از ﭘﯿﺮه زﻧﯽ ﮔﺮﻓﺖ. 🔸آن ﭘﯿﺮه زن ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﻮره ﻣﯽ دوﯾﺪ و ﻓﺮﯾـﺎد ﻣﯽ زد ﺑﻪ دادم ﺑﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮره ﺧﺮوس دو ﻣﻨﯽ ﻣﺮا دزدﯾﺪ. ﺗﻮره ﭘﺮﯾﺸﺎن ﺑﺎﺧﻮد ﻣﯽ ﮔﻔـﺖ اﯾـﻦ زن ﭼـﺮا دروغ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ اﯾﻦ ﺧﺮوس اﯾﻦ ﻣﻘﺪار ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﺮه زن ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻧﯿﺴﺖ. 🔹از ﻗﻀﺎ روﺑـﺎﻫﯽ ﺳـﺮ رﺳـﯿﺪ و ﺑـﻪ ﺗـﻮره ﮔﻔﺖ : ﭼﺮا ﻣﺘﻔﮑﺮي ؟ ﺗﻮره ﻣﺎوﻗﻊ را ﺑﯿﺎن ﻧﻤﻮد . روﺑﺎه ﮔﻔﺖ : ﺧﺮوس را زﻣﯿﻦ را ﺑﮕﺬار ﺗﺎ ﻣﻦ آن را وزن ﻧﻤﺎﯾﻢ . 🔸ﭼﻮن ﺗﻮره ﺧﺮوس را زﻣﯿﻦ ﮔـﺬارد روﺑـﺎه آن را ﺑﺮداﺷﺖ و ﻓﺮار ﻧﻤﻮد و ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮه زن ﺑﮕﻮ ﭘﺎي ﻣﻦ اﯾﻦ ﺧﺮوس را ﺳﻪ ﻣﻦ ﺣﺴﺎب ﮐﻨﺪ . ﻫﺎرون از ﻗﺼﻪ ﺑﻬﻠﻮل ﺧﻨﺪه ﺑﺴﯿﺎر ﻧﻤﻮد و او را آﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺖ .
✨﷽✨ ✅وقتی امام رضا(ع) جهیزیه یه دختر فقیر رو جور میکند. ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد. هر روز به حرم می آمد؛ اما دریغ از یک قطره اشک؛ دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. 🔸با خودش فکر کرد که دیگر فایده ای ندارد؛ برای همین، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه ای راه می رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ دستی اش گذاشته و آن را به سختی می برد. 🔹تاجر کمکش کرد و همزمان به او گفت: «مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟» پیرمرد گفت: «ای آقا! دست روی دلم نگذار دختر دم بختی دارم که برای جهیزیه اش مانده ام. 🔸همسرم گفته است تا پول جهیزیه را تهیه نکرده ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه جا کنم تا پول بیشتری در بیارم.» 🔹تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی در خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می آمد خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می کردند. 🔸پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به تو بدهم؛ فقط دعا می کنم که عاقبت به خیر شوید و از امام رضا (ع) هدیه ای دریافت کنی. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی به حرم وارد شد، چشم هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. ‌