eitaa logo
هنر و زیبایی و پندانه
363 دنبال‌کننده
347 عکس
380 ویدیو
48 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 داستان حکایت تا پول داری رفیقتم در قدیم مردی ثروتمند بود که فرزند عیاشی داشت. هر چه پدر به پسر توصیه کرد که با دوستان بد معاشرت نکند و از زیاده روی هایش دست بردارد که دوست بد به درد نمی خورد و اینها فقط پول می خواهند، جوان نادان قبول نکرد تا اینکه زمان مرگ پدر فرا رسید. در این هنگام پدر به فرزندش گفت که من دارم از این دنیا می روم ولی در آشپزخانه کوچک را قفل کرده‌ام و کلیدش را به تو می دهم، هر وقت که دستت از همه جا کوتاه شد و هیچ راهی نداشتی به آنجا برو خودت را از بندی که از سقف آنجا آویز شده است آویزان و خفه کن. پدر می میرد و پسر با دوستان و همکارانش افراط می کند و آنقدر پول خرج می کند که تمام ثروتش خرج می شود و چیزی باقی نمی ماند. سپس دوستان و آشنایانش که این وضعیت را می بینند او را ترک می کنند. پسر از این رفتار اطرافیانش خیلی تعجب می کند و از این کارهایش پشیمان می شود. پسر برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون آید یک روز دو عدد تخم مرغ و یک نان درست می کند و راهی صحرا می شود که به یاد قدیم در لب جوبی با سبزه ای روز را شب کند. دستمالش را پایین می آورد و کفش هایش را در می آورد تا به صورتش آبی بزند و پاهایش را بشوید، در این هنگام کلاغی از آسمان پایین می آید و دستمال را می گیرد و می برد. پسر غمگین و افسرده با شکم گرسنه می رود تا به جایی می رسد که می بیند دوستان سابقش در لب جوبی نشسته اند و در حال لذت بردن هستند. به سمت آنها می رود و سلامی کند و آنها هم با تعارفی خشک می گویند بیا پیش ما بشین. سپس سر صحبت را باز می کند و قضیه کلاغ را برای آن ها تعریف می کند. رفقایش پس از شنیدن این داستان قاه قاه به او خندیدند و مسخره اش کردن و بهش گفتن چرا دروغ می گی اگه گرسنه ای قشنگ بگو گرسنه ام ما هم یک لقمه نان بهت می دیم. پسر ناراحت می شود و پیش دوستانش نمی ماند. چیزی نمی خورد و می رود خانه، وقتی به خانه می رسد یاد حرف پدرش می افتد، می گوید: «خدا رحمت کند.» پدرم می دانست من درمانده می شوم که همچین وصیتی کرد، الان وقت آن است که به مطبخ بروم و خودم را از آن طناب آویزان کنم. پسر به مطبخ رفت و طناب را دور گردنش انداخت و تکان داد و ناگهان کیسه پر از جواهر از سقف پایین افتاد. پسر که خوشحال شده بود گفت پدر خدا بیامرزد تو را که مرا نجات دادی. بعد از این ماجرا او یک مهمانی بزرگ گرفت و ده نفر گردن کلفت با چماغ را دعوت کرد و هفت رنگ غذا نیز درست کرد و دوستانش را نیز دعوت کرد. دوستان او که آمدند و فهمیدند اوضاع او باز هم خوب شده است از او معذرت خواهی و چابلوسی کردند و خلاصه در اتاق دور هم جمع شدند و بگو بخند کردند. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا می گویند عجیب نیست قطعا تو درست می گویی. در همین حین پسر می گوید احمق ها اون موقع من گفتم که دستمال من را کلاغ برداشته و برده و شما من را مسخره کردید حالا چطور قبول می کنید که یک کلاغ می تواند بزغاله را با خود ببرد. سپس چماغ دارها را صدا می کند و کتک مفصلی به آن ها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید شما عاشق پول هستید. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸