eitaa logo
هنر کدبانو👩🏻‍🍳🥰
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
8 فایل
سلام👋 اینجا کانال هنر کدبانوعه😌 اینجا روزانه کلی چیز جدید یاد می گیریم👇 از ترفند آشپزی🍽 خانه داری گرفته🏠 تا مطالب انگیزشی 😍 رو به اشتراک میذاریم تا بتونیم فضای خونه رو برای خانوادمون گرم تر کنیم🌱😍 مطلب قشنگ داشتید،من اینجام👇 @sharifimahsol
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‏ ‍ چهار جمله با تاثیر مثبت در تربیت کودک!خودت تصمیم بگیر این گونه به کودک می آموزیم که مسئولیت عمل خودش را برعهده دارد و هر تصمیمی که بگیرد باید منتظر عواقب بد یا خوبش باشد. ❣دوستت دارم ولی این کار تو را نمی پسندم کار [درست] و [نادرست] را به صورت واضح برای کودک مشخص کنید یعنی به او بیاموزید ما کار [درست] و کار [نادرست] داریم، نه بچه خوب و بچه بد. ❣ از تو می خواهم مشکل من را حل کنی اگر کودک رفتاری دارد که باعث رنجش شما می شود، به او بگویید که دچار مشکل شده اید و از او بخواهید در حل مشکل به شما کمک کند؛ ❣احساس تو را درک می کنم وقتی کودک عصبانی است و مثلا می گوید «از تو متنفرم» یا «خیلی بدی»، بگوییم ولی من عاشق تو هستم و در هر شرایطی تو رو دوست دارم. ---------------------------- 🔻مجمع خانواده پایدار🔻 ❇️@khanevadeh_payedar
⭕️ حواسمان باشد فرزندانمان را و ظلم پذیر بار نیاوریم! ❗️ كودكان توسری خور و مظلوم در جامعه بچه هايی هستن كه هرگز اجازه دفاع از خود در خانه رو نداشتن! اگه نميخوايد فرزندتون در مدرسه و جامعه كتک بخوره و مورد ظلم قرار بگيره ... یا ساكت یه گوشه ای گريه كنه: كار رو از خونه شروع كنين... چجوری ؟؟؟ 👇👇👇 👈 هر وقت از كار اشتباه فرزندتون عصبانی يا ناراحت شديد قبل از هر اقدام و حرف بهش اجازه بدین از خودش دفاع كنه. اين اقدام شما هم به شما فرصتی ميده که از روی عصبانيت اقدام اشتباهی نكنين، هم فرزندتان یاد میگیره که ميتونه از خودش دفاع كنه و در محيط بيرون مظلوم نباشه. 📛 با عصبانيت فرياد نزنين چرا اين كار رو كردی ؟! بلکه دليل كارش رو بپرسين و تا پايان به حرفش گوش كنين ... بهش یاد بدین با تمام اشتباهاتش هنوز ارزشمنده، این کارا و نوع مواجهه شما با فرزندتون تو خونه شاکله و عزت نفس و احساس ارزشمندیشو سامان میده و میسازه .... و برای آینده اش و توسری خور نشدنش تو جامعه خیییلی مهمه. ---------------------------- 🔻مجمع خانواده پایدار🔻 ❇️@khanevadeh_payedar
بسم رب ام البنین سلام علیکم عرض تسلیت بمناسبت وفات بی بی ام البنین سلام الله🏴🏴🏴 دوستان عزیز ختم مجرب سوره ی یس، توسل به بی بی ام البنین فراموش نشه🏴 از امشب هست امشب تلاوت یکبار سوره مبارکه یس هدیه به بی بی ام البنین سلام الله🌹 شب جمعه ی بعد دوبار تلاوت شود🌹هدیه به بی بی ام البنین سلام الله شب جمعه ی بعد سه بار🌹هدیه به بی بی ام البنین سلام الله و شب جمعه آخر چهار بار🌹👈 به نیابت از حضرت عباس علیه السلام بخوانید و هدیه کنید به مادرشون بی بی ام البنین سلام الله و بعد از تلاوت ۱۳۵ بار صلوات بفرستین📿 بسیار مجرب و عالی جواب میده ان شاالله👌👌👌👌 التماس دعا جهت تعجیل در فرج🤲 کپی با ذکر صلوات🥰
🌾قانون هستی: 🌾اگر یک دونه گندم بکاری 🌾خوشه ای که ده ها گندم 🌾درآن است درو خواهی کرد 🌾همیشه یادتون باشه اگریک کار خوب 🌾انجام بدین‌منتظر هزاران خوبی 🌾ازطرف کائنات برای خودتون باشین https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨☘✨ ✅ بهترین زاد و توشه برای عالم آخرت چیست؟ تـقــوا. تقوا چیست؟ تقوا این است که انسان از خدا بترسد. گناه نکند. واجبات خدا را به جای آورد. به چراغ قرمز دین که رسید ترمز ‌کند. به چراغ سبز دین که رسید برود. به حرام ترمز کند، به حلال آزاد است، این تقواست. پس بهترین زاد و توشه برای عالم آخرت تقواست. تقوا یعنی اعمال ما یک جوری باشد که اگر ما خبر نداشته باشیم، و ماموری ماهواره گذاشته باشد که اعمال ما را یک هفته زیر نظر بگیرد، سخنان ما، نگاه های ما، همه را و بعد از یک هفته بگویند: دیشب تلویزیون همه اعمال یک هفته این آقا را گذاشته و نشان داده، من اگر بشنوم ناراحت نشوم. اگر ناراحت نشدم باتقوا هستم. اما اگر ناراحت بشوم و بگویم وااای وااای چه کارهایی من کرده ام، همه را دیشب نشان داده اند، من تقوا ندارم. "از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)" ❤️
🌹🌹🌹 خانما یاد بگیرین زندگی خصوصیتون رو خصوصی نگه داریننن !! . این خیلییییی مهمه 👆👆 . وگرنه در غیر اینصورت دیگران زندگیتون رو وسیله سرگرمی خودشون میکنن 💝💝 https://eitaa.com/honarekadbanou/20 💜 🌸💜 💜🌸💜
💃💃💃 سلام یه ایده قری شما میتونین متن های قشنگی که طولانی هستن رو با صدای خودتون بخونین و به صورت وویس واسه همسرتون بفرستین.😊 مخصوصا این واسه کساییه که از هم دیگه دورن😔😢.اینجوری وقتی دلتنگ صداتونه صدا رو که بشنوه هم آروم میگیره😇 هم اینکه بی صبرانه منتظر میشه تا شمارو ببینه☺️😍. فقط حواستون باشه متن هاتون غم انگیز و امثالهم نباشه.😉 https://eitaa.com/honarekadbanou/20 💜 🌸💜 💜🌸💜
باور ڪن...! این روزها از شوق داشتنت 👈دل ڪہ هیچ تمامم " غنج " میرود.😊 نگاهم... جان بہ لب شده هے "پر" و "خالے" میشود زن نیستے ڪہ بفهمے آسان نیست خواستنت.🙈🙈 💜 🌸💜 💜🌸💜
💃💃💃💃💃 خانوم های با سیاست؛ 🔵دلیل نمیشه قیمت جزء به جزء خریدهاتون رو با همه در میون بذارید!به خصوص وقتی که جمع غریبه تره!قیمت خریدمانتو و کفش و... یه مساله عمومی نیست که جار بزنیم🙄 اگه گرون خریده باشید میگن چه ولخرجه!ارزون خریده باشید یه چیز دیگه میگن😏 اگر هم ازتون پرسیدن یه جوری بپیچونید!بگید قیمت مناسب خریدم!یا بحث رو عوض کنید تا عادت کنن ازتون این چیزهارو نپرسن!☺️☺️ 👈اینجوری به افراد دورتر یاد میدید که برای خودتون و مسایل تون حریم قایلید و اونهاهم در گذر زمان یاد میگیرن! ❤️❤️❤️ 💜 🌸💜 💜🌸💜https://eitaa.com/honarekadbanou/20
قسمت سوم عدنان اما نگاهشکه مثل همیشه نبود؛ اصالً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :»من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!« خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بودکه خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس می- کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست باالی سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حاال با خیال راحت میخندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بالفاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندنیوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه االن وقتش نیس. اما حاال من این شربت رو به فال نیک می- گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسالم رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را باال آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفتهبود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زن- عمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حاال میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را باال آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر مالشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهشهنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت. خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلشخبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حاال میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصالً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را باال آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :»چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگهحرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :»قبالً از یکی از دوستام شنیده ب
ودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی- غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست- فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتالن پدر و مادرم بود! غبارغم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را باال آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد. سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاهکنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!« احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بالفاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :»ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازتحمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی- فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...« و حرارت احساسش بهقدری باال رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعالً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایشکشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :»چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!«
حسادت همسر به روابط گرم همسر با خانواده اصلی.m4a
10.87M
آقای ،یه ⁉️ ❓راهکاربرای درمان به رابطه (مادرشوهر) 😒 ❓چه کنم وقتی شوهرم بامادرش رابطه داره حسادت نکنم😰 پاسخ دکتر هوشیاری زوج درمانگر☝️ ---------------------------------- 🔻مجمع خانواده پایدار برازجان🔻 ❇️ @khanevadeh_payedar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عدنان قسمت 4 سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟« من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :»فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!« با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی- اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپش- های قلبش میلرزید، پرسید :»دخترعمو! قبولم میکنی؟« حاال من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقالبی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاهکنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!« او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حاال تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصالً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده ونگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق راروشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را باال آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عموهم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :»چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطالع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آنشهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به »أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که درصورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گن
دمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ماخیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می- کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟« و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :»پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! انشاءاهلل تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!« حاال نوبت زینب زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا می- توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه- هایم حس کردم. سرم را باال آوردم، اما نفسم باال نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را ازصورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده باال می- آمد :»تو رو خدا مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می- خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :»تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حاال جالدجدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت. نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌هرکه دارد هوس کربلا بسم الله 🕌 ۳روز در کربلا هتل نزدیک حرم ۲روز درنجف هتل نزدیک به حرم همراه با زیارت دوره ای زیارت کاظمین سامرا دوطفلان مسلم مسجد سهله مسجد کوفه سید محمد زیارت بی بی شریفه همراه با بیمه زائر هزینه سفر 3/400 تاریخ سفر 10/22 شماره تماس جهت ثبت نام 09379449894 شریفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ذکری برای رفع فشارهای زندگی 🎙استاد عالی ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
🌷امیرالمؤمنین علیه‌السلام: 💎من ساتَرَ عَيبَكَ فَهُوَ عَدُوُّكَ؛ کسی که عیوب و کاستی های تو را [از تو] پنهان کند. (و به منظور اصلاح، آنها را به تو تذکر ندهد) دشمن توست. 📙غررالحکم، ج۱، ص۶۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ذکری مجرب برای رفع غم.و اندوه 🎙حجت الاسلام فرحمند ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨ ✍ خدایی که تو را فرامی‌خواند 🔹یک روز مردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید: نمازت را خوانده‌ای؟ 🔸همسر گفت: نه. 🔹شوهر پرسید: چرا؟ 🔸همسر گفت: خیلی خسته‌ام. تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم. 🔹شوهر گفت: درست است خسته‌ای، اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی! 🔸فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد. همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد. 🔹چندین بار پی‌درپی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت. همسر آهسته‌آهسته نگران شد و هر باری که زنگ می‌زد و پاسخی دریافت نمی‌کرد نگرانی‌اش افزون‌تر می‌شد. 🔸اندیشه‌ها و خیالات طولانی در ذهنش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد. چون شوهرش به هر سفری که می‌رفت، وقتی به مقصد می‌رسید، تماس می‌گرفت. اما حالا چرا جواب نمی‌داد؟ 🔹خیلی ترسیده بود. گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود. این بار شوهر پاسخ داد. 🔸زن با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟ 🔹شوهرش جواب داد: بله. الحمدلله به سلامت رسیدم. 🔸همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ 🔹شوهر گفت: چهار ساعت قبل. 🔸همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ 🔹شوهر با خونسردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم. 🔸همسر گفت: چه می‌شد که چند دقیقه را صرف می‌کردی و جواب من را می‌دادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟ 🔹شوهر گفت: چراکه نه عزیزم، تو برایم مهم هستی. 🔸همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمی‌شنیدی؟ 🔹شوهر گفت: می‌شنیدم. 🔸زن گفت: پس چرا پاسخ نمی‌دادی؟ 🔹شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری که تماس پروردگار (اذان) را بی‌پاسخ گذاشتی؟ 🔸در چشمان همسر اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی. 💠 امام باقر (علیه‌السلام) می‌فرمایند: اگر نماز در اول وقت از سوی بنده به‌سمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او می‌گوید تو از من محافظت کردی، پس خدا تو را حفظ کند. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✅مراقب تازه مادرها باشید ✍اطرافیان تازه مادرها باید بدونن که مادرها به اندازه کافی نگران سلامتی فرزندشون هستن پس با جمله‌های «چقد لاغره»، «غذا خوب بهش نمیدی»، «شیرت چرب نیست»، «بمیرم که انقدر ضعیفه» و ... هیچ کمکی به اون مادر نمی‌کنن!انتخاب مدت شیر دادن به کودک فقط به والدین کودک مربوطه پس به خاطر شیر خشک دادن یا مدت زیاد شیر دادن به مادرها حس بد ندین! بدون اجازه والدین به بچه‌شون موبایل، شکلات یا هله هوله ندین. بهم خوردن روتین بچه‌ها باعث زحمت بیشتر والدین می‌شه.اگه سرزده خونه کسی که بچه کوچیک داره، میرید به تمیزی و مرتبی خونه اهمیت ندین، خونه بچه‌دار نمی‌تونه همیشه مرتب و تمیز باشه مگه یا مادر به خودش آسیب بزنه یا به فرزندش! https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨ ✍ فقط خدا روزی‌رسان است 🔹هارون‌الرشید به بهلول گفت: مى‌خواهم روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد. 🔻 بهلول گفت: مانعى ندارد ولى سه عیب دارد! 1. نمى‌دانى به چه چیزى محتاجم تا مهیا كنى؛ 2. نمى‌دانى چه وقت مى‌خواهم؛ 3. نمى‌دانى چه قدر مى‌خواهم. 🔸ولى خداوند هر سه این‌ها را مى‌داند. 🔹با این تفاوت كه اگر خطایى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد. پس هیچوقت دلخوش به بنده ها نباشه، فقط به خدا دلخوش باش و اونو اطاعت کن https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨ ✅یک داستان یک تفکر ✍روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد . مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش تحویل داد و شعری را زم زمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن انگه که خارش خوری . این سوزن منبع درامد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی! نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم خوبی های که از جانب ان شخص به ما رسیده را به یاد آوریم, ان وقت تحمل ان رنج اسان تر می شود ... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✅تلنگر ✍به دنیا نیامده ایم که چوب قضاوت به دست بگیریم و سر هر راه و بیراهی مردم را قضاوت کنیم. ما مرکز دنیا نیستیم, حتی اگر این به نظرمان برسد. ما لبریز از اشتباهات و کمبود هایی هستیم که دیگران را به خاطرش تحقیر می کنیم...! از بچگی به ما ياد دادند كه به دروغ از ديگران تعريف كنيم و نظر واقعيمون رو نديم٬ همين طور كه تحمل شنيدن حقيقت رو نداريم...! ... فقط خودمان را مي بينيم٬ خواسته های خودمان. اگر روزی قدرت اين را داشته باشيم كه جای ديگری قرار بگيريم٬ همه چيز تغيير خواهد كرد...! ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
🌺 سلام خسته نباشید طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق 🔸 من یه تجربه شیرین دارم دلم نیومد با شما در میون نذارم 🔹 خانومهایی رو میبینم که همسران همراهی ندارن در دین داری و ناراحتن میخوام بهشون بگم از رحمت خدا نا امید نشید و دست از تلاش برندارید من حدودا ده سال هست که ازدواج کردم اهل نماز و روزه ام و خلاصه اینکه شیعه هستم و معتقد به دین اسلام ، ولی همسرم اینطور نبود و تا قبل از کرونا یه سری از اعتقاداتم رو مسخره می کرد و نماز نمیخوند تا اینکه یه سال نزدیکای اربعین من خیلی بغض کردم و در حرم امام رضا از آقا خواستم یه جوری برنامم پیش ببره که با همسرم بریم برای پیاده روی اربعین و در عین ناباوری اون سال همسرم راضی شد که باهم پیاده بریم کربلا و من روز اربعین کربلا بودم و از امام حسین خواستم همسرم نماز خون و هیئتی بشه و یه همراه خوب برای هم باشیم ، 💢 با اینکه خیلی خیلی دور از ذهن بود ولی من اونجا خیلی بیتابی و گریه کردم تا اینکه سال بعد رسید و من دوباره بیتاب پیاده روی تا کربلا شدم و اینبار بدون اینکه من چیزی بگم همسرم گفت نمیدونم این چه نیرویی هست که من رو بیتاب پیاده روی برای اربعین کرده امسال هم میبرمت و دوباره رفتیم... 🌷 همشم بهم میگفت میدونی که من اهل این چیزا نیستم فقط به خاطر تو میام و منم ازش تشکر می کردم تا اینکه کرونا اومد و این یکی دوسال گذشت برنامه زندگی پس از زندگی رو دیدم و به همسرم گفتم یه مستند جذاب هست راجب زندگی بعد از مرگ میای ببینیم و ایشون قبول کرد ،چند روز پشت سر هم نگاه کردیم و بهم گفت فکرش و نمیکردم اینقدر اونطرف سخت باشه یعنی از الان نماز بخونم روزه بگیرم خدا قبول می کنه؟ 🔸 منم گفتم این چه حرفیه چرا قبول نکنه و احادیث و آیات رحمت و مغفرت رو براش خوندم و ایشون گفت من کارم سخته نمیشه روزه بگیرم و این حرفا ولی نماز می خونم منم همش تشویقش کردم و شبانه روز باهاش صحبت کردم تا اینکه شروع کرد به نماز خوندن و روزه گرفتن و بعد چند روز همش از عشقش به ائمه میگه و خیلی منقلب شدن میگن بیتابم ماه محرم بیاد 💢 و اینم بگم که بسیار سخت این سال ها رو گذروندم و خیلی وقتها کم آوردم ، شب قدر میشد راحت نمیتونستم برم مراسم یا حتی تو خونه دعا بخونم ، روز وفات میشد از لج من موسیقی میذاشتن و خلاصه از اینجور مشکلات زیاد داشتم انشا الله همه در راه عشق به پروردگارمون مشتاق و ثابت قدم باشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عدنان قسمت 5 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگامورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمی- داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :»برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار همباشیم.« و خبری که دلم را خالی کرد :»فرمانداری اعالم کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!« کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :»وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!« تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حاال دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر کهمیمُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک همنرسیدن.« که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :»برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!« عباس سرم را بوسید و رفت و حاال نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :»دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ  !« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن  رو داریم؛ جایی که حضرت ۳011 سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حاال از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :»فکر میکنید اون روز امام حسن  برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۳011 سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر اینجماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه  هستید!« گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت  بگوید :»در جنگ جمل، امام حسن  پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن  آتش داعش رو خاموش میکنن!« روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفتهبود، از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را
. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد. عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تادوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حاال توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می- گرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد https://eitaa.com/honarekadbanou/20