رمان عدنان قسمت 4
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش
را ربوده بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر
خوشمزهاس؟« من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم
نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :»فکر کنم چون از
دست تو ریخته، این مزهای شده!« با دست مقابل دهانم
را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی-
اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که
دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپش-
های قلبش میلرزید، پرسید :»دخترعمو! قبولم میکنی؟«
حاال من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم
انقالبی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاهکنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از
سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس
بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :»نرجس! قول میدم تا
لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!«
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق
امیرالمؤمنین علیهالسالم خوش بودم که امداد حیدریاش
را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم،
آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، ۳۱ رجب عقد کردیم
و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حاال تنها
سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم
آمده بود. نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصالً
از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده ونگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :»من هنوز هر
شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست
بیارم و میارم!« نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت
پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو
خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره
روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که
کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و
متعجب پرسید :»چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر
کوچهام دارم میام!« پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و
حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم
بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم
ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :»ببخشید نرجس
جان! نمیخواستم بترسونمت!« همزمان چراغ اتاق راروشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم
کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند
اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را باال آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره
اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی
انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر
شد و با دلواپسی پرسید :»چی شده عزیزم؟« و سوالش به
آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را
آشکارا لرزاند. رد تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه
روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به
لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان
حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عموهم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد
که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد
:»چی شده مامان؟« هنوز بدنم سست بود و بهسختی
دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه
حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان
فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده
بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً
خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم
اطالع داد :»موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو
گرفت!« من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید :»تلعفر چی؟!« با شنیدن
نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که
پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آنشهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت
و نمیدانستیم تا االن چه بالیی سر فاطمه و همسر و
کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب
دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید
:»داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم
جواب نمیدن.« گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب
زمزمه کرد :»این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو
زنده نمیذارن!« حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده
باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو
دستش گرفت. دیگر نفس کسی باال نمیآمد که در تاریک
و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به
»أشْهَدُ أنَ عَلِی اً وَلِیُّ اهلل« که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که درصورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از
آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت. رو به عمو کرد و با
صدایی که به سختی باال میآمد، مردانگیاش را نشان
داد :»من میرم میارمشون.« زنعمو ناباورانه نگاهش کرد،
عمو به صورت گن
دمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود،
خیره شد و عباس اعتراض کرد :»داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط
خودتو به کشتن میدی!« اعتراض عباس قلبم را آتش زد
و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو
دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش
بهوضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و
شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به
حیدر التماس کرد :»داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ماخیلی تنها میشیم!« و طوری معصومانه تمنا میکرد که
شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که
با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :»نمیبینی این زن
و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می-
کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟« و
عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :»پس
اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!« انگار حیدر منتظر
همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس
زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش
کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با
مهربانی دلداریاش میداد :»مامان غصه نخور! انشاءاهلل
تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!« حاال نوبت زینب زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول
بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و
با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و
حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست
تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را
ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم
و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای
اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز
مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا می-
توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی
گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه-
هایم حس کردم. سرم را باال آوردم، اما نفسم باال نمیآمد
تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را ازصورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :»قربون اشکات بشم
عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار
ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده باال می-
آمد :»تو رو خدا مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم
حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می-
خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و
عاشقانه نجوا کرد :»تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه!
فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با
نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین
که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه
دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حاال جالدجدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند
لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش
از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان
صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم
را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را
راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت. نماز مغرب
و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با
دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد
و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا
سپرد و رفت.
🕌هرکه دارد هوس کربلا بسم الله 🕌
۳روز در کربلا هتل نزدیک حرم
۲روز درنجف هتل نزدیک به حرم
همراه با زیارت دوره ای
زیارت کاظمین
سامرا
دوطفلان مسلم
مسجد سهله
مسجد کوفه
سید محمد
زیارت بی بی شریفه
همراه با بیمه زائر
هزینه سفر 3/400
تاریخ سفر 10/22
شماره تماس جهت ثبت نام 09379449894 شریفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ذکری برای رفع فشارهای زندگی
🎙استاد عالی
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ذکری مجرب برای رفع غم.و اندوه
🎙حجت الاسلام فرحمند
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨
#پندانه
✍ خدایی که تو را فرامیخواند
🔹یک روز مردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید:
نمازت را خواندهای؟
🔸همسر گفت:
نه.
🔹شوهر پرسید:
چرا؟
🔸همسر گفت:
خیلی خستهام. تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
🔹شوهر گفت:
درست است خستهای، اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی!
🔸فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد. همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد.
🔹چندین بار پیدرپی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت. همسر آهستهآهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد و پاسخی دریافت نمیکرد نگرانیاش افزونتر میشد.
🔸اندیشهها و خیالات طولانی در ذهنش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد. چون شوهرش به هر سفری که میرفت، وقتی به مقصد میرسید، تماس میگرفت. اما حالا چرا جواب نمیداد؟
🔹خیلی ترسیده بود. گوشی را برداشت و دوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود. این بار شوهر پاسخ داد.
🔸زن با صدای لرزان پرسید:
رسیدی؟
🔹شوهرش جواب داد:
بله. الحمدلله به سلامت رسیدم.
🔸همسر پرسید:
چه وقت رسیدی؟
🔹شوهر گفت:
چهار ساعت قبل.
🔸همسر با عصبانیت گفت:
چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
🔹شوهر با خونسردی گفت:
خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم.
🔸همسر گفت:
چه میشد که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب من را میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
🔹شوهر گفت:
چراکه نه عزیزم، تو برایم مهم هستی.
🔸همسر گفت:
مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟
🔹شوهر گفت:
میشنیدم.
🔸زن گفت:
پس چرا پاسخ نمیدادی؟
🔹شوهر گفت:
دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری که تماس پروردگار (اذان) را بیپاسخ گذاشتی؟
🔸در چشمان همسر اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت:
بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی.
💠 امام باقر (علیهالسلام) میفرمایند:
اگر نماز در اول وقت از سوی بنده بهسمت خدا بالا برود، درخشان و نورانی به سمت بنده بازگشته و به او میگوید تو از من محافظت کردی، پس خدا تو را حفظ کند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✅مراقب تازه مادرها باشید
✍اطرافیان تازه مادرها باید بدونن که مادرها به اندازه کافی نگران سلامتی فرزندشون هستن پس با جملههای «چقد لاغره»، «غذا خوب بهش نمیدی»، «شیرت چرب نیست»، «بمیرم که انقدر ضعیفه» و ... هیچ کمکی به اون مادر نمیکنن!انتخاب مدت شیر دادن به کودک فقط به والدین کودک مربوطه پس به خاطر شیر خشک دادن یا مدت زیاد شیر دادن به مادرها حس بد ندین!
بدون اجازه والدین به بچهشون موبایل، شکلات یا هله هوله ندین. بهم خوردن روتین بچهها باعث زحمت بیشتر والدین میشه.اگه سرزده خونه کسی که بچه کوچیک داره، میرید به تمیزی و مرتبی خونه اهمیت ندین، خونه بچهدار نمیتونه همیشه مرتب و تمیز باشه مگه یا مادر به خودش آسیب بزنه یا به فرزندش!
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨
#پندانه
✍ فقط خدا روزیرسان است
🔹هارونالرشید به بهلول گفت:
مىخواهم روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد.
🔻 بهلول گفت:
مانعى ندارد ولى سه عیب دارد!
1. نمىدانى به چه چیزى محتاجم تا مهیا كنى؛
2. نمىدانى چه وقت مىخواهم؛
3. نمىدانى چه قدر مىخواهم.
🔸ولى خداوند هر سه اینها را مىداند.
🔹با این تفاوت كه اگر خطایى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد.
پس هیچوقت دلخوش به بنده ها نباشه، فقط به خدا دلخوش باش و اونو اطاعت کن
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✨﷽✨
✅یک داستان یک تفکر
✍روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زم زمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .
این سوزن منبع درامد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی!
نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم
خوبی های که از جانب ان شخص
به ما رسیده را به یاد آوریم,
ان وقت تحمل ان رنج اسان تر می شود ...
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
✅تلنگر
✍به دنیا نیامده ایم که چوب قضاوت به دست بگیریم و سر هر راه و بیراهی مردم را قضاوت کنیم. ما مرکز دنیا نیستیم, حتی اگر این به نظرمان برسد. ما لبریز از اشتباهات و کمبود هایی هستیم که دیگران را به خاطرش تحقیر می کنیم...! از بچگی به ما ياد دادند كه به دروغ از ديگران تعريف كنيم و نظر واقعيمون رو نديم٬ همين طور كه تحمل شنيدن حقيقت رو نداريم...!
... فقط خودمان را مي بينيم٬ خواسته های خودمان. اگر روزی قدرت اين را داشته باشيم كه جای ديگری قرار بگيريم٬ همه چيز تغيير خواهد كرد...!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
سلام خسته نباشید طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق
🔸 من یه تجربه شیرین دارم دلم نیومد با شما در میون نذارم
🔹 خانومهایی رو میبینم که همسران همراهی ندارن در دین داری و ناراحتن میخوام بهشون بگم از رحمت خدا نا امید نشید و دست از تلاش برندارید
من حدودا ده سال هست که ازدواج کردم
اهل نماز و روزه ام و خلاصه اینکه شیعه هستم و معتقد به دین اسلام ، ولی همسرم اینطور نبود و تا قبل از کرونا یه سری از اعتقاداتم رو مسخره می کرد و نماز نمیخوند تا اینکه یه سال نزدیکای اربعین من خیلی بغض کردم و در حرم امام رضا از آقا خواستم یه جوری برنامم پیش ببره که با همسرم بریم برای پیاده روی اربعین و در عین ناباوری اون سال همسرم راضی شد که باهم پیاده بریم کربلا و من روز اربعین کربلا بودم و از امام حسین خواستم همسرم نماز خون و هیئتی بشه و یه همراه خوب برای هم باشیم ،
💢 با اینکه خیلی خیلی دور از ذهن بود ولی من اونجا خیلی بیتابی و گریه کردم تا اینکه سال بعد رسید و من دوباره بیتاب پیاده روی تا کربلا شدم و اینبار بدون اینکه من چیزی بگم همسرم گفت نمیدونم این چه نیرویی هست که من رو بیتاب پیاده روی برای اربعین کرده امسال هم میبرمت و دوباره رفتیم...
🌷 همشم بهم میگفت میدونی که من اهل این چیزا نیستم فقط به خاطر تو میام و منم ازش تشکر می کردم تا اینکه کرونا اومد و این یکی دوسال گذشت برنامه زندگی پس از زندگی رو دیدم و به همسرم گفتم یه مستند جذاب هست راجب زندگی بعد از مرگ میای ببینیم و ایشون قبول کرد ،چند روز پشت سر هم نگاه کردیم و بهم گفت فکرش و نمیکردم اینقدر اونطرف سخت باشه یعنی از الان نماز بخونم روزه بگیرم خدا قبول می کنه؟
🔸 منم گفتم این چه حرفیه چرا قبول نکنه و احادیث و آیات رحمت و مغفرت رو براش خوندم و ایشون گفت من کارم سخته نمیشه روزه بگیرم و این حرفا ولی نماز می خونم منم همش تشویقش کردم و شبانه روز باهاش صحبت کردم تا اینکه شروع کرد به نماز خوندن و روزه گرفتن و بعد چند روز همش از عشقش به ائمه میگه و خیلی منقلب شدن میگن بیتابم ماه محرم بیاد
💢 و اینم بگم که بسیار سخت این سال ها رو گذروندم و خیلی وقتها کم آوردم ، شب قدر میشد راحت نمیتونستم برم مراسم یا حتی تو خونه دعا بخونم ، روز وفات میشد از لج من موسیقی میذاشتن و خلاصه از اینجور مشکلات زیاد داشتم
انشا الله همه در راه عشق به پروردگارمون مشتاق و ثابت قدم باشیم...
رمان عدنان قسمت 5
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا
روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ
اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با
خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگامورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر
پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به
جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا
اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش
نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره
عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه
تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست
داعشیها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود
و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمی-
داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه
از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و
ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :»برو
زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار همباشیم.« و خبری که دلم را خالی کرد :»فرمانداری اعالم
کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!« کشتن مردان و به
اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط
آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی
زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب
آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم
که به عمو میگفت :»وقتی موصل با اون عظمتش یه
روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا
سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون
به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!« تا لحظاتی
پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حاال
دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و
اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر کهمیمُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و
فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت
آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر
داعش شوند. اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را
میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی
اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی
برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت
طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه
گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد
و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید،
صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش
دلداریام میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا
خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک همنرسیدن.« که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه
کرد :»برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!« عباس سرم
را بوسید و رفت و حاال نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:»دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ
!« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار
جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت
را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت ۳011 سال پیش توقف کردن و نماز
خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حاال از نور ایمان
میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این
محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که
از ۳011 سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر اینجماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه
هستید!« گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از
کرامت کریم اهل بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام
حسن پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به
برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که
با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من
برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند
از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفتهبود، از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی
نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم
گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و
تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل
حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن
حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را
. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و
دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی
نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه
ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و
دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش
وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه
شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این
صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما
ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد. عباس و
عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی
ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام
حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تادوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی،
رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب
نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از
دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حاال توانی به
تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که
دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم
و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می-
گرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای
اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که
نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
پاک کردم
و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حاال خبرسقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت
بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید
هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و
دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حاال میفهمیدم چرا پس از یک ماه،
دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و البد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود
تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و
همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرماحساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم
را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در
شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن
باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم باال نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که
ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو
کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم
را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان
کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته
میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با
نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانمرا جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :»نمی-
دونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم باال نمیآمد و همین
نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا
صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان
شاءاهلل فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده
باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم
را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که
با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن
عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب
از حالت باخبر بشم!« خاطرش بهقدری عزیز بود که از
وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن
کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیستمزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس
تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه
خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس
گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و
خبری از خودش نیست. فعالً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که
سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی ازجانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از
پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش
که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته
مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله
زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور
میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی
را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ
ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار البالی این
درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم
:»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم!بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.« و من صدای
پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم
که با گریه التماسش کردم :»حیدر تو رو خدا برگرد!« فشار
پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود
و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر
زد :»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش
با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟«
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که
با بیقراری شکایت کردم :»داعش داره میاد سمت آمرلی!
میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش
نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب
عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :»اگه من اسیر
داعشیها بشم خودمو میکشم حیدر!« بهنظرم جان بهلبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش
را میشنیدم
💠 با توجه به استقبال و درخواست مخاطبان،کانون فرهنگی #تربیتکده_آیین_فطرت برگزار میکند:
🤲 برگزاری مجدد دورۀ #قصه_من_و_خدا (سطح یک)؛
🎙مدرس دوره:
حجةالاسلام #محسن_عباسی_ولدی
🔷 خیلیها از بنده درخواست مشاورۀ خصوصی دارند.
توی این دوره شرکت کنید تا راه حل یه عالمه از مشکلات رو به صورت ریشهای پیدا کنید.
🌀 کاملا رایگان
🗓 افتتاحیۀ دوره: پنجشنبه،۲۲ دی؛ ساعت ۱۵:۳۰
🗓 شروع دوره: شنبه،۲۴ دی به مدت چهل روز
✅ مناسب برای نوجوانان، جوانان و سنین بالاتر
🎁 شاید با هدیه دادن این دوره، زندگی دوستانتون هم متحول بشه...
🔸 لینک ثبت نام در دوره:
🌐 https://tarbiatkadeh.ir
🔸 برای دیدن نظرات و اطلاع رسانیها در کانال تربیتکده عضو شوید🔻
@tarbiatkadeh
🍁🍂
کمی صبور باش😊
کمی بیشتر خدا رو باور کن😔
❤️خدا قدرت مطلقه
❤️خدا عالم و حکیمه
❤️خدا خالق تو هست
❤️خدا صداتو میشنوه
🍂پس:
باورش کن و
دعا کن تا بهترین اتفاقات
سهم دلت شه❤️
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
هدایت شده از خانواده بزرگ ما😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سن_بارداری
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇
https://rubika.ir/banosadeghy
(از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش چند تمرین ورزشی در منزل برای زایمان آسانتر ( اگر شرایط خاصی دارید بهتره قبلش با پزشکتون مشورت کنید)
#ورزش
#بارداری
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇
https://rubika.ir/banosadeghy
(از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 توقع پدران از منظم بودن خانه ...
توصیههایی برای تازه مادرها
این کارها رو نکنید
خودتون رو بیخودی خسته نکنید
👩🏻🍼بیشتر مادرها فکر میکنن باید کارهای زیادی برای بچهشون انجام بدن و مدام مشغول رسیدگی به اون باشن، اما چیزی که بچه بیشتر از هر چیز دیگهای بهش نیاز داره، یک مادر بانشاط هست.
بعضی از توصیهها رو نشنیده بگیرید
👩🏻🍼خیلی خوبه که به نظرهای دیگران هم گوش بدید؛اما اول باید مطمئن بشید که میدونید چه توصیههایی مناسب شماست.
سعی نکنید مادر کاملی باشید
👩🏻🍼چیزی به اسم مادر کامل وجود نداره، به غریزهتون اطمینان کنید و با معیارهای دیگران خودتون رو قضاوت نکنید. اگه اشتباهی کردین خودتون رو سرزنش نکنید. اگه از روشی نتیجه نگرفتید، تجربه کنید.
همسرتون رو فراموش نکنید
👩🏻🍼حالا که بچهدار شدین و سرتون گرم رسیدگی به کارهای اونه ممکنه همسر و رابطهتون رو فراموش کنید؛ اما لازمه حتماً وقتی رو به رابطه دونفرهتون اختصاص بدید.
ترسهاتون رو به کودک منتقل نکنید
👩🏻🍼 خیلی وقتها تازه مادرها احساس ترس و ناامنیشون رو به کودک هم انتقال میدن. دلیلی نداره اگه کودک دوستتون به بیماری خاصی دچار شده، بچه شما هم دچار بشه.
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
لقبهایی که والدین به کودک میدهند در عمق وجود وی به شخصیت تبدیل میشود و در اغلب موارد جهتگیری ذهنی و فکری کودک را ترتیب میدهند.
مثل تو زشتی
تو بیشعوری
تو فهمی
تو خنگی
...... و خیلیهای دیگه
https://eitaa.com/honarekadbanou/20