📷پروفایل مشترک
🎊بمناسبت ولادت #حضرت_زهرا(س) و #روز_مادر ، همه باهم تصاویر پروفایلِ پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی خود را به نام مبارک حضرت فاطمه(س) مزیّن می کنیم!
#ولادت_حضرت_زهرا مبارکــ...🍃
خدا گفت: زمین سرد است
چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
زن گفت: من میتوانم، خدا شعله به او داد
زن شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت
خداوند لبخند زد، زن پر از نور شد، زن زیبا شد
خدا گفت: زن شعله را خرج کن
زن عاشق شد، زن مادر شد، زن مهر شد، زن ماه شد….
در تمام این سالها خدا سوختن زن را تماشا کرد
خدا گفت: اگر زن نبود زمین من همیشه سرد بود..
خانمهای گروه روزتون مبارک وان شاءالله عمرتون در سایه توجهات حضرت زهرا س بابرکت
😂😂
+مامان حالم خوب نیست
_ هیچیت نیست الان چایی نبات بهت میدم مبارک
"روز_مامان من دارم میمیرم
+هیچی نیس از بس که سرت تو گوشیه
مبارک"
روزِ ''مردم بچه دارن منم بچه دارم'' مبارک
روز "ولت کردم که این شدی" مبارک
روزِ"از بچه ها مردم یادبگیر"مبارک.
روزِ ''هم سن و سالای تو الان بچه دارن ، یکم بزرگ شو'' مبارک
🍁همدیگررایافتن هنرنیست
هنر این است💕
که همدیگررا گم نکنیم
آدمهای ساده بی هیچ
دلیلی دوست داشتنی هستند
آدم هایی که
خودشان هستندونقش
بازی نمیکنند
سادگی شیک ترین ژست دنیاست☺️
❤️
#بانوی گـــرامی😊من اینجام ببین چی میگم👇
#شوهراتون متوجه نشن که این #رمزهارو میگم بهتون
❌#حرف_هايی_که_ترجیحا_نبايد_به_مردگفت :
#مردها حساستر از زنها عكس العمل نشون ميدن
چيزهايي هستن كه برای يه #زن خيلی #طبيعی و عادی ان، ولی شنيدنش #مو رو به تن يه مرد راست ميكنه🤯
🖍 #داری_به_چی_فكر_ميكنی؟
اين از اون سوالهاييه كه مردها دوست ندارن بشنون و در واقع هيچ جواب قانع كننده اي هم براي شما ندارن.
🖍 #من_چاقم؟
خودمونيم، خانومهاي محترم. واقعاً بايد جواب اين سوال رو چي بده؟ حتي اگه بگه نه، شما احتمالاً باور نميكنين.
🖍 #دوستام_ميگن...
خب احتمالاً ميدونه كه الان تو جمع دوستات، يه جرياني بر عليه اش برقراره! تازه اصلاً دوست نداره كه با دوستات راجع بهش حرف بزني، مگه راجع به توانايي هاي خوبش تو تخت خواب!
🖍 #خسته_ای؟"
كلاً سوالهايي كه باعث بشن فكر كنه تو بهش شك كردي!
🖍 #چرا_دير_كردی_كجا_بودی؟"
حواست باشه كه وقتي اين رو ميگي احساس ميكنه داري كنترلش ميكني. اگه ميخواي براي كنجكاوي ات جواب پيدا كني بهتره بپرسي: امروز چطور بود؟ عصر خوبي داشتي؟
🖍 #موهات_ريخته؟
مردها هميشه از اينكه موهاشون رو از دست بدن وحشت دارن. احتمالاً اين سوال باعث بشه كه همه هفته آينده رو جلوي آينه سر كنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯گیر کردن والدین در تله های تربیتی
🔰به اسم تربیت خوب، سخت گیری نکنیم ❗❗
🔰زود هنگام تربیت را شروع نکنیم
🔰تربیت رو هم به تاخیر ندازیم
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
┗━━━🍂💞🍃━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
هیجانی
دقت، توجه و تمرکز
هماهنگی چشم ها
هیجان و تعادل
قدرت و دخالت حواس
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_های_ساختنی
(شناخت احساسات)
•┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
https://eitaa.com/honarekadbanou/20
رمان عدنان قسمت 8 (101)
خوب میفهمیدمگریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود
عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر
داعشیها میجنگید و احتماالً دلشوره عباس طاقتش را
تمام کرده بود. زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا
آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری
لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد
:»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کالم عمو
تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد،
همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به
سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و
صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زدهبود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی
نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر
چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از
ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا
خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده
گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد
و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر
کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز
خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده
یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم
اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی
روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو راشنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی
نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت
دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور
انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش
هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور
را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من
خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجههای یوسف و سکوت
محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛
میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی
جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم
صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که
خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از
حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی
اتاق و با نور اندک موبایل، بالخره حلیه را دیدم که با
صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش
بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به
سمتشان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و
چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم
و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو
یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و
نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم
چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا را صدا میزد
و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بالخره نفسش
برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس منبرنمیگشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود
و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه
را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را
باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به
من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو
روضه شد و ناله زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در
میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان
شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و
اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم
چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بالخره حلیه
به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی باال نیامده، دلش بیتاب طفلشبود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه
چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره
و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود
که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان
را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی
صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود
که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه-
داری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود،
شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود
برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو
با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان
نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازیمیکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. ا
ما گلوی من پیش عباس بود که
نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک
سپری میکند. اصالً با این باران آتشی که از سمت
داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود
و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از
شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا
خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با
عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود
که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه
فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمامشد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حاال دیگر نه از
عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک
گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی
خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره-
هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم
انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای
بلند سورههای کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر
انفجار صاحبالزمان را صدا میزد و بهجای نغمه
مناجات سحر، با همین موج انفجار و کوالک گلوله نیت
روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که باال آمد تازه
دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای
خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده
شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاطاز تکههای آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان
ستونهای دود از شهر باال میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا
گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای
خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حمالت داعش. آتش
داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس
ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان
شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی-
دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است
یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه
پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از
وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان می-
لرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به
سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرونریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان
کرد :»بیاید برید تو کمد!« چهارچوب فلزی پنجرههای
خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا
اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی
ساختگی بهانه آورد :»اینجا ترکشهای انفجار بهتون
نمیخوره!« اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو
برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه
نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب
عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم. من به حیدر
قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم
باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا
مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستشروی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما
دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب
میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه
کرد :»بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و
حمالت بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و
با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت تمنا می-
کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه
میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی
پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم
چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره-
های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش
چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به
سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :»جنگندهها شمالشهر رو بمبارون میکنن!« داعش که هواپیما نداشت و
نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی
آمده است. هر چه بود پس از ۳1 ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما باال
آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف
بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می-
دیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره
عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و
دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه
هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد
و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم
کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزدهنگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر
کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور
عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع
میسوخت. یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ
حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره
دولت با هلیکوپت
ر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که
یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت
کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر می-
شدن.« از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم
لرزید و او با خستگی از این نبرد طوالنی ادامه داد:»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و
نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچهها میگفتن ایرانیها بودن، بعضیهام
میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه
دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد
:»بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور
برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!«
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و
شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر
شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان
دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۳1
تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :»نرجس دارمدیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه
عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
بالفاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای
بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را
میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری
توبیخم کند که سرم فریاد کشید :»تو که منو کشتی
دختر!« در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در
هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین
حال بههم ریخته جواب دادم :»گوشی شارژ نداشت. االن
موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام
شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :»تقصیر
من نبود!« و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی
که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :»دلم برا صدات تنشده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!« و با ضرب
سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ
آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به
گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود
تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که
جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم
و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش
نم زده است. قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی
کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را
کشید :»نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل
کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا
چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :»واهلل یه
لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید!
🌸سناریو نویسی👇🏻
زماني كه فرزندم #ناراحت😔 است و براي درد دل نزد من ميآيد چه کارهایی انجام بدهم؟⁉️
ممكن است به عنوان مثال بگويد :
🚫- از معلمم #متنفرم
🚫- از #خاله بدم مياد
🚫- بابا رو #دوست ندارم
🚫- ديگه خونه #مادر بزرگ نميام
🚫- از #خواهرم يا #برادرم بدم مياد
و .....
در چنين شرايطي :
✅ #نصيحت نكنيد
✅حالت #دفاعي به خود نگيريد
✅سعي نكنيد فرزندتان را متقاعد كنيد كه #اشتباه ميكند
✅سعي نكنيد #نظر او را عوض كنيد
✅سعي نكنيد در حمايت از ديگران #صحبت كنيد
در چنين مواردي:
👌#شنونده خوبي باشيد،
👌احساسش را #تایید كنيد
👌سعی کنید علتش را متوجه شوید تا بهتر بتوانید به او کمک کنید.
🌸با اين روش هم #هوش_هيجاني فرزندتان را بالا ميبريد هم فرزندتان به شما #اعتماد ميكند.
#سایه_درامات
----------------------------------
🔻مجمع خانواده پایدار برازجان🔻
❇️ @khanevadeh_payedar