eitaa logo
هنر کدبانو👩🏻‍🍳🥰
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
8 فایل
سلام👋 اینجا کانال هنر کدبانوعه😌 اینجا روزانه کلی چیز جدید یاد می گیریم👇 از ترفند آشپزی🍽 خانه داری گرفته🏠 تا مطالب انگیزشی 😍 رو به اشتراک میذاریم تا بتونیم فضای خونه رو برای خانوادمون گرم تر کنیم🌱😍 مطلب قشنگ داشتید،من اینجام👇 @sharifimahsol
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️. احساس کردم در آرامشی قبل از طوفان به سر میبرم... حدود دو ماه از نوشتن نامه گذشته بود که خبردار شدم مادرم و اقدس اومدن و به محض رسیدن به خونه قدیمی پدربزرگ مادریم رفتن... ولی چرا اونجا؟ وقتی بهم خبر دادن رسیدن و میخوان به دیدنم بیان از وجود خاله طهورا خبر نداشتم و عمه رو هم به خونه خودم آوردم... دلم نمیخواست مادرم فکر کنه بخاطر اون دور عمه رو خط کشیدم... شاپور قبول نمیکرد با مادرم رودر رو شه ولی به اجبار من و عمه بلخره راضی شد... شب شد و من دو مدل خورشت درست کرده بودم. یکی خورشت بوقلمون و یکی خورشت قرمه سبزی... آش رشته هم به عنوان پیش غذا آماده کردم... سالاد آماده و نوشابه های شیشه ای زرد و مشکی سر سفره چیده شده بود... من و فرهادی که از چشماش میشد انتظار رو خوند و شاپور و عمه نشسته بودیم که در زده شد... فرهاد به سمت در رفت و مهمونا داخل شدن... ولی با دیدن خاله طهورا و مردی که کنارش حدس زدم یوسف باشه دهنم باز موند... سرگذشت_یک_زندگی♥️. شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم... عمه تو اتاق نماز میخوند که با صدای سلام و احوالپرسی مهمونا خودش رو به ما رسوند اما در یک نگاه به یوسف در جا میخکوب شد... یوسف هم در عین اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی بازهم جذاب و خوش قیافه بود... یوسف نیم نگاه مشکوکی به عمه انداخت و رفت نشست جایگاه مهمان... نگاهم روی یوسف بود که هر ازگاهی عمه رو که در لاک خودش فرو رفته بود نگاه میکرد... شوهر مادرم آدمی بسیار محترم بود. هرچند اصلا از کار مادرم خوشم نیومده بود ولی مادرم لیاقت این مرد رو نداشت... احترام زیادی به ما میکرد و لحن صحبتش کاملا متشخص بود... موقع پهن کردن سفره هیچکس به من کمک نکرد... عمه که دید دست تنهام بلند شد و با زانو دردی که داشت کمک من کرد... طهورا جوری به یوسف چسبیده بود که فکر میکرد اگه ولش کنه یوسف میپره بغل عمه... ♥️. نشسته بودیم و کمی سکوت بود که مادرم با لبخندی تصنعی گفت: عزیزم مگه نمیدونستی ما قراره بیایم؟ گفتم: چرا نمیدونستم مادر خب میدونستم که براتون تدارک دیدم دیگه... دوباره پوزخندی از روی اجبار زد و با اشاره به عمه گفت: خب پس ایشون چرا اینجان؟ بهم برخورد گفتم: چون ایشون هم مهمون عزیزه منن... مادرم گفت: خب تو که میدونی ما باهم رفت و آمد نداشتیم که... گفتم: ما نه شما رفت و آمد نداشتی ولی من دارم ایشون هم مثل شما مهمون منن بلکه خیلی عزیزتر... نگاه یوسف باز هم روی عمه قفل بود... یک آن یوسف گفت: منصوره خودتی؟ رنگ از رخ طهورا پرید و گفت: یوسف جان نوشابتو باز کنم؟ یوسف جوابشو نداد و همچنان محو عمه بود: جوابمو ندادی خودتی؟ سکوت همه جارو گرفته بود... قلبها در سینه حبس بود و من صدای قلب تپنده عمه رو میشنیدم... عمه بلند شد که بره... یوسف گفت: پس خودتی... هنوزم مثل اون موقع هات قشنگی... طهورا دیگه تحمل نکرد و چشاش گرد شد و با نگاه به یوسف داد زد: چرا مراعات منو نمیکنی... وای که چه دعوایی تو راه بود... یوسف چشاشو ریز کرد و گفت: مگه اون موقع ها تو مراعات منصوره رو میکردی؟ حالا یاد گرفتی مراعات چیه؟ آخ قربون دهنت آقا یوسف هرچند ازت بدم میاد ولی خوب جوابشو دادی... طهورا رو به مادرم گفت: طوبی بلند شید بریم دیگه اعظم جان مرسی خاله. و رو به یوسف گفت: کتتو میارم بپوش... یوسف: من جایی نمیام مگه هنوز شام خوردیم که بریم؟ بشین سرجات... طهورا به اجبار نشست ولی دیگه هیچی نخورد... سرگذشت_یک_زندگی♥️. مادرم رو به من گفت: هنوز یاد نگرفتی چجوری مدیریت کنی. وقتی من هستم نباید خانواده پدرت باشن... شوهر مادرم بجای من جواب داد: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم... مادرم داد زد: چه مهمونی آقا خشایار... خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه... دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه... انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط... زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش... داشت در کوچه دو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟ صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه... گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده... عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم... در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...