eitaa logo
هنر کدبانو👩🏻‍🍳🥰
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
5.6هزار ویدیو
8 فایل
سلام👋 اینجا کانال هنر کدبانوعه😌 اینجا روزانه کلی چیز جدید یاد می گیریم👇 از ترفند آشپزی🍽 خانه داری گرفته🏠 تا مطالب انگیزشی 😍 رو به اشتراک میذاریم تا بتونیم فضای خونه رو برای خانوادمون گرم تر کنیم🌱😍 مطلب قشنگ داشتید،من اینجام👇 @sharifimahsol
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت_یک_زندگی♥️. یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه... طفلک عمه چقدر زجر میکشید... عمه شروع کرد: آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن... این یعنی جوابم بله بود... بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم... صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا... دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت... عاشقش بودم و عاشقم بود... لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبر... سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم... متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم... با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد... خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟ محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید... گفتم: میشه بگید کیه؟ ننه گفت: دوست محمود یوسف، ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری... سرگذشت_یک_زندگی♥️. از خوشحالی رو پاهام بند نبودم... با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم... موهای لخت و مشکیم رو جلوی گرمای آفتاب تاب دادم و خشکش کردم... موهام که کمی نم داشت رو از پشت دو تا بافتم... طوبی نگاهی به من کرد و گفت: منصوره تو هم بانمکیا خوشگل نیستی ولی نمک داری... بهم برخورد که بهم گفت خوشگل نیستی ولی به روی خودم نیاوردم... خوشحالی قلبم به قدری زیاد بود که نمیتونست جای هیچی رو بگیره... تا شب بشه برای من یک قرن گذشت... بلخره زنگولک در به صدا دراومد... قلب من هم همراه زنگولک صدا داد... داداشتم برای باز کردن در رفت... وسط راه مکث کرد و رو به منی که منتظر ایستاده بودم گفت: برو داخل اتاق تا نگفتم بیرون نیا... علارغم میل باطنیم رفتم داخل اتاق نشستم تا صدام کنن... ولی از پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت گوشه کوچیکی از پرده رو کنار زدم تا یوسف رو ببینم... محمود داشت با یوسف روبوسی میکرد و به پدر و مادر پیرش ادای احترام میکرد... کاملا مشخص بود وضع مالی خوبی دارن... اومدن داخل و صدای خنده و خوش و بششون توی اتاق پخش شد... مادر یوسف با خنده گفت: بشینید دیگه تعارف نداریم ازین به بعد ما یک خانواده ایم... همه نشستن و باب صحبت گذاشته شد... از هر دری صحبت میکردن جز ما... که طاقت مادر یوسف تموم شد و گفت: خب دیگه بریم سر اصل مطلب، راستی منصوره جان کجاست؟ همون موقع بود که آقام صدام زد: منصوره دخترم بیا... چادر رنگی گلدارم رو روی سرم انداختم و سر به زیر از اتاق خارج شدم... سرگذشت_یک_زندگی♥️. سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم... رو به همه سلام کردم و به گرمی پاسخ گرفتم... آقام گفت: چایی تعارف کن دخترم... چایی هارو تعارف کردم و نشستم... همچنان سرم زیر بود و از خجالت دستام لرز داشت و سردم بود... مادرم رو به مادر یوسف گفت: فقط آقا یوسف رو دارید؟ مادر یوسف گفت: نه جانم، یوسف ته تغاری منه. دو تا دختر و دو تا پسر دیگه هم دادم. یکی از دخترام و یکی از پسرام اتریشن... اونیکی پسرم فرانسه و دختر دیگم آمریکاست... طوبی با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت... اون موقع نفهمیدم که از حسادتش این حرکت رو کرده ولی بعدها با بلایی که خواهرش سر زندگیم آورد فهمیدم چه ماری تو آستین پرورش میدادیم... سرگذشت_یک_زندگی♥️. قرار عقد و عروسی برای زودتر از وقتی گذاشته شد که حتی فکرش رو بکنیم... روز عقد یوسف سینه ریز گرون قیمتی به من هدیه داد و هدایای گرون قیمت دیگه ای از خانوادش گرفتم... حتی خواهر و برادرهاش که نتونسته بودن بیان هدیه فرستاده بودن... روی ابرا بودم و گذر زمان رو حس نمیکردم. تنها لحظه ای حس خطر کردم که خواهر طوبی، طهورا با عشوه و ناز روبروی ما میرقصید... طهورا زیباتر از طوبی بود و من اصلا دلم نمیخواست دختر مجرد و زیبایی جلو روی یوسف دلبری کنه... همه چیز خوب پیش رفت... پدر یوسف در بهترین نقطه شهر برامون خونه خریده بود... خونه ای که پدر من وسایل داخلش رو از هرچی که لازم بود پر کرد... اون روزها کمتر کسی تلویزیون داشت ولی خواهر یوسف برای ما از خارج آورده بود... چقدر حسم خوب بود... اون شب من برای همیشه مال یوسف شدم. یوسف با من مثل ملکه رفتار میکرد اون هرگز اسمم رو به تنهایی صدا نکرد و همیشه پیش اسمم عزیزکم، ناردونم، دردونم و امثال اینارو اضافه میکرد..
سرگذشت_یک_زندگی♥️. کم کم رفتار طوبی با من عوض شده بود... فکر کردم بخاطر بارداریشه آخه اون روزها تورو(اعظم) باردار بود... با من رفتار خوبی نداشت و هر وقت به خونه پدرم میرفتم خودش رو به خواب میزد تا منو نبینه... روزها گذشت و من و یوسف به مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت شدیم... توی اون مهمونی بزرگ همه چیز مهیا بود... من و یوسف برای رقص به وسط سالن رفتیم که چشمم به طهورا افتاد... دلم ریخت و اون مهمونی کوفتم شد... اصلا حس خوبی به این دختر نداشتم... لباس بدن نما وبازی پوشیده بود و اومد تا باهامون سلام و احوالپرسی کنه... دستش رو جلوی یوسف دراز کرد و با لبخندی عشوه گر به یوسف نگاه کرد... هر مردی بود دلش ضعف میرفت... ولی یوسف من نیم نگاهی به اون دختر ننداخت... همه چیز خوب بود، یوسف عاشق بود چشم پاک بود ولی... پدر و مادر طوبی از بعد باردار شدنش بخشیده بودنش و با ما رفت و آمد میکردن. ولی ای کاش هیچگاه این رفت و امد سر نمیگرفت... اون مهمونی تموم شد ولی طهورا دست از سر ما برنداشت... هرروز به بهانه ای با طوبی به خونه ما میومدن و ناهار و شام رو میموندن... منم به احترام محمود ازشون پذیرایی میکردم.... سرگذشت_یک_زندگی♥️. دیگه رفت و آمده طوبی و طهورا زیاد شده بود هر روز هر روز هرروز. طهورا با لباس معمولی میومد و نزدیک اومدن یوسف که میشد آرایش غلیظ میکرد و لباس باز میپوشید... به یوسف با عشوه و ناز نگاه میکرد... تو به دنیا اومده بودی ولی رفتار طوبی با من بد و بدتر شده بود... هربار میخواستم بغلت کنم تحقیرم میکرد و با حرص میگفت: اصلا دلم نمیخواست اعظم شبیه تو باشه اون باید شبیه طهورا بود نه تو... ناراحت میشدم ولی به لبخندی بسنده میکردم... با دیدن تو دلم بچه خواست ولی رو نداشتم به یوسف بگم... یوسف هم اصلا حرف بچه رو نمیزد... اونشب که بعد از شام گرامافون رو روشن کرد تا برامون بخونه انگشتای دستم رو توی هم گره کردم و گفتم: آقا یوسف؟ سرم دو زیر انداختم... نگاهی به من کرد و گفت: چیزی شده منصوره؟ تمام حسم خوابید... برای اولین بار بود که یوسف من رو با لحن سرد و منصوره صدام کرد... آخه اون هیچوقت اسممو نمیگفت... همیشه بهم میگفت: کس و کارم، زندگیم، خانوم خونم، عیال مهربان و... ولی امروز لحنش فرق داشت... آب دهنمو قورت دادمو گفتم: هیچی ولش کن... بیخیال روشو گرفت و سرش رو روی زمین گذاشت و چشماشو بست... حس کردم داره رنگ عوض میکنه... دیگه یوسف اون یوسف عاشق نبود. بهونه گیر شده بود... وقتی از سر کار میومد بهانه میگرفت و میگفت: باید بریم اتریش زندگی کنیم من ایران نمیمونم... میگفتم: من دور از خانوادم سختمه یوسف کاش اولش میگفتی... سرگذشت_یک_زندگی♥️. داد میزد: برو بابا تو لیاقت خارجو نداری اصلا اتریشو دیدی تا الان؟ گفتم: دلم نمیخواد برای زندگی برم توروخدا آقا یوسف زندگیمون رو خراب نکن... یوسف داد میزد: زندگی ما خراب هست برو ازون طهو... خواست اسم طهورا رو بیاره که حرفشو خورد... اشک تو چشام حلقه بست: طهورا چی آقا یوسف؟ ازم رو گرفت و موهاشو در دست گرفت... رفتم روبروش ایستادم و گفتم: من همونم که به مولا قسم خوردی... به سینم میزدم و میگفتم: یادت میاد من همونم... با حرص چشاشو بست و گفت: غلط کردم تو آدمش نبودی اره راست گفتم طهورا فقط طهورا میتونه آدمو عاشق کنه... یکبار شده برام برقصی؟ یکبار شده موهاتو افشون کنی؟ چرا عشوه اومدنات رو ندیدم؟ گریه کردم: مگه اولش منو ندیدی؟ چرا با من اینکارو کردی؟ یوسف: اشتباه بود یک اشتباه لحظه ای که دلم دچارش شد... فین فین کردم و گفتم: عاشقش شدی؟ سر به زیر انداخت کمی مکث کرد و لبشو تر کرد و گفت: صیغش کردم... دیگه هیچی نشنیدم... سرگذشت_یک_زندگی♥️. دستمو جلوی دهنم گرفتم و با همون لباسا راهی خونه پدرم شدم... توی راه گریه میکردم و زار میزدم... همه به من نگاه میکردن... لعنت میفرستادم به طوبی و طهورا... در خونه آقام رسیدم و در رو کوبیدم... طوبی در رو باز کرد... با دیدنش تف انداختم تو صورتش... بهم حمله کرد و موهامو کشید... آقام و محمود و ننه از همه جا بیخبر اومدن داخل حیاط تا ببینن چی شده. تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم. ننه فشارش بالا رفت و افتاد... محمود نگاهی به طوبی کرد و گفت: منصوره چی میگه طوبی؟ طوبی طلبکارانه گفت: میخواست لیاقت داشته باشه شوهرشو نگهداره به طهورا چه که یوسف عاشقش شده... محمود سیلی محکمی زد تو صورت طوبی... طوبی خواست بره که محمود اجازه نداد و انداختش توی اتاق... اون روز خونه آقام قیامت بود...
آقام قسم خورد طلاقمو از یوسف بگیره هرچند یوسف از خداش بود طلاقم بده و با طهورا برن اتریش... دلم نمیخواست از یوسف جدا بشم... عاشقش بودم هنوز از عشقش سیراب نشده بودم که اون بی همه چیز ازم گرفتش... همه چیز یکهو به هم ریخت... حتی پدر و مادر یوسف هم از پسش برنیومدن... یوسف خیلی زود منو طلاق داد و با طهورا رفتن اتریش
سرگذشت_یک_زندگی♥️. چون تو توی اون روزها به دنیا اومده بودی مادرت اکثرا قهر بود و محبتش رو نثار تو نمیکرد... تو بیشتر پیش ننه و آقام بودی تا مادرت... نمیدونم شاید ناراحت بشی ولی چون تو شبیه به من بودی طوبی علاقه ای بهت نشون نمیداد... روزها میگذشت و من افسرده شده بودم... شب و روزم گریه بود و اشک... ولی چه فایده یوسف رفته بود و مهر طلاق خورده بود روی پیشانی من... آقام و ننم از چشم طوبی میدیدن و این شد که محمود هم پشت من رو خالی کرد و برای آسایش زنش برای همیشه با ما قطع رابطه کرد... برای خودشون خونه گرفت و ازونجا رفتن... آقام حتی حجره رو ازش نگرفت و محمود با پول و حجره پدرم به نون و شهرت رسید... فقط این وسط من ضربه شدیدی خورده بودم. ضربه ای که هنوز نتونستم سرپا بشم... بعد از اون اتفاق نتونستم خودمو جمع کنم و به اجبار ازون شهر رفتم... برای خودم تنها زندگی کردم... حتی تومنی از آقام نگرفتم. خودم کار کردم و خونه گرفتم... میخواستم خودم رو سرگرم کنم تا یادم بره اون عشقی که داغیش هنوز تاول زده روی قلبم... ولی مگه میشد فراموشش کرد. تمام خواستگارام رو که افراد خوب و سرشناسی بودن رد میکردم و به یاد یوسف تا امروز زندگی کردم... سرگذشت_یک_زندگی♥️. وقتی عمه کل داستان رو برام تعریف کرد تازه فهمیدم چرا مادرم از من متنفر بود... چرا هیچوقت با خانواده پدری رفت و آمد نداشتیم. چرا عمه همیشه تنها بود... جواب همه سوالام رو گرفته بودم. رو به عمه گفتم: کاش دوباره ازدواج میکردین یوسف لیاقت شمارو نداشت که با خاله رفت... هرچند خاله طهورا هم... عمه گوشاش تیز شد و پرسید: خالت چی؟ گفتم: انگار آقا یوسف بخاطر بچه دار نشدنش فقط اذیتش میکنه ولی طلاقشم نمیده... عمه آهی کشید و گفت: کاش منم مثل طهورا دوست داشت و طلاقم نمیداد... لبخندی زدم و گفتم: نه عمه جون اشتباه نکنید یوسف اصلا علاقه ای به خالم نداره فقط داره با زنایی که باهاشون خوش میگذرونه خاله رو حرص میده... عمه با تعجب پرسید: تو اینارو از کجا میدونی؟ گفتم: یبار چند سال پیش خالم برای چند ماه اومد ایران پیش ما وقتی با مادرم صحبت میکردن شنیدم... عمه با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: چیزی در مورد من نشنیدی؟ سرگذشت_یک_زندگی♥️. الهی بمیرم عمه هنوز دلش پیش یوسف بود گفتم: نه عمه جون نشنیدم فقط فهمیدم یوسف دیگه علاقه ای به خالم نداره. یعنی وقتی خالم داشت تعریف میکرد میگفت فقط یک ماه اول باهاش خوب بوده و بعدش بهانه گیر شده و کم کم پای زنای دیگه تو زندگیشون باز شده... ولی میگفت نمیتونه طلاق بگیره چون اگه طلاق میگرفت باید برمیگشت ایران و پیش خانوادش سرافکنده میشد... فقط مادرم میدونست و کسی ازین موضوع خبر نداشت... عمه لبخند پنهانی زد که از نگاه من دور نموند... گفتم: عمه خوشحالی که طهورا رو دوست نداره؟ عمه صداش میلرزید و گفت: همیشه خواب میبینم یوسف برگشته... من یقین داشتم برمیگرده برای همین به پاش موندم... ناراحت پرسیدم: اگه... عمه غمی توعم با لبخند زد و گفت: اگه برنگرده چیکار میکنم؟ سر به زیر انداختم و هیچی نگفتم که گفت: هیچی بازم با یادش زندگی میکنم تا بمیرم... دلم برای عمه سوخت. کاش یوسف یکروزی برمیگشت و عمه آرزو به دل از دنیا نمیرفت... روزها میگذشت و عمه همچنان پیش ما بود... به اصرار شاپور که تنهاست و کسی پیشش نیست عمه قبول کرده بود تا وقتی شاپور ازدواج کنه پیشش بمونه... سرگذشت_یک_زندگی♥️. چند سالی میشد که از مادر و خواهرم به کل بیخبر بودم... دلم براشون تنگ شده بود. برای خانواده گرممون دلتنگ بودم... پدرم رو دلم میخواست ولی نبود... حتی پدر فرهاد هم به من بی اهمیت بود... دخترم قد میکشید و بزرگ میشد من از بزرگ شدنش لذت میبردم. روز و شبم رو با نازنین میگذروندم... گذر زمان رو نمیفهمیدم فقط وقت کشی بود و تمام... فرهاد همون سنگ روزهای اول بود و ذره ای نرم نشده بود... عمه پیر شده بود و مریض... تمام آرزوم این بود که برای یکبار هم شده یوسف رو ببینه و بعد از دنیا بره... ولی انگار یوسف آمدنی نبود و این کلبه احزان هرگز گلستان نمیشد... اما یکروز در کمال ناباوری مادرم از طریق یه آشنایی پیام فرستاده و نامه نوشته بود که به دستمون رسید: شرح نامه 👇 سلام اعظم جان دخترم امیدوارم خودت و فرهاد و دختر کوچولوتون حالتون خوب باشه... گفتم بهت خبر بدم به زودی همراه همسر جدیدم و اقدس عازم سفر به ایرانیم و تقریبا سه ماه میمونیم... امیدوارم خوشحال بشی از اومدنمون... از دور میبوسمت فعلا اعظم جان... نامه رو توی دستم مچاله کردم و دندونامو روی هم سابیدم... همسر جدید؟ حالم بهم خورد از بطنی که ازش خارج شدم... حالم بهم خورد از وجود خودم... این چه زندگی بود؟ کاش من مثل مادرم نباشم برای دخترم... علارغم اونچه که مادرم نوشته بود اصلا از اومدنشون خوشحال نشدم...
سلام عشقام رمان فرستادم با بیشتر از ده پارت 😘😘😘❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹درود بر شما همراهان عزیز، روزتون بخیر 🌻خـداونـدا به نامت به یادت و به عشقت 🌹روزی دیگر از زندگیمان را آغاز میکنم 🌻مـهربانا بهترین ها را برایمان قرار بـده 🌹در این روز زیبا براتون  🌻یک روز پر از آرامش 🌹یک عالمه شادی از ته دل 🌻ساعاتی دوست داشتنی 🌹یک عالمه دلخوشی و روزی پر از 🌻خاطرات قشنگ و مـــانــدنــی... 🌹در کنار عزیزانتون داشته باشید 🌷🌷🌷🌷
خوشبختى يعنى: صبح كه چشاتُ وا ميكنى ببينى عزيزات صحيح و سالم كنارت هستند و يه روز ديگه وقت دارى بهشون عشق بورزى و خوشحالشون كنى ...💚
31.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ی پدر و مادرها فرشته نیستند والدین سمی نباشیم! ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅بهترین دختر برای ازدواج کیه؟ به کدوم پسر میشه برای ازدواج اعتماد کرد؟ 🔻شاخص کلیدی برای انتخاب همسر استادپناهیان ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما حتما هم نشر بدید و هم چند بار گوش کنید این واقعیت الان بعضی از آدم‌هاست خدا رحم کنه خدایا آنی و کمتر از آنی ما رو به حال خودمان وامگذار🤲🤲 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
مادر می تواند جای همه افراد را در زندگی بگیرد ولی هیچ شخص دیگری نمی تواند جای او را بگیرد، هر چه بیشتر بزرگ می شوم، بیشتر می فهمم که مادرم بهترین دوستی  است که تا به حال داشته ام ‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ رسم بسیار غلط در مراسم تشییع و تدفین ! بسیار مختصر مفید. حتما ببینید و بفرستید برای همه تا ان شاالله کمکی باشد برای ازبین رفتن این رسم غلط !
⬅️ آغاز به کار موسسه فرهنگی یاوران حضرت مهدی (عج) 💚 تا به امروز به لطف پروردگار، گروه جهادی «یاری گران پیوند» طی فعالیت هایی مثل تهیه وسایل ضروری مراسم عقد و عروسی‌ و جهیزیه، زوج های جوان رابرای ازدواج آسان و آبرومند یاری کرده 😍💍🎊 ⏪ اما امروز با راه اندازی «موسسه فرهنگی یاوران مهدی (عج) » با همیاری شما مردم عزیز علاوه بر امر مهم ازدواج، در تلاش هستیم که ان شاءالله فعالیت ها رو در زمینه های پر اهمیت دیگه هم با نیت تعجیل در امر فرج مولا صاحب الزمان (عج )گسترش بدیم 🤩💚 💌 شما دغدغه مندان همیشه در صحنه، دعوتید تا ما رو در قوت گرفتن این امر خیر، یاری کنید. به جمع موسسه فرهنگی یاوران حضرت مهدی (عج) بپیوندید 😍❤️ 🟢منتظر حضور گرم شما هستیم ...💞 ✅ میگن کسانی که بعدا در رکاب حضرت کار میکنن به حال شمایی که قبل از ظهور تلاش کردید خیلییی غبطه میخورن .. 💘 ⬅️ السابقون السابقون اولئک مقربون .. ببینم کیا یا علی میگن 😉 ✳️ لینک گروه موسسه فرهنگی یاوران حضرت مهدی (عج) : https://eitaa.com/joinchat/4132635202C952b2db3d1
♥️. احساس کردم در آرامشی قبل از طوفان به سر میبرم... حدود دو ماه از نوشتن نامه گذشته بود که خبردار شدم مادرم و اقدس اومدن و به محض رسیدن به خونه قدیمی پدربزرگ مادریم رفتن... ولی چرا اونجا؟ وقتی بهم خبر دادن رسیدن و میخوان به دیدنم بیان از وجود خاله طهورا خبر نداشتم و عمه رو هم به خونه خودم آوردم... دلم نمیخواست مادرم فکر کنه بخاطر اون دور عمه رو خط کشیدم... شاپور قبول نمیکرد با مادرم رودر رو شه ولی به اجبار من و عمه بلخره راضی شد... شب شد و من دو مدل خورشت درست کرده بودم. یکی خورشت بوقلمون و یکی خورشت قرمه سبزی... آش رشته هم به عنوان پیش غذا آماده کردم... سالاد آماده و نوشابه های شیشه ای زرد و مشکی سر سفره چیده شده بود... من و فرهادی که از چشماش میشد انتظار رو خوند و شاپور و عمه نشسته بودیم که در زده شد... فرهاد به سمت در رفت و مهمونا داخل شدن... ولی با دیدن خاله طهورا و مردی که کنارش حدس زدم یوسف باشه دهنم باز موند... سرگذشت_یک_زندگی♥️. شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم... عمه تو اتاق نماز میخوند که با صدای سلام و احوالپرسی مهمونا خودش رو به ما رسوند اما در یک نگاه به یوسف در جا میخکوب شد... یوسف هم در عین اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی بازهم جذاب و خوش قیافه بود... یوسف نیم نگاه مشکوکی به عمه انداخت و رفت نشست جایگاه مهمان... نگاهم روی یوسف بود که هر ازگاهی عمه رو که در لاک خودش فرو رفته بود نگاه میکرد... شوهر مادرم آدمی بسیار محترم بود. هرچند اصلا از کار مادرم خوشم نیومده بود ولی مادرم لیاقت این مرد رو نداشت... احترام زیادی به ما میکرد و لحن صحبتش کاملا متشخص بود... موقع پهن کردن سفره هیچکس به من کمک نکرد... عمه که دید دست تنهام بلند شد و با زانو دردی که داشت کمک من کرد... طهورا جوری به یوسف چسبیده بود که فکر میکرد اگه ولش کنه یوسف میپره بغل عمه... ♥️. نشسته بودیم و کمی سکوت بود که مادرم با لبخندی تصنعی گفت: عزیزم مگه نمیدونستی ما قراره بیایم؟ گفتم: چرا نمیدونستم مادر خب میدونستم که براتون تدارک دیدم دیگه... دوباره پوزخندی از روی اجبار زد و با اشاره به عمه گفت: خب پس ایشون چرا اینجان؟ بهم برخورد گفتم: چون ایشون هم مهمون عزیزه منن... مادرم گفت: خب تو که میدونی ما باهم رفت و آمد نداشتیم که... گفتم: ما نه شما رفت و آمد نداشتی ولی من دارم ایشون هم مثل شما مهمون منن بلکه خیلی عزیزتر... نگاه یوسف باز هم روی عمه قفل بود... یک آن یوسف گفت: منصوره خودتی؟ رنگ از رخ طهورا پرید و گفت: یوسف جان نوشابتو باز کنم؟ یوسف جوابشو نداد و همچنان محو عمه بود: جوابمو ندادی خودتی؟ سکوت همه جارو گرفته بود... قلبها در سینه حبس بود و من صدای قلب تپنده عمه رو میشنیدم... عمه بلند شد که بره... یوسف گفت: پس خودتی... هنوزم مثل اون موقع هات قشنگی... طهورا دیگه تحمل نکرد و چشاش گرد شد و با نگاه به یوسف داد زد: چرا مراعات منو نمیکنی... وای که چه دعوایی تو راه بود... یوسف چشاشو ریز کرد و گفت: مگه اون موقع ها تو مراعات منصوره رو میکردی؟ حالا یاد گرفتی مراعات چیه؟ آخ قربون دهنت آقا یوسف هرچند ازت بدم میاد ولی خوب جوابشو دادی... طهورا رو به مادرم گفت: طوبی بلند شید بریم دیگه اعظم جان مرسی خاله. و رو به یوسف گفت: کتتو میارم بپوش... یوسف: من جایی نمیام مگه هنوز شام خوردیم که بریم؟ بشین سرجات... طهورا به اجبار نشست ولی دیگه هیچی نخورد... سرگذشت_یک_زندگی♥️. مادرم رو به من گفت: هنوز یاد نگرفتی چجوری مدیریت کنی. وقتی من هستم نباید خانواده پدرت باشن... شوهر مادرم بجای من جواب داد: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم... مادرم داد زد: چه مهمونی آقا خشایار... خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه... دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه... انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط... زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش... داشت در کوچه دو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟ صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه... گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده... عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم... در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...
عمه سریع رو گرفت... یوسف سعی در نگاه کردن به صورت عمه رو داشت: نگام کن... عمه نگاه نمیکرد... یوسف با بغض گفت: تورو جان عزیزت نگام کن... عمه با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: برو پیش زنت عیبه اومدی اینجا... یوسف: بخدا به مولا من گول خوردم ولی دیگه راه برگشت نداشتم... تورو خدا الان که پیدات کردم بیا دوباره مال هم شیم من همیشه به عشقت زنده بودم...
سرگذشت_یک_زندگی♥️. باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت... من فقط به عشق تو زنده بودم. عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت... کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس... یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه... ولی عمه رو ترجیح دادم. طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه سال برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون... یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی... مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه... دست طهورا رو گرفت که برن... رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش... مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشنی بیام دیدنت... سرگذشت_یک_زندگی♥️. مادرم و همه مهمونا در حال رفتن بودن که مادرم برگشت سمت شاپوری که تا اون لحظه ساکت بود و گفت: تو که حتی بهم سلامم ندادی از اول تا آخرم لام تا کام حرف نزدی ولی بیا بغلت کنم پسرم... شاپور روی زمین تف انداخت و با پوزخندی رفت داخل خونه... مادرم بهش برخورد و گفت: انگار نه انگار به دنیا آوردمش... گفتم: مگه مادری به زاییدنه؟ شما فقط برای اقدس مادر بودی برای من و شاپور نامادری... دهنشو پر کرد و گفت: خیلی پررو و نمک نشناسی و رو به خواهرش گفت: بریم طهورا... طهورا هم چشمش به یوسف بود که بیاد... یوسف گفت: من با طهورا جایی نمیرم منصوره باید قبولم کنه باید امشب منو ببخشه... گفتم: برید آقا یوسف عمم کل عمرش رو تو دوری از شما گذرونده و شما پی عشق و حالتون بودید لطفا برید... یوسف گفت: باشه میرم ولی با طهورا نمیرم... طهورا زد زیر گریه: یوسف باز چشمت به این عجوزه افتاد... شب تا صبح که مخمو با منصوره منصوره گفتنات خوردی. توی تخت میریم یاد منصوره ای تو خرید یاد منصوره ای تو خواب صداش میزنی بسه دیگه خسته شدم... پس یوسف واقعا عاشق عمه بود. با این حرف طهورا عمه رو برنده میدان اعلام کرد.. عمه که از چهرش میشد خوشحالی پنهانش رو دید زیرزیرکی به یوسف نگاهی میکرد... طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن... پس اقدس کجا موند؟ چرا نرفت. تازه یادم اومد و بدو رفتم داخل خونه... اقدس نبود و همچنین فرهاد هم نبود... صداشون از داخل اتاق میومد... پاورچین پاورچین رفتم نزدیکتر... سرگذشت_یک_زندگی♥️. گوشمو به در چسبوندم و صداشونو واضح تر شنیدم... فرهاد: من نباید تو رو حداقل سالی دوبار ببینم؟ رفتی که رفتی؟ حاجی حاجی مکه؟ اقدس: فرهاد همه چی بین ما تموم شده منم... فرهاد: تو چی؟ نکنه داری ازدواج میکنی؟ اقدس: نه بابا ازدواج چیه فقط دیگه دلم تورو نمیخواد... فرهاد که حتی میشد وا رفتنش رو حس کرد سکوت کرده بود... اندکی بعد گفت: اقدس... واقعا منو نمیخوای؟ اقدس خیلی جدی گفت: آره الان چند سال گذشته منم آتیشم سرد شده. خب از دل برود هر آنکه از دیده برفت... باورم نمیشد فرهاد داشت گریه میکرد... اقدس: گریه نکن زندگیتو با اعظم ادامه بده چون خیلی عاشقته... فرهاد: ولی من تورو دوس داشتم و دارم لعنتی... اقدس: به هرحال من دیگه دوست ندارم به فکر خودتو زندگیت باش. فرهاد: خیلی بی رحمی برو باشه ولی یادت نره بخاطر تو من زندگی رو فراموش کردم... اقدس: اوه اوه مامان و خاله رفتن که بدوم منم برم... سریع از در اتاق فاصله گرفتم. سرگذشت_یک_زندگی♥️. خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟ اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت... دارم میرم. و بدون خداحافظی از من رفت... خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره... رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشار میداد... رفتم کنارش نشستم... نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟ گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم... یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به په حقی گوش وایسادی هان؟ ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم... دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید... بلند شدم و رفتم داخل حیاط... هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود. عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید... عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...
سرگذشت_یک_زندگی♥️. یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه کاش برمیگشتم... عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم... دیگه شکم من برای طفل تو جلو نمیاد... اینا آرزوهایی بود که تو برام محالش کردی... یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد... من از اولشم طهورا برام فقط هوس زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری. منصوره؟ عمه نگاهی به یوسف کرد... یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی. عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم... یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان... عمه سرش رو زیر انداخت. انگار مردد بود که قبول کنه یا نه. ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه... سرگذشت_یک_زندگی♥️. ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم. یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم... عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟ یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت... باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت... الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره. عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت... یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم... عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود... شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست... عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه... شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد... ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن... محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون این همه بیصبرانه منتظر یوسف بود. شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه... چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود... یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین... سرگذشت_یک_زندگی♥️. من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت... درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود... میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد... روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه مادرمو و اقدس به اتریش برگشتن... با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم. علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون... نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود... فرهاد مثل قبل خشک و بیروح بود... دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم... یکروز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟ فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن... سرگذشت_یک_زندگی♥️. نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره... بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو... هفت سال بعد: عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود. یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت و یوسف تحمل مرگ عمه رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت... رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم... شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود... فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده... نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند... نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود... داد زد: مامان...مامان... از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟ نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟ رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟ گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم... گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن... با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه.... سرگذشت_یک_زندگی♥️.
ولی من دلم گواه بد میداد... گفتم: اجازه نداری بری... داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین... تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات... نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر گیر میدی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم... گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن... ببرنت آبرومون میره... گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم... گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری... با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش... وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود... گفتم: مراقب خودت باش... جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم... نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت... سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر... گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد... و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
سلام کد بانو ها خسته نباشید اینم از ادامه رمان 😍❤️😘😘😘😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بــرای 🕊🍂 امروزتون دلـی آرام🕊🍂 تنـی سـالم لبی خندان🕊🍂 وعاقبتی بخیر خـواهـانـم 🕊🍂 آفتاب عمرتون هـمیـشـه 🕊🍂 سبزو برقرار و زندگیتون سرشار🕊🍂 از عـشـق و دوسـتی🕊🍂 صبـح پاییزیتـون بـخیرو خوشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌸 یا رب ! ✨از پنجره‌ روزگار، 🌸 به‌درخت عمر که‌ می‌نگرم خوش‌تر، ✨از ياد‌ و نام زیبایت ثمری‌ نيست ... 🌸 یا ارحم الراحمین.. ✨روزمان را با نام و یادت و، 🌸 توکل به اسم اعظمت آغاز می‌کنیم، ✨به امید خودت، 🌸 ای مهربانترین مهربانان...
. میگن افکار ما کلمات‌مارو‌میسازن و‌کلمات هم رفتارهای مارو‌میسازن و رفتار هم عادت های مارو شکل میده .بنابراین افکار مثبت داشته باشیم تا عادت های مثبت تو خودمون ایجاد کنیم چون این عادت ها هستند که سرنوشت ما رو میسازن👌 .‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
🎯 بهترین راه نه نگفتن: ۱. حواس کودکتان را پرت کنید. وقتی در حال انجام کار اشتباهی است، به او بگویید: بیا یک کار جدید کنیم یا بگویید: بیا ببین دارم چه کار می‌کنم! ۲. فقط وقتی کودکتان در حال صدمه زدن به خود یا دیگری بود به او نه بگویید و از او بخواهید کاری را انجام ندهد. ۳. از افعال مثبت استفاده کنید. مثلاً به جای اینکه بگویید: با دست خیس کتاب را ورق نزن، بگویید: دست هایت را خشک کن بعد کتاب را ورق بزن. ۴. محدودیت‌های کودک را اعلام نکنید؛ در عمل نشان دهید. مثلاً وقتی در حال به هم ریختن کشو برای پیدا کردن یک لباس است، به جای اینکه بگویید کشو را به‌هم نریز، بگویید: بعد از کارت کشو را مرتب کن. 🤾🏼‍♀️🏌🏻‍♀️ 👩‍❤️‍👨زمان عاشقی رو به عزیزانتون معرفی کنید ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20
🔴 💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او هستید! 💠 گاه به دور از چشم دیگران دست او را بگیرید، به او یا چشمک بزنید و هیچگاه در جمع، همسرتان را نکنید. 💠 بعداً از اینکه همسرتان در مهمانی، فلان توجّه خاص و شیرین‌ را به شما داشت از او ویژه کنید تا برای تکرار آن در دفعات بعدی انرژی داشته باشد. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/honarekadbanou/20