رمان عدنان قسمت 7(85)
دل من پیش حیدرم
بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید مدافعان
شهر میشد و حاال دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر
دورتر جا مانده بود. شیخ مصطفی خیالش که از بابت
مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد
:»تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید
هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در
شرایط محاصره دووم بیاریم.« صحبتهای شیخ مصطفی
تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی
آمد. عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار
نه فقط برای من که خنجرش را روی حنجره حیدرم
گذاشته بود :»خبر دارم امشب عروسیات عزا شده! قسممیخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده
نمیذاریم! همه دخترای آمرلی غنیمت ما هستن و شک
نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت
رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!« شاید اگر این پیام
را جایی غیر از مقام امام حسن خوانده بودم، قالب
تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم جانم را به
کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان،
تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری
هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی
از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را
پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس
لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به
دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم. زمانزیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و
نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که
باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور
کرد. تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه داعشیها به
حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می-
خواست از ما دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پله-
های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست-
شان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند. از شدت وحشت
احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی-
توانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده
بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره کرده
و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و
دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دامافتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش
او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو
را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که
حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر
برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و
آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان
وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با
شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین
آنها و ما زنها نبود. زنعمو تالش میکرد زینب و زهرا
را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و رحمی
به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و
دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش
زنعمو جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم
با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به
نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند
که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش
زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام
جان میکَندم که هیوالی داعشی باالی سرم ظاهر شد.
در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار
اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست باالی
سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که
گرمای نفسهای جهنمیاش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش
را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشوکنار!« داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض
کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو
حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال
منه!« و بالفاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را
کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد
و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن
موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه
کرد :»بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!« صدای
نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم
که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شدهام. لحظاتی
خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز
موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزنبدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش
گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال
خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای
که روی پلههای ایوان با صورت زمین خ
وردم. اینبار یقه
پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس
نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون
دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در
چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده
میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان
سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده است.
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان
جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای
خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کناراتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین
افتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه می-
کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ
انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله
نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او
بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده
بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به
سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم
در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای
همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک
دست موهای مرا میکشید تا سرم را باال نگه دارد و پنجه-
های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاشرا مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم
میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالخره از
چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم
با صورت زیبایش نجوا کردم :»گفتی مگه مرده باشی که
دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده
بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم
به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از
مقام امام حسن فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ
اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای
اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حاال حس میکردم همه
شهر مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها ازآنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در تاریکی هنگام
سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ
اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان
بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم
تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست. با
دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می-
داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان
میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز
بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد المپ اتاق چشمم
را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس
میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس
بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و
من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنمبازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم
خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و
چه آبی میتوانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند
که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از
اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به
گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال
بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید
که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می-
خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم
با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین
تپش پاسخ دادم :»سالم!« جای پای گریه در صدایم مانده
بود که آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد،پس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :»پس درست حس
کردم!« منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم
ادامه داد :»از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت
خوب نیس، برای همین زنگ زدم.« دل حیدر در سینه
من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم
میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که
همه غمهایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :»حالم
خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!« به گمانم دردهای
مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید
و پاسخ داد :»دل من که دیگه سر به کوه و بیابون
گذاشته!« اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و
با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم
:»حیدر کِی میای؟« آهی کشید که از حرارتش سوختم کلماتی که آتشم زد :»اگه به من باشه، همین االن! از
دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن،
نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.« و من میترسیدم تا
آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر
از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۳0 روز گذشت و خبری جز
خمپارههای داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می-
کوبیدند. خان
ه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال
شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزش-
های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن
محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم. تا اولین افطار
ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستمچای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه
نمانده است. تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیک بود و از
روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت
و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این
چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حاال
به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای
چای استفاده کنم. شرایط سخت محاصره و جیرهبندی
آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف
مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان
و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل
شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش
گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب
هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکتکنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه
میکردیم؟ زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از
نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر
انداخت. عمو قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما
بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و
دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در
گرمای 00 درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و
تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که
چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه
هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر
خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست
آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد.
🕌هرکه دارد هوس کربلا بسم الله 🕌
۳روز در کربلا هتل نزدیک حرم
۲روز درنجف هتل نزدیک به حرم
همراه با زیارت دوره ای
زیارت کاظمین
سامرا
دوطفلان مسلم
مسجد سهله
مسجد کوفه
سید محمد
زیارت بی بی شریفه
همراه با بیمه زائر
هزینه سفر 3/400
تاریخ سفر25 /10
شماره تماس جهت ثبت نام 09379449894 شریفی
خب روز زن داره نزدیک میشه و برخی از آقایون دراین ایام یه دعوای الکی راه میندازن که قهر کنن تا روز زن کادو نخرن😂
خانوما مردا هرکاری کردن این روزها هر غُری زدن، فریبشون رو نخورید، عصبانی نشید. با آرامش رفتار کنید و بعبارتی تو زمین دشمن بازی نکنید😁
#روز_زن پیشاپیش مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای مادرشوهر یکمی خو شیرین بازی در بیار، سیاست داشته باش
📷پروفایل مشترک
🎊بمناسبت ولادت #حضرت_زهرا(س) و #روز_مادر ، همه باهم تصاویر پروفایلِ پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی خود را به نام مبارک حضرت فاطمه(س) مزیّن می کنیم!
#ولادت_حضرت_زهرا مبارکــ...🍃
خدا گفت: زمین سرد است
چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
زن گفت: من میتوانم، خدا شعله به او داد
زن شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت
خداوند لبخند زد، زن پر از نور شد، زن زیبا شد
خدا گفت: زن شعله را خرج کن
زن عاشق شد، زن مادر شد، زن مهر شد، زن ماه شد….
در تمام این سالها خدا سوختن زن را تماشا کرد
خدا گفت: اگر زن نبود زمین من همیشه سرد بود..
خانمهای گروه روزتون مبارک وان شاءالله عمرتون در سایه توجهات حضرت زهرا س بابرکت
😂😂
+مامان حالم خوب نیست
_ هیچیت نیست الان چایی نبات بهت میدم مبارک
"روز_مامان من دارم میمیرم
+هیچی نیس از بس که سرت تو گوشیه
مبارک"
روزِ ''مردم بچه دارن منم بچه دارم'' مبارک
روز "ولت کردم که این شدی" مبارک
روزِ"از بچه ها مردم یادبگیر"مبارک.
روزِ ''هم سن و سالای تو الان بچه دارن ، یکم بزرگ شو'' مبارک
🍁همدیگررایافتن هنرنیست
هنر این است💕
که همدیگررا گم نکنیم
آدمهای ساده بی هیچ
دلیلی دوست داشتنی هستند
آدم هایی که
خودشان هستندونقش
بازی نمیکنند
سادگی شیک ترین ژست دنیاست☺️
❤️
#بانوی گـــرامی😊من اینجام ببین چی میگم👇
#شوهراتون متوجه نشن که این #رمزهارو میگم بهتون
❌#حرف_هايی_که_ترجیحا_نبايد_به_مردگفت :
#مردها حساستر از زنها عكس العمل نشون ميدن
چيزهايي هستن كه برای يه #زن خيلی #طبيعی و عادی ان، ولی شنيدنش #مو رو به تن يه مرد راست ميكنه🤯
🖍 #داری_به_چی_فكر_ميكنی؟
اين از اون سوالهاييه كه مردها دوست ندارن بشنون و در واقع هيچ جواب قانع كننده اي هم براي شما ندارن.
🖍 #من_چاقم؟
خودمونيم، خانومهاي محترم. واقعاً بايد جواب اين سوال رو چي بده؟ حتي اگه بگه نه، شما احتمالاً باور نميكنين.
🖍 #دوستام_ميگن...
خب احتمالاً ميدونه كه الان تو جمع دوستات، يه جرياني بر عليه اش برقراره! تازه اصلاً دوست نداره كه با دوستات راجع بهش حرف بزني، مگه راجع به توانايي هاي خوبش تو تخت خواب!
🖍 #خسته_ای؟"
كلاً سوالهايي كه باعث بشن فكر كنه تو بهش شك كردي!
🖍 #چرا_دير_كردی_كجا_بودی؟"
حواست باشه كه وقتي اين رو ميگي احساس ميكنه داري كنترلش ميكني. اگه ميخواي براي كنجكاوي ات جواب پيدا كني بهتره بپرسي: امروز چطور بود؟ عصر خوبي داشتي؟
🖍 #موهات_ريخته؟
مردها هميشه از اينكه موهاشون رو از دست بدن وحشت دارن. احتمالاً اين سوال باعث بشه كه همه هفته آينده رو جلوي آينه سر كنه!