#شب_پنجم_محرم
#عبدالله_بن_حسن
طفلی میان میدان، تیغ و سپر ندارد
او غیر نی سواری، شوری به سر ندارد
نزد عموی خوبش، مثل پسر عزیز است
او آرزو به غیر از وصل پدر ندارد
ماه و ستاره اش را دزدیده چرخ گردون
ابریست روزگارش، شامش سحر ندارد
دریای عشق هر چند طوفانی است و مواج
او عاشق است عاشق، بیم از خطر ندارد
خیل تبربدستان هر چند صف کشیدند
اما نهال کوچک ترس از تبر ندارد
بوسه نزن به دست این طفل کوچک ای تیغ!
این طفل غیر دستش دیگر سپر ندارد
#سیدصادق_خاموشی
عمه! آن سو را ببین خود و سپر افتاده است
عمه! عمه! آن طرف تر دست و سر افتاده است
در پی پیغام بودم از عمو، اما نسیم
با تنی زخمی در اینجا بی خبر افتاده است
گرد و خاکی رو به بالا می رود عمه! مگر
نخلی از آل محمد با تبر افتاده است؟
اسب زخمی بی سوار آمد به سوی خیمه ها
عمه! یعنی که عمویم در خطر افتاده است؟
خاک عالم بر سر ما و زمین و آسمان
روی خاک کربلا خورشید اگر افتاده است
می روم تا که سپر باشد برایش دست من
عمه! از دست عمو تیغ و سپر افتاده است
#سیدصادق_خاموشی
#شب_پنجم_محرم
#عبدالله_بن_حسن