eitaa logo
هنر متعالی
405 دنبال‌کننده
518 عکس
143 ویدیو
22 فایل
کانال اطلاع رسانی سازمان بسیج هنرمندان استان قزوین
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 5️⃣ 📄بندری! دو روز مانده بود به غدیر. داشتیم میرفتیم امامزاده باراجین. آسمان آبی بود. این سرود را می خواندیم: جان جانان علی... های سنه قوربان علی... به قول مازنی ها... بفدا سلطان علی. فردا زدند... یکهو... بومب! بمبها و ریزپرنده ها آمدند و خون ما را بر زمین ریختند. همه آماده ... به جای خود از جلو نظام ... الله اکبر... به احترام شهیدان خبردار! بزن کوکا! بزن وولک! دس دس نکن. ها بزن . بندری بزن خونمون به جوش اومد! بشمار یک ...حیفا... بشمار دو... بوم بوم تل آویو... بشمار سه... العدید... بشمار چهار ... دهن نتانیاهو... بشمار پنج... پوز دریده ی ترامپ! کجایی اخوی بیداری؟ جنگ شده. بلند شو راه شهادت باز شده. نجنبی سفره جمع شده ها! این بار در نبرد با صهیون کودک کش که تسمه پاره کرده و هار هار می کند. مگر آرزوش را نداشتی؟ تیغ تیزی هم به دست گرفته. بشکن گردنش را! دو روز از غدیر گذشته. سرود ماشین را عوض کرده ایم: نفرین بر دنیای نامردی... چیز دیگری عوض نشده. آسمان آبی آبی است. فقط موشکهای زیبای ما بهش اضافه شده اند. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 6️⃣ 📄تلخ ترین کباب-2 می‌دانستم که آنها زده‌اند و ما هم خواهیم زد ولی اصلا فکرش را نمی‌کردم که آنها ادامه دهند. اول از همه تمام نرم‌افزارهای غیر ایرانی را از روی تلفن همراهم پاک کردم. به دیگران هم پیشنهاد همین کار را دادم. از روز قبل، برنامه‌ی رفتن به طبیعت را چیده بودیم. می‌خواستیم مهمان‌های‌مان را خوب پذیرایی کرده باشیم اما با این اتفاق دل و دماغ‌ش را از دست داده بودم. خانم می‌گفت: «چون قول داده‌ایم و بچه‌ها هم چشم انتظارند، بهتر است برویم!» من اما دلم طاقت نداشت در حالی که داغ‌دار فرماندهانی پاک و مومن هستم به تفریح بنشینم. خانم هم چنین بود اما چون روحیه‌اش از من قوی‌تر بود پیشنهاد رفتن داشت. با این وجود با مهمان‌هایم صحبت کردم و ازشان عذرخواهی کردم و گفتم: «اگر بگویید برویم، می‌رویم اما من دیگر دل و دماغ‌ش را ندارم!» بندگان خدا آنها هم حرفی نزدند هرچند که معلوم بود خورده بود توی ذوق‌شان. کبابی که قرار بود در صحرا درست کنیم را در خانه درست کردم. با چشمانی که از داغ جگر می‌گریست. اشک چشم را می‌انداختم گردن دود کباب. آن روز، تلخ‌ترین و زهرترین کباب عمرم را خوردم. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 7️⃣ 📒حتی به نرفتن فکر هم نکن اخبار از همان صبح، لحظه‌ای و پرخبر بر سرمان می‌بارید. آقا بلافاصه حکم جانشینان فرماندهان شهید را صادر کردند. قرار نبود کم بیاوریم و از هم بپاشیم! از هیچ کس خبری نبود. نه رئیس جمهور می‌آمد با مردم حرف بزند، نه مسئول دیگری. معلوم بود که جان‌شان در خطر است. شرایط را درک می‌کردم اما بی‌خبری داشت مرا آتش می‌زد. از سر ظهر خبر رسید، حمله‌ی دشمن باز شروع شده. تبریز را زدند! کجایش را؟ یحتمل پایگاهِ شکاری‌ش را. ای وای من. لحظه‌ای بعد خبر دیگری آمد. شیراز، کردستان، لرستان، قم، همدان و اصفهان را هم زده‌اند. اینها به غیر از تهران بود که از هرجای دیگری بیشتر می‌خورد. چرا هیچ پدافندی... هواپیمایی... پس این اف چهارده‌ها چه می‌کنند؟ دشمن شروع کرده بود به رجز خوانی. برای آقا رجز می‌خواندند و من خون، خون‌م را می‌خورد. مهمان‌های عزیزم رفتند. من می‌بایست می‌رفتم به پرستاری مادر. نوبتم بود. بلافاصله رفتم. از یک هفته قبل، قرار بود آن روز بابا و آبجی‌ها بروند برای برادر ته‌تغاری خواستگاری. پسرمان بالاخره سر عقل آمده بود و می‌خواست قاطی مرغ‌ها بشود. ساعت چهار عصر می‌بایست راه می‌افتادند به سمت تهران که خانه‌ی عروس خانم آنجا بود. بابا مردد شده بود. خواهرها به من گفتند: «یک چیزی به بابا بگو. سعی کن راضی‌ش کنی.» اول از همه رفتم سراغ بابا. گفتم: «پس چرا شما حاضر نیستید؟» شروع کرد به مقدمه چینی که «آخر خطر دارد و واجب که نیست... بماند برای یک وقت دیگر. تازه الان حال‌مان هم گرفته است.» دیدم اگر کوتاه بیایم و کمی پایین‌تر حرف بزنم دیگر این تردید تبدیل می‌شود به حکم قطعی. با جدیتی که سعی داشت حرمت پدری را حفظ کند گفتم: «اصلا و ابدا حق هم‌چه کاری را ندارید شما. حالت گرفته است؟ گرفته باشد! این مجلس خواستگاری، اگر از آن راه‌پیمایی ظهر بیشتر نباشد، کمتر نیست. اصلا به این دو جوان فکر می‌کنی شما؟ حتی به نرفتن فکر هم نکن.» بعد هم لباس‌های اطو شده‌اش را گذاشتم کنار دستش و مجبورش کردم که از جایش بلند شود و بپوشدشان... داشتم از غیرت ملی می‌سوختم. آخرین خبر می‌گفت: هواپیماها و پهبادهاشان چهار ساعت است در حریم هوایی ما آزادانه دارند پرواز می‌کنند. آه! کاش موشکی بودم که بر سر اسباب رعب و وحشت‌شان خراب می‌شدم. برادر، دقایقی بعد آرایش شده، همراه با دسته گلی زیبا سر رسید. چه‌قدر دامادی بهش می‌آمد ماشاءالله! بعد هم، همه رفتند. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 8️⃣ 📄مامان زدیم! چشمانم خون می‌گریستند از داغ وطن. هرازگاهی نیروهای نظامی و وزارت خارجه بیانیه‌ای می‌دادند. شقی‌ترین‌شان، یعنی نتانیاهو، شروع کرد به رجز آخر را خواندن. هم‌زمان با پخش اراجیف‌ش موشک‌ها و ریزپرنده‌هایش داشت می‌خورد به جای جای سرزمین ما. دیگر طاقت نداشتم. رفتیم توی اتاقی و شروع کردم به گریه. نه گریه‌ی ترس. نه گریه‌ی از سر ضعف. گریه‌ی از سر خشم. به خانم گفتم: «کاش آقا بیاید یک چیزی بگوید. یک چیزی بگوید و آرام‌مان کند.» بعد شروع کردم به تحلیل که یحتمل هک شده‌ایم. صبر کن تا هک شکسته شود. آن وقت این دلقک‌ها تماشایی‌اند. رجزها و خنده‌های مستانه‌شان، آن وقت دیدنی‌ست. خبر آمد پیام تلوزیونی آقا به زودی پخش خواهد شد. تلوزیون را که به خاطر مادر خاموش کرده بودیم، روشن کردم. میخ شدم پایش. خبر شروع شد. چرا پخش نمی‌کنندش؟ اخبار داشت تمام می‌شد و هنوز پیام پخش نشده بود. یکباره، رویه‌ی اخبار روی کانال‌های پیام‌رسان تغییر کرد. پدافند شروع به کار کرده بود. اخبار اخبار پرعزتی بود. همه را شیر بچه‌های سید علی خامنه‌ای داشتند می‌زدند. یک دفعه در آن کانال پیام آمد: «الله اکبر» بدنم دیگر نمی‌کشید که ذوق نکنم. افتادم بر سجده‌ی شکر. اشک، از چشمانم سرازیر بود. این بار اما از سر شوق. از سر عزت. آقاجان، حرف‌هایی را گفتند که نشان از اراده‌ای محکم، خبری دقیق از آینده و اعتمادی بالا به خدای بزرگ می‌داد. شاید آن شب، بالای صدبار پیام آقا را خواندم یا دیدم. چه‌قدر این آقا، آقاست. خدا سایه‌اش را از سر ملت‌مان کم نکند ان‌شاءالله. پیامِ آقا که در تلوزیون تمام شد، خبر برخورد موشک‌هامان به قدس اشغالی رسید. تصاویرشان هم پشت بندش. صهیون‌ها همان اول درمانده شدند و جشن‌شان تبدیل به عزا شد. با برخورد هر موشک، یک بار به هوا می‌پریدم و بلند فریاد می‌زدم: «الله اکبر» مادرِ مظلومم که در بسترش خوابیده بود، از صدایم بیدار شد. پرسید چه شده؟ چه باید می‌گفتم به زن سال‌خورده‌ای که ضعف حافظه‌ داشت. گفتم: «مامان... اسرائیل را زدیم!» (آهنی) ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 9️⃣ 📄درد وطن داریم -2 آن شب که آقا جان خبر را شنید کلاه نمدی اش را در آورد و دستش را گذاشت روی سرش.گریه کرد ؛گریه کرد؛ آن هم با صدای بلند. ننه تا گریه آقا جان را شنید بدون هیچ تعللی رفت کنار آقا جان نشست . دست سیاه سوخته و زبِر آقا جان را توی دستش گرفت.آقا جان باغدار بود. همیشه دستانش از کار کشاورزی زبِر و سخت بود. ننه دهانش را جلوی گوش آقا جان برد دستانش را نوازش کرد و دلداریش داد. همان چله زمستان که عمو توی جنگ بود ننه همانطور که گل پری روی دانه های انار می ریخت نگاه به آقا جان کرد و گفت: ((کاش یه باغ داشتیم پر از انار بود. آقا جان دستی به موهای کم پشتش کشید و هنوز هورت آخر چاییش را نخورده بود و گفت:((حالا چرا انار!!!))‌ ننه خندید و گفت ((تقی بچه ام انار خیلی دوست داره. الان که رفته جنگ.دوست داشتم یه باغ بزرگ انار داشتیم به تمام رزمنده ها انار می دادیم.)) عمو تقی انگار یک جور دیگر توی دل ننه و آقا جان جایش را باز کرده بود. همین که از جبهه می آمد میرفت سراغ موتورش؛ گازش را می گرفت و یک راست به باغ آقا جان میرفت تا آقا جان را ببیند و دست تنها نباشد. بعد از صبحانه بدون معطلی به خیابان شهربانی می رویم بوی دود اسپند ،صدای بلندگوها که حماسی می خوانند کل شهربانی را پر کرده است:((خیبر؛خیبر یا صهیون)) خانواده شهدا را در گوشه و کنار خیابان می بینم با دیدنشان و با گریه هایشان تمام تنم می سوزد.سه تابوت با پرچم پوشیده شده روی دست مردم و مادر یکی از همین شهیدان با دیدن تابوت پسرش بلند بلند می گوید:((شهادتت مبارک پسرم.)) با هر کلمه ای مو به تنم سیخ می شد این مادر شهید من را یاد ننه می اندازد ننه هم میگفت:((اگه خدا بخواد کاری بشه هر چی همه عالم و آدم سنگ جلوی پات بندازن بازم اتفاق می افته اما اگه خدا نخوادهیچ کسی نمیتونه این کار رو به سرانجام برسونه. شهادت حق پسرم بود. حیف بود شهید نشه چنین جوونی. شهادتش مبارک)) توی همین گذشته بودم که چشمم افتاد به یک خانم که بی تابیش بیشتر بود محکم روی سینه اش می زد و اشاره به تابوت می کرد انگار دختر شهید بود و با صدای بلند می گفت ؛خوش آومدی بابا جان. خوش آمدی خودم را از لای جمعیت بیرون میکشم و قدم را تند تر کرده و به سمت خیابان سپه میروم و زیر سایه درخت توت می ایستم که چشمم می افتد به آن ور خیابان به ((عمارت حکیم اف ))یا همان ((تالار ایران)) که قبل ترها نامش ((هتل پاریس)) بود.در نخستین سال‌های حکومت احمدشاه قاجار توسط «حاج میرزا احمد حکیم‌اف»مهاجری که در دوره حکومت تزاری روسیه از منطقه قفقاز ابتدا به تبریز و سپس به قزوین آمده بود در محلی که پیش از آن به میرزا ابوتراب شیخ‌الاسلام قزوینی تعلق داشت، در دو اشکوبه (طبقه) ساخته شد. عمارت حکیم اف یا همان هتل پاریس شاهد وقایع متعددی بوده یکیش همان به نمایش گذاشته شدن سر «میرزا کوچک‌خان جنگلی» در بالکن هتل پاریس بوده است. چشمم به عمارت حکیم اف بود و بالکنش که چه رخداد هایی ندیده است. آن هم سر میرزار خان جنگلی ... ماشین حمل شهدا و با جمعیت را میبینم که از روبروی عمارت حکیم اف می گذرد و با خود می گویم ما دردِ وطــن داریم! صدای میرزا کوچک‌خان در گوشم می‌پیچد؛ ما از این راه برنمی‌گردیم و دست از استقامت برنمی‌داریم. آری... ما از وطن هیچ‌گاه دست نکشیدیم و رَه نبستیم. ما جان دادیم، خطر کردیم، خونِ در رگ‌ را فدا کردیم تا زبانم لال، لحظه‌ای وطن ویرانه نشود! وطن؛ همان همیشگی‌ترین نقطه امن.. ‌که جان می‌دهیم اما رهایش نمی‌کنیم، آن‌جا که غمِ او غمِ ماست، زخم او بر تنِ ماست.. دردش به جان می‌خریم و تیمارش می‌کنیم... که ایران همان قهرمانِ همیشگیِ افسانه‌هاست، همان وطنم، جانم، تنم! ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 🔟 📄میانبر قانون هر شب ِ خانه‌ی ما جمع کردن وسایل کاردستی و بعد هم مسواک و این حرف‌هاست. هر شب هم سر مرحله‌ی جمع کردن خرده کاغذها و چسب و قیچی با مقاومت دخترجان روبرو هستیم. وظیفه‌ی مادری‌ام حکم می‌کند، قاطعانه بایستم و صبوری به خرج دهم تا خودش وسایلش را جمع کند. اما امشب قضیه فرق می‌کند. ویز ویز و صدای هلیکوپتر مانندی که قطع نمی‌شود، قوانین خانه را به هم ریخته. دست دخترک را می‌گیرم و به اتاقی که پنجره ندارد می‌برم. بالشش را مرتب می‌کنم و می‌گویم: "شما بخواب، من وسایلت را جمع می‌کنم." دخترک با چشم‌های گردشده می‌پرسد: "یعنی خودم جمع نکنم؟!" صدای انفجاری کوچک، چاشنی ِ صدای ممتدی می‌شود که از بیرون به گوش می‌رسد. از پنجره فاصله می‌گیرم و بلند می‌گویم: "نه! شمابخواب." دهانم خشک شده. با خودم می‌گویم: "یک عمر در سایه‌ی امن این آسمان زندگی کردی. حق داری بترسی، اما حق نداری ضعیف باشی. زیر لب آیه الکرسی می‌خوانم. قلبم آرام می‌گیرد. یاد موسی کلیم الله می‌افتم که گفت: "اِنَّ مَعیَ رَبّی." و خداوند یاری‌اش کرد. خدای من هم این‌جاست، جایگاه خداوندگاریش را رها کرده و آمده نزدیک من. نزدیک‌تر از رگ گردن و مهربان‌تر از مادر. حتم دارم جنگ تحمیلی، یک میان‌بر است. سریع‌ترین راه ِ رشد! بهترین تمرینِ شجاعت! امامی که نور ِ حضرت ِ زهرا در او متجلی‌ست، منتظران و سربازان شجاع می‌خواهد." ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 1️⃣1️⃣ 📄حکایت جوانمردان باور دارم که شیطان، هیچ تسلطی بر ما ندارد. تنها قدرتی که دارد، القای ترس است. یعنی حتی ترسی که به جان آدم می‌اندازد هم واقعی نیست. تو را می‌ترساند از کاری که به آن ناتوان است. یادم است یک بار در یکی از حکمت‌های نهج‌البلاغه خوانده بودم: که از امیرمومنان پرسیده بودند چگونه بر دشمنانش پیروز می‌شود؟ و ایشان جواب داده بودند، با کسی نجنگیدم مگر آن‌که مرا در شکست خود یاری کرد. بعد داخل پرانتز توضیح داده بود که منظور با ترسیدن از هیبت امام، خودش را باخته و آماده‌ی شکست شده! آنها با ترسی که خدا در دل‌هاشان نسبت به سپاهیان خودش انداخته، محکوم به شکست‌اند. حکایت جنگ رژیم غاصب صهیونیستی با ما، حکایت جنگ حق و باطل است. ام‌روز در خبرها خواندم؛ وزیر خارجه‌ی چین هم‌چه حرفی زده که جنگ ایران و اسرائیل، جنگ بین حق و باطل است! خیلی عجیب است این حرف! اینکه یکی که اصلا کشورش مهد بی خدایی و بت پرستی است ما را حق بداند و دشمن صهیونی را باطل. این همان «اگر دین ندارید آزاده باشیدِ» امام حسین علیه‌السلام است. خدا را ببین چه طور مردم را به وسیله‌ی حماقت دشمن، سر وحدت آورده؟ در دوران سربازی یک بابایی آمد برای‌مان سخن‌رانی کرد و گفت: «این‌ها مثلی دارند و می‌گویند ما هرچه خدعه می‌کنیم، هرچه زحمت می‌کشیم و این‌ها را (منظورشان ما شیعیان هستیم) به لبه‌ی مرگ می‌کشانیم، باز مغلوب عقل آخرشان می‌شویم.» و چه کسی جز احمق، یک چیز را نه دو بار!، بلکه صدها بار امتحان می‌کند؟ زدند و کشتند و خرابی به بار آوردند اما مردمی که قرار بود با این چیزها بترسند و جا بزنند، حالا محکم‌تر و معتقدتر پای انقلاب و کشور و امام‌شان ایستاده‌اند. نشانه‌اش جمعیتِ زیادی که در جشن و اجتماعِ عید غدیر آمدند به خیابان‌ها. همه می‌دانستند که از این ام‌الخباعث بعید نیست که بزند مردم را اما نترسیدند و آمدند. آمدند و بعدش هم آمدند و بعدتر هم هرجا لازم باشد می‌آیند چون... دوست ندارند یزیدی باشند. دوست ندارند مثل مردم کوفه، حسین زمان‌شان را تنها بگذارند. چون نمی‌خواهند ثمره‌ی خون شهیدان‌شان و رنج عالمان‌شان هدر برود... زدند و ما هم زدیم. آنها نامردی می‌زنند و ترور می‌کنند. در مقابل مردان جنگی ما، جوان‌مردانه می‌زنند. آنها متوسل‌اند به یک مشت خائن و نفوذی که الحمدالله بچه‌هامان دارند جمع‌شان می‌کنند و ما متوسلیم به قدرت تمام نشدنی خداوندی که وعده‌ی یاری داده. ام‌روز، اخبار پر بود از بشارت. هواپیماهای بدون سرنشین‌مان، تلافی پرواز بدون محدودیت روز اول‌شان را در آوردند. ساعت‌ها در آسمان تلاوید پرواز کردند و هرجا را خواستند زدند. مردم‌شان هم برعکس مردم شجاع و مومن ما، به قاعده‌ی ترسو بودن‌شان که ویژگی این جماعت است، چپیده‌اند توی سوراخ موش‌هاشان. بمیرند از این ترس ان‌شاءالله. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 1️⃣2️⃣ 📄صدای کولر مامان یک لیوان شربت خنک داد دستم و گفت: "اینو ببر بده به پدرت، یه ساعته داره رو پشت بوم کولر رو درست می‌کنه." بابا از راه رسید و داد زد: "درست شد. دیگه صدا نمیده‌." بعد هم پیروزمندانه زیر باد کولر لم داد، کنترل تلویزیون را برداشت و زد شبکه خبر. من و مامان هم نشستیم به سبزی پاک کردن و صحبت! یکدفعه صدای تلویزیون را بست، نیم‌خیز شد و گفت: "هیس! یه لحظه ساکت باشید! این صدای چیه؟!" ساکت شدیم. من هیجان‌زده گفتم: "صدای پدافنده!" بابا همینطور که صدای تلویزیون را باز می‌کرد، دوباره لم داد و گفت: "خب، هیچی! فکر کردم صدای کولره." ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 1️⃣3️⃣ 📄مرد واقعی می گوید : آخرش ما را نبردی تشییع شهید حاجی زاده. هی پادرد و کمردرد را بهانه کردی پیرمرد! می گویم: حالا برای تشییع آقای رییسی و حاج قاسم که رفتیم. این را به من ببخش. یک لحظه از پشت مانیتور برمی گردم: ببین! سردار بیشتر از تشییع کننده ، کسی را می خواهد که رهرو راهش باشد. دقت کن! الان توی معرکه ی جنگ معلوم می شود ما چیا کم داریم. به جای این کار همت کن و درس بخوان و کاری بکن که هیچ کس نمی تواند. می گوید: حالا جنابعالی مثلا داری چه می کنی که دیگران نمی توانند؟ می گویم: لانچرها که خاموش شود جنگ روایتها شدت می گیرد. حتی نمی توان یک لحظه از پشت لپتاپ کنار رفت. البته ما که عددی نیستیم. این را دیگران هم می توانند. می گوید: خودت گفتی یکی هست که کار تو را انجام بدهد. پس باید می رفتیم! می گویم: آرزویم را گفتم. اما قول می دهم که یک بار ببرمت گلزار شهدای تهران. نمی دانی چه صفایی دارد. می گوید: ولی شهید سلامی را بردند عبدالعظیم حسنی. می گویم: شهرری هم می رویم. می گوید: یعنی وقتت دارد آزاد می شود؟ می گویم نه! ولی به خودم قول داده ام که چند نویسنده به این فضا اضافه کنم. می گوید: مرده و حرفش. می گویم: مرد شهید سلامی بود که گفت: با همین نوجوانها که فریبشان دادید به سراغتان می آییم. دیدی خونش چه کار کرد؟ ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 1️⃣5️⃣ 📄ما آزاده ایم-2 بوی ناب برنج ایرانی فضای خانه را پر کرده است. نان را ته قابلمه روی روغن داغ می اندازم تا برنج را رویش بریزم. یکدفعه صدای خواهرم بلند می شود. ـ وای اینو ببین! نگاش کن با این تیپ و قیافه اومده راهپیمایی...ببین چی میگه! باورت میشه؟... صدای دختری جوان می آید ـ من آمدم تا بگم بابا علی ما پشتت هستیم. صدای خواهرم توی آشپزخانه می پیچد. ـ بدو بیا من باورم می شود اما می‌خواهم به چشم خودم هم ببینم. زیر قابلمه را خاموش میکنم به سمت تلویزیون میدوم تا گزارش را ببینم .می شنوم؛ ـ ما اجازه نمی‌دهیم که کسی بخواد در مورد وطنمان فکر بد کنه ما تا پای جانمان ایستادیم. اینقدر صدا محکم هست که آنهایی هم که باور نداشتند باور کنند. همین چند جمله کافیست تا آهنگ حماسی خیبر خیبر یا صهیون، روی تصاویر راهپیمایی بنشیند. یاد چند سال پیش می افتم سر کلاسی استاد پرسید: ـ به نظرتون اگر دوباره جنگی رخ بده آیا این جوانها مثل همان هشت سال جنگ پای وطنشون می ایستند؟ همه گفتند: نه، و او هم تایید کرد. اما من سکوت کردم. پرسید: ـ خانم شما چی میگی ؟ گفتم: بله می ایستند. همه با تعجب نگاهم کردند.زیر لب خندیدند. حتی حس کردم که دلشان برایم سوخت. کاش استادم و تمام آنها که گفتند نه، ببینند دختری را که حجاب ندارد اما نسبت به سرزمین و مردمش غیرت دارد. لبخند میزنم و بادلی آرام به سمت آشپز خانه میروم تا پلو را دم کنم. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 1️⃣6️⃣ 📄جنگ و سرمایه اجتماعی-2 راه افتادم به سمت خیابان. جلوی مسجد زدم روی ترمز. پارک کردم. پیاده شدم و رفتم به سمت مسجد. هر از گاهی دوست دارم در یک مساجد نماز بخوانم. امید دارم که روز قیامت، روزی که همه انگشت حسرت به دهان دارند، زمین خانه های خدا برایم شهادت بدهند. وارد مسجد که شدم، خیلی ها سر چرخاندند. بعضی ها از زیر عینک و بعضی ها هم چشم ریز کردند تا دقیق تر ببینند و شناسایی کنند فرد تازه وارد را. 50 نفر؛ که خیلی هاشان پیرمرد بودند، سر چندتا صف نشسته بودند. لابلای مهرها چرخیدم و با هزار زور و زحمت بالاخره توانستم یک مهر تمیز و سالم پیدا کنم. رفتم آنطرف صف و نشستم. سجده آخر نماز عشاء، پیرمرد پشت سری ام، شروع کرد به زبان فارسی دعا کردن. نماز که تمام شد، خواستم به پیرمرد بگویم نمازش اشکال دارد. نیم خیز که شدم، ناگهان یکی از پیرمردها که روی صندلی ته صف نشسته بود؛ سر چندتا بچه قد و نیم قد که از اول تا آخر نماز، ورجه وورجه می کردند، غرش کرد: -اَاَاَه!، بسه دیگه اعصابمو خورد کردین. شماها توی خونه هاتون هم همینطوری هستین؟ بچه ها، بی صدا و به سرعت از زیر پرده رفتند سمت خانم ها. دیگر ازشان صدایی درنیامد. یخ کردم. با خودم گفتم: ولش کن نمیخواد به این پیرمرد بگی نمازش اشکال داره، اصلا به تو چه ربطی داره؟ مگه برای تو داره نماز میخونه؟ عقل و دلم بکش بکشی راه انداخته بودند که آن سرش ناپیدا. این می کشید، آن می کشید. عقل می‌گفت: -برو بگو. اون دنیا اگه ازت بپرسن چرا به این پیرمرد نگفتی چی میخوای بگی؟ شاید نمیدونه. برو بگو نذار از این به بعد نمازهاشو غلط بخونه. تو به خاطر خدا بگو. اما دل می‌گفت: -نرو. اصلا نیت تو خیر و خداپسندانه. باشه قبول. اما مگه ندیدی اون پیرمرد چی کرد؟ این هم مثل اون یکی. اینها نصیحت و امر به معروف و.... حالیشون نیست. میری سنگ روی یخ میشی ها. بی خیال شو. به تو ربطی نداره. به کسی باید بگی که احتمال تأثیر وجود داشته باشه، نه اینجا. نه به اینها. در نهایت عقل پیروز شد. رفتم سمت پیرمرد که با رفیقش گرم صحبت بود. سلام کردم به هردویشان، به مهربانی و گرمی. دست دادم و گفتم: -قبول حق باشه. چپ چپ نگاهم کردند و انگار که از من طلب داشته باشند، زل زدند توی صورتم. تمام آب دهان و گلویم را جمع کردم و قورت دادم. صورتم را بردم نزدیک گوش پیرمرد: -ببخشید پدرجان، شرمنده ها. یه عرضی داشتم خدمتتون. توروخدا این چیزی که میگم ناراحت نشید ها. به زبان فارسی توی نماز حرف نمی زنن. اشکال داره. سرم را بالا نیاورده، پیرمرد غرش کرد: -به تو چه؟ اصلا هم اشکال نداره. دلم خواست اینطوری نماز بخونم و... غرش پیرمرد همچنان ادامه داشت. امید داشتم بگوید: -پسرم دستت درد نکنه. حواسم نبود. الان سجده سهو بجا میارم. ولی توپخانه اش شروع کرده بود به آتش ریختن. تمام هم نمی شد. کسی هم به او نمی گفت تمامش کن و آتش بس! با ناراحتی خداحافظی کردم و رفتم. پیرمرد همچنان داشت توپ و تشر می آمد. دلم شروع کرد: -خوب شد، همینو می خواستی؟. غلط کردی رفتی گفتی. نگفتم نرو. نوش جونت. بار آخرت باشه از این کارها می کنی. انگار یک سطل آب یخ ریخته اند رویم. توی ماشین که نشستم، دمغ بودم. حال راندن نداشتم. احساس می کردم بزرگترین جرم و خطای تاریخ را مرتکب شدم. سرم را روی فرمان گذاشتم. تصور می کردم من و آن بچه ها را روی صندلی نشانده اند و دارند محاکمه مان می کنند. همان دو پیرمرد هم علیه من و آن چندتا بچه به قاضی محکمه شکایت برده اند. دست آخر، قاضی هم حکم اعدام برایمان صادر کرد و همه مان را توی همان مسجد دار زدند! پیرمردهای باصفای زیادی را توی همین مساجد دیده بودم که خیلی مهربان هستند. اما نمیدانم چرا اینها اینطوری بودند؟ دلم برای خودم و برای آن بچه ها سوخت. در یک لحظه، تمام توانم را جمع کردم. چندبار صلوات فرستادم و بر شیطان لعنت فرستادم. نفسی عمیق کشیدم تا آرام شوم. ماشین را روشن کردم و به سمت خانه راه افتادم. در ذهنم دائم این جمله تکرار می شود: -این جور آدم ها سرمایه اجتماعی رو توی هر جنگی می سوزونند. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
✌️روایت فتح 📕یادداشتهای جنگ 12 روزه 1️⃣9️⃣ 📄خدا بزرگه چشمهایم را باز کرده و نکرده، دست بردم سمت گوشی تا ببینم چه خبر است در این فضای مجازی بی در و پیکر. اینترنت گوشی‌ام مثل من خواب بود و تازه داشت بیدار می شد. رفتم سراغ ایتا. هنوز خمیازه‌ام به ته نرسیده بود که چشمهایم داشت گشاد میشد. خدای من! چه اخبار بدی! آن هم سر صبح! این صبح های جمعه چه خاطرات تلخی روی دیوار ذهنم نوشته اند، مثل یک زخم عمیق و کاری اند هر کدام شان. خیال خوب شدن ندارند. و این هم مثل قبلی ها، اما تعدادشان زیاد و با جملاتی کوتاه: تجاوز رژیم غاصب صهیونیستی به ایران»؛ «شهادت فرماندهان عالیرتبه نظامی کشور» و... همین طور چشمانم خبرها را دنبال می کرد. داغ شدم، استرس تمام وجودم را گرفت. فضای مجازی را رها کردم و رفتم سراغ سیمای جام جم. روشن کردم و بی معطلی زدم روی شبکه خبر. یخ کردم، یخ شدم، یخ یخ. وا رفتم روی صندلی. سیمای جام جم تندتند داشت اخبار و تصاویر تجاوز رژیم کودک کش صهیون را پخش می کرد. برای اینکه جلوی سیل بی مهابای اضطراب و استرس را بگیرم، به اتاق رفتم تا از داخل کشوی جانمازها، تسبیح بردارم و ذکر بگویم. همسر و فرزندانم خواب بودند، خوابِ خواب. نگاهشان کردم و زیرلب نجوا کردم: -خدایا!، به خودت سپردمشون. صلوات و ذکر خدا را روی لب جاری کردم تا بلکه آرام بگیرم. تندتند می گفتم، هرچه که بلد بودم. شمارش و ترتیب دانه های تسبیح بعضی موقع ها از دستم در می رفت. دوباره برگشتم جلوی سیمای جام جم. خیلی نگذشت که همسرم بیدار شد. با تعجب نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _وا!، آقامحسن!، ساعت شش و نیم صبح روز تعطیل چرا اینقدر سروصدا می کنی؟ چرا نمیذاری بخوابیم؟ تلویزیون چی داره نشون میده نشستی داری نگاه میکنی؟. برگشتم و نگاهش کردم. چشمهایش پف کرده بودند. حقیقتش نمی خواستم خبر را بدهم، ولی مگر میشد چنین خبری را ندهی؟ چقدر از مردم، چه تعدادی از مردم، از زن و مرد و کودک و پیر و جوان، هنوز در خواب خوش و عمیق بودند و از این حادثه تلخ خبر نداشتند؟ چه قدر؟ چه تعداد؟ جواب دادم: -اسرائیل حمله کرده. مرض داشتم، نمی توانستم خبر را خورد خورد به کسی بدهم، حالا بد یا خوب. به یکباره برق سه فاز را به طرف وصل می کردم، بی رحمانه. حوصله ادا و اصول نداشتم. اول و آخر که طرف خبر را می فهمید، حالا دیگر من چرا باید تعارف تیکه پاره می کردم؟ انگار حرفهایش ادامه داشت؛ ولی با شنیدن همین یک جمله آمد نشست و جزئیات را از زبان من شنید. چشمهایش به سیمای جام جم و گوشهایش به من بود. اشک در چشمانش حلقه زد. فقط یک جمله را دائم تکرار می کرد: -خدا لعنتشون کنه. کنارش نشستم. دستانش را گرفتم و نوازش کردم. سعی کردم آرامشی را که با گفتن صلوات و اذکار خدا، گرفته بودم با او به اشتراک بگذارم: _آروم باش خانومی، آروم باش. خدا بزرگه. گریه نکن. بچه ها بیدار بشن اینطوری شمارو ببینن، حالشون خیلی بد میشه. من و شما که بزرگتریم، حالمون اینقدر بده، فکر کن بچه ها چه حالی میشن. رفتم سمت آشپزخانه. کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم. زیرش را روشن کردم تا جوش بیاید. پسرم که صدای صحبت های من و مادرش را شنیده بود، بیدار شد و توی هال پذیرایی آمد. چشم هایش را می مالید و خیره به صفحه جام جم بود. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده، کنار مادرش نشست. دستش را دور مادرش انداخت و گفت: -خدا بزرگه. می‌زنیم پدرشونو درمیاریم. ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 🆔 https://eitaa.com/honarmoteali 🆔 https://t.me/honarmotealii ┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄