eitaa logo
☀🌞هور دخت🌞☀
51 دنبال‌کننده
259 عکس
97 ویدیو
24 فایل
🍃هور دخت به معنای دختر خورشید☀ #لطفا_با_لبخند_وارد_شوید😇 ارسال سوژه،دست نوشته هاتون،انتقاد و پیشنهاد،درد و دل و...: @ya_hussein_76 •|کاری کوچک از معاونت فرهنگی بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور|•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده آسون وکم خرج☺️ 🌞•| هور دخت |•🌞 🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈 💣 @hoordokht
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡ #تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل دو 🔯•| حدود ساعت ۶ عصر بود که زنگ منزل به صدا درآمد. وقتی
📚🍉 🔞✡ ✡🔞 |•🔯فصل سه 🔯•| مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان می‌ماند، یعنی چی؟ مگر می‌شود یک دختر هم سن و سال او(تقریبا) اینهمه بیشتر از سن و سالش بفهمد و معلومات داشته باشد؟! مژگان حرف نفیسه را تایید می‌کند و می‌گوید:《نمی‌دونم از کی اینجوری شده؛ اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختنش. ما اصلا حواسمون به اون نبود، با اینکه آرمان هم داشت می‌سوخت و ذوب می‌شد. بالاخره اون سن و سالش کمه و تحملش هم کمتر از بقیه هست. منم که مدام تب می‌کنم، نمی‌دونم...》 نفیسه گفت:《معمولا چه موقعی میاد سراغت؟》 مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید:《یعنی چی؟! منظورتو نمی‌فهمم!》 نفیسه گفت:《وا! معلومه دیگه! می‌گم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟》مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت:《نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! چه‌جوری بگم، میره سراغ خودش....》 نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آرام تر شد، گفت:《ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! این که مشکلی نیست، ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته....》مژگان گفت:《درباره داداشم درست صحبت کنا! ینی چی آرمان بدبخته....》 نفیسه گفت:《 ینی همین...》[ از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.] مژگان گفت:《 نه! داداشم هنوز انقدر کثیف نشده، اون خیلی پسر خوبیه، مشکلش خودارضائیه، خودم یک مشاور خوب واسش می‌گیرم؛ نمی‌ذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه!》 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد. گفت:《من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم؛ اما بی اطلاع هم نیستم. یک خانمی به نام خانم کمالی نکات و حرفای خیلی خوبی مطرح می‌کرد که هیچ وقت یادم نمیره. خانم کمالی می‌گفت:《دختر ها به خاطر کنجکاوی به دردسر می‌افتند و پسرها به خاطر خیره‌سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سرجایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد.》 مژگان گفت:《 خب حالا که چی؟!》 نفیسه گفت:《حالا که همین! همین که اقا داداش گلت از بس توی خونه هست و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمی‌دونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل می‌زنه. تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه‌کار کردی؟! جسارت نشه ها! اما تو فقط خواهری را توی خونه می‌تونی در حقش تموم کنی نه احساس نیاز به بیرون و اجتماع و....》 مژگان گفت:《خب حالا! مگه جلوشو گرفته بودم! مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟! حرفایی میزنیا! تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟》نفیسه گفت:《حالا نمی‌خواد داداش نداشتنمو به رخم بکشی! شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت رو از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد! فقط خدا کنه بتونم یکی واسش....》مژگان حرفای نفیسه رو قطع کرد و گفت:《 یکی مثل خودت واسه داداشم پیدا کن! همینجوری که من با تو راحتم، یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه!》 نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت:《چشم آبجی جون! اون با من، بذارش به عهده نفیسه. حالا یکم اخمتو باز کن و بخند، بابا دلم پوسید!》 ادامه دارد.......🔞😎 🌸🍃هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht 💞
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡#تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل سه 🔯•| مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان می‌ماند
📚🍉 🔞✡ ✡🔞 |•🔯فصل چهار 🔯•| وقتی قدرت حدسم را به کار می‌گیرم و دنباله یک پرونده را پیش‌بینی می‌کنم با چشم انداز بهتری هم دنبال می‌کنم؛ اما پیش‌بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم می‌کرد؛ چون نه قابل حدس قوی بود و نه می‌توانستم رهایش کنم. قصه بچه های مملکت خودمان در میان است، مسئله بچه هایی که الان اطرافمان هستند و از آنها غافلیم؛ اما خدایا اینها کجا و مسئله امنیتی کجا؟ بگذارید دنباله‌اش را بگویم: دو سه روز گذشت؛ یک روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت:《سلام، یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ خیلی تو فکرش بودم! دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو، از تنهایی و.... درش بیارم. عصر ساعت پنج یا پنج و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونه‌تون!》 مژگان نمیدانست چه بگوید؟ چون از چیزی هم خبر نداشت، فقط گفت:《باشه، بیا! خوب شد خبرم کردی، ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه؛ چون امروز کلاس زبان هم فکر نمی‌کنم داشته باشه.》 عصر حدود ساعت۶ بود که زنگ خانه به صدا در آمد و مژگان، آیفون را زد؛ اما وقتی در واحدشان را باز کرد با صحنه‌ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت. دید نفیسه با یک پسر هیکلی و ورزشکار، حدودا ۲۵ ساله، از آن پسرهایی که خیلی به خودشان می‌رسند، از در خانه وارد شد!! مژگان که مانده بود چه بگوید و چه‌کار کند، تلاش کرد تعجبش را کنترل کند و خیلی عادی برخورد کند؛ اما آن پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم مژگان، بیشتر مژگان را گیج کرده بود، حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بدهد؛ اما مژگان امتناع کرد. این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمی‌دانست چه‌بگوید و چه‌کار کند. بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد، آرمان آمد و سلام کرد و متعجبانه نشست. اولش همه ساکت بودند تا اینکه نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد:《بچه ها؛ فرید...فرید؛ بچه ها... ایشون مژگان خانم هستند، عشق خودم! این گل پسر هم داداش مژگان جون، آقا آرمان، همون که کلی تعریفش کردم.》 بعد از حدودا نیم ساعت چای و میوه خوردن و گفتن و خندیدن، اصلا متوجه زمان نبودند؛ تا به خودشان می‌آیند و می‌بینند که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده‌اند و از این همه معاشرت و گپ و گفت کیف می‌کنند. خوب مژگان و آرمان که بچه های هرزه‌ای نبودند؛ به خاطر همین چندان نمی‌توانستند راحت برخورد کنند؛ اما از حساسیت اولیه‌اشان هم در طول آن دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگر با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمی‌کردند! آن روز بالاخره گذشت؛ شب، مژگان به نفیسه پیام می‌دهد و بعدش زنگ می‌زند و می‌گوید:《 از بابت امروز نمی‌دونم چی‌بگم بهت! خب شوکه شدم، انتظار فرید رو با این سن و سال نداشتم! اما کلا همه چیز خوب بود، ممنونم، بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم.》نفیسه در جواب مژگان گفت:《مرسی آبجی جون جونم! همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه، به منم خیلی خوش گذشت؛ هروقت پیش تو هستم و خنده هاتو می‌بینم لذت می‌برم.》پایان مکالمه، نفیسه می‌گوید:《راستی یه چیزی بگم و برم، دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن! بسپارش به فرید، اون خیلی کارش درسته، می‌دونه چیکار کنه. فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار، بزار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه. بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه.》 حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که می‌گذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته می‌شد؛ این هم دلیل داشت؛ چون آرمان اهل باشگاه و ورزش شده بود و در نتیجه نشاطش هم بیشتر شده بود، خوب غذا می‌خورد و... در این مدت؛ چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس، خودش و زندگی‌اش می‌رسید و این وسط نفیسه همه کاره بود؛ نفیسه بود که بسیاری از وقتش را در خانه مژگان می‌گذراند و حدودا هفت هشت ساعت را در طول شبانه روز، خانه مژگان بود. تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب می‌کند؛ تمام آن روزهای آرام به‌هم خورد، دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرزه و رعشه افتاد، از هوش نمی‌رفت، صرع نداشت، فقط تب می‌کرد. نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کند، دستش روی پیشانی مژگان بود و گفت:《مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم، بذار امشب پیشت بمونم! اینطور شد که از آن شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان شکسته شد. منتظر ادامه هیجان انگیز داستان باشید🔞🙃 🍃🌸هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht 🍇🌾
هدایت شده از هوای مجنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 وقتي تير به پهلو ميخورد، نفس كشيدن سخت مي شد... 🗓روايتگري در هيئت ریحانة الحسین(س) بمناسبت شهادت حضرت زهرا(س)-٩٦/١١/٢٨ 🆔 @haj_hosseinyekta
💔💔 بر حاشيه‌ي برگ شقايق بنويسيد گل ، تاب فشار در و ديوار ندارد 💔💔 شهادت بانوی دو عالم ، امّ ابیها حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها بر عموم مسلمانان تسلیت😔💔 دوستان در این ایام ما را از دعای خیرتان محروم نفرمائید😔😔💔 💮هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht ❣
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡#تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل چهار 🔯•| وقتی قدرت حدسم را به کار می‌گیرم و دنباله یک پرون
📚🍉 🔞✡ ✡🔞 |•🔯فصل پنج 🔯•| فکر کردم که نیم ساعت می‌نشینم با عمار حرف می‌زنم و عمار هم توجیهم می‌کند؛ اما دیدم اینطوری نمی‌شود و باید خیلی دقیق تر از این حرف ها پرونده را مطالعه کنم؛ اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده‌ای کد می‌خورد؛ یعنی به هیچ وجه نمی‌شود بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتی‌اش همانجا صورت بگیرد! این را که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بگذارم. فقط همین را بگویم که حدودا یک ماه، هر روز ۱۰ تا ۱۲ ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه‌اش کردم. تازه کار نیستم؛ اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا آخرش می‌رفتم؛ چون اکثر پروژه هایم مشترک و فرامرزی بوده؛ اما این پرونده از اولش، از دیدن حال و روز عمار، از کد خوردنش، از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود، همه چیزش خاص بود؛ هنوز نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه‌اش کردم. آن شب نفیسه خانه مژگان می‌خوابد و حتی صبح زود هم به خانه‌اشان برنمی‌گردد، بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدند و بعدش بلند شد و رفت. همه از آن شب به بعد، متوجه رابطه عمیق‌تر مژگان و نفیسه شدند، خب تا حدی هم طبیعی به نظر می‌رسید که دوتا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند؛ ولی به نظرم اگر از این قسمت به بعد را از زبان خود مژگان بشنوید بهتر است:《خب نفیسه خیلی مهربون بود، خیلی هم بی آلایش، نگاه و لبخندش خیلی اثرگذار بود، مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی‌مادری می‌گرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد! احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد، یعنی جهش پیدا کرد، شدیدتر شد. مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم می‌ذاشت و بدنم را که کوره آتش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود!》 اما مژگان در جای دیگر پرونده که حدودا دو هفته بعد از آن شب را حکایت می‌کرد نوشته بود:《من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون می‌رفتیم، با هم غذا میخوردیم، نشست و برخواست می‌کردیم، مثل همه دوستی ها؛ اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود، جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب، هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد؛ نمی‌دونستم چه حس عجیبی هست، فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم. تا اینکه یک روز بهم گفت:《مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم؛ اما تو تا حالا خونه ما نیومدی؛ ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونه‌مون؛ خوش می‌گذره، دوس دارم اتاقم رو ببینی، خونه‌مون رو ببینی، خلاصه بیا!》وقتی با بابام مطرح کردم، بابام مخالفت خاصی نکرد. یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد؛ اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد، با لبخندی متعجبانه گفت:《امشب چخبره؟! نه تو خونه هستی نه آرمان!! آه تنهایی! آه چقدر من تنهام! یعنی انقدر بدشانسم که یه خری نیست ما رو شام دعوت کنه؟》از بابام پرسیدم:《یعنی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟》بابام گفت:《آرمان گفته امشب شام با این پسره هست، کیه اسمش؟ اسم خوبی داره، آهان فرید، گفته بعد از باشگاه با فرید می‌رن شام بخورن.》 ذهنم درگیر شد؛ اما خیلی حساس نشدم؛ چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود. یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست‌اند و از تنهایی دراومده! اون روز هیجان داشتم؛ چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام یا خونه عمه‌ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم. عمه هم که ماشالله  فقط محبت خرج می‌کرد؛ اما نمی‌شد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد. تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه اینا؛ درو باز کردم و رفتم داخل، از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم!》 ادامه دارد....🤔😌 🏵🌹هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند پاک کردن ماژیک از روی همه چیز😉 🌞•| هور دخت |•🌞 🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈 💣 @hoordokht
هدایت شده از ☀️🌱 تالیان نور 🌱☀️
#اطلاع_رساني دوره آموزشي فضاي مجازي رويش دوره ويژه خواهران: 13 و 14 بهمن - اردوگاه آبعلي با موضوعات: سواد رسانه اي/مفهوم شناسي جنگ ادراكي/و جنگ روايت ها/اصول سوژه يابي/جريان شناسي فضاي مجازي/تكنيك هاي اقناع/مديريت فني توييتر دوره ويژه برادران: 15 الي 19 بهمن ماه - اردوگاه آبعلي با موضوعات: رسانه هاي اجتماعي/كليپ و مستند/موشن گرافيك/طراحي گرافيك/انيميشن با اعطاي گواهي پايان دوره ثبت نام اوليه در: www.bq-network.ir براي كسب اطلاعات تكميلي به اكانت سروش 9127460835 پيام ارسال فرماييد. @jahadi_pnuqom
پیامبر اکرم (ص) اگر مردم بدانند که در سنا چه خاصیتی وجود دارد در مقابل هر مثقال سنا، دو مثقال طلا میدادند. سنای مکی خواص دارویی: ضد یبوست، ضد بلغم، صفرا و اخراج اخلاط سوخته از اعماق بدن، ضد صرع و بیماری روانی، سردرد کهنه، سیاتیک، نقرس، درد کمر و بواسیر، درمان کبد چرب، چربی سوز فوق العاده بدن 🌞•| هور دخت |•🌞 🎈🎉 پاتوق دخترای باحال پیام نور🎉🎈 💣 @hoordokht
📚🍉 🔞✡ ✡🔞 |•🔯فصل شش 🔯•| مژگان ادامه داده بود:《نفیسه هم متوجه تعجب من شد؛ اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت. منم کم‌کم فضا برام عادی شد، کلی حرف زدیم، رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلویزیون نگاه کردیم تا حدودا نصف شب، ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند. تا اینکه کم‌کم چشمامون داشت سنگین می‌شد و خوابمون می‌گرفت؛ دیگه خیلی طولش ندادیم و آماده شدیم واسه خواب. وقتی رفتم مسواک بزنم، یه لحظه فکر کردم که آرمان کجاست؟ آیا برگشت خونه یا....؟ وقتی برگشتم به اتاق نفیسه، دیدم رختخواب ننداخته، منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم و گذاشتم روی زمین تا بخوابم، رفتم سراغ گوشیم، داشتم واسه آرمان اس می‌دادم که نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش. تا منو دید زد زیر خنده! گفت:《چرا پایین خوابیدی دیوونه؟》گفتم:《من همین‌جا راحتم》؛ دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت، دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت. گفتم:《نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم؟ اینجوری خوب نیست که تو رو تخت نباشی و رو زمین بخوابی، تو بیا رو تختت تا من رو زمین بخوابم.》 دیدم فقط خندید، چراغ رو خاموش کرد، درست جایی رو نمی‌دیدم، گفتم:《کجایی شیطون؟》اومد کنارم خوابید، روی تخت یه نفره!! گفتم:《اگه جات تنگه، تا تختو بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی! فقیر بیچاره...》قهقهه خنده‌اش به آسمون رفت، گفت عجب تیکه باحالی انداختی. فراخ بال نخواستیم، فراش یار میخوایم! گفتم:《بخواب! بخواب که داره کارمون به فلسفه و جملات قصارت می‌کشه‌...بخواب دختر...بخواب...[از نقل دو سه صفحه معذورم]》 تا صبح.... بیشتر از اینکه خجالت بکشم، احساس گناه داشتم. نمی‌دونم چطوری باید تشریحش کنم، معجونی از خجالت و احساس گناه. وقتی پاشدم و رفتم دست و صورتمو شستم و وضو گرفتم برای نماز صبح، فهمیدم نمازم قضا شده؛ اما باز هم دلم نیومد و با اینکه نمی‌دونستم قبله کدوم طرفه، دو رکعت نماز خوندم. همش فکر شب گذشته ‌اش می‌کردم، بعد از نماز، همون پایین تخت دراز کشیدم، صحنه هایی که فکرش هم نمی‌کردم مدام جلوی چشمام رد می‌شد، چشمامو گذاشتم روی هم....! هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت:《 قبول باشه حاج خانم! راستی قبله خونه‌مونو پیدا کردی؟! اگه قبله‌شو پیدا کردی، یه ندا بده تا ما هم بدونیم! اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره؟!》 جوابش ندادم، خوابم برد. حدودا یک ساعت خوابیدم. با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم. گفت:《 دخترا پاشید که صبحونه‌تون آماده است‌.》من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمی‌کردم، حتی خنده هم نمی‌کردم؛ اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم. موقع خداحافظی شد، نفیسه گفت منم می‌خوام بیام بیرون. باهام اومد بیرون، سوار تاکسی شدیم، کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد، رفتم سراغ گوشیم، دیدم نفیسه اس داده و نوشته:《 مژگان! نمیخوای اخمتو وا کنی! دلم داره می‌گیره دختر، اصلا از چی ناراحتی؟》نگاش نکردم و بیرون رو نگاه می‌کردم. تا اینکه من می‌خواستم پیاده شم، نفیسه گفت:《می‌خوای باهات بیام؟》نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم:《خونه‌مون رو بلدم! می‌ترسی گم بشم؟!》خندید و خداحافظی کرد و رفت. رسیدم به خونه و درو باز کردم و رفتم داخل، بابام خونه نبود، عمه هم نبود، گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست. داشتم به گوشیش زنگ می‌زدم که دیدم صدای در اومد، نگاه کردم دیدم آرمانه. اومد بالا، سلام کردیم. آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت. من گشنم بود، یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد. احساس کردم خیلی حوصله نداره، دستمو بردم به طرف دستاش و می‌خواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش کشید، تعجب کردم، گفتم:《 چیه داداشی؟ چیزی شده؟》حرفی زد که نمی‌دونستم چی بهش بگم. گفت:《تو نمی‌فهمی! تو دختری! غذاتو بخور و حرف نزن!!》 ●منتظر ادامه داستان باشید.....😌🙃 🌹🏵هوردخت،پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht 💛
☀🌞هور دخت🌞☀
📚🍉 #یه_قاچ_کتاب 🔞✡ #تب_مژگان ✡🔞 |•🔯فصل شش 🔯•| مژگان ادامه داده بود:《نفیسه هم متوجه تعجب من شد؛ ا
📚🍉 🔞✡ ✡🔞 |•🔯فصل هفت 🔯•| مژگان در ادامه نوشته بود:《معلوم بود که داره از چیزی رنج می‌بره و تلاش می‌کنه اشکش رو پنهان کنه، اما خوب بالاخره من خواهرشم. بهتر از هرکسی می‌دونستم که آرمان یه مشکلی داره، پاشد رفت سر یخچال، منم داشتم میوه‌ام رو میخوردم، احساس کردم یکم آب خوردنش طول کشید. رفتم پشت سرش، دستم گذاشتم رو شونه‌هاش، گفتم:《آرمان جون چرا باهام حرف نمی‌زنی؟!》 نمی‌دونم تا حالا با چنین صحنه‌ای برخورد داشتین یا نه؟ آرمان به طرف من برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد! با حالت اشک و جیغ و داد گفت:《من مامانمو می‌خوام، چرا زود رفت، من مامان الهه رو میخوام، من دوس داشتم دیشب پیشش باشم، مامانم کجاست، تو دختری، نمی‌فهمی حرفمو، فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه!》 منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش، کف آشپزخونه. نذاشت تو بغل بگیرمش و برم تو بغلش، یا دل سیر اشک ریختم. یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم، روزای خوبی بود، اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود. وقتی به حالت دوتامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه می‌کنه، من هم از فشار احساسی و گناه گریه می‌کردم. فکر بدی اومد سراغم، از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک سراغم اومد. با دلهره ازش پرسیدم:《آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟》آرمان گفت:《خونه فرید!》تا اینو گفت، احتمالی که می‌دادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید. داشت حالم بد می‌شد، یه لحظه به خودم اومدم! دیدم آرمان بالای سرم هست و دارا با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه:《مژگان...مژگان چی‌شد؟!》دوباره چشمامو نتونستم باز نگه دارم و رفتم! وقتی حالم برگشت سر جاش، خودمو روی تختخوابم دیدم. تعجب کردم، تا می‌خواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت:《بخواب مژگان جان! تو نباید از سرجات تکون بخوری، استراحت کن، من پیشت هستم.》فورا صدا رو شناختم، سرم رو برگردوندم و نگاش کردم؛ دیدم نفیسه‌ست که با یه لباس راحتی بالای سرم نشسته، تا حالا نفیسه رو اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم؛ ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!! حرفی نزدم؛ اما خیلی خوشحال نشدم. چرا دروغ بگم؟ بدم هم نیامد. توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت:《سلام مژگان خانم! بهتری!؟》تپش قلب گرفتم، وقتی برگشتم به طرفش، وای خدای من! مگه میشه؟ مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر بهم‌خورده‌ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو می‌دید!! گفتم:《شما اینجا چیکار می‌کنید؟!》نفیسه گفت:《راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه. تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده، فرید هم کم نذاشت!!》داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم:《مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!》نفیسه خنده‌ای شیطنت آمیز کرد و گفت:《ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش رو کشید، فرید هم که ماشالله ورزشکار....》داشت حالم بهم می‌خورد، خودمو کنترل کردم. باید چیکار می‌کردم بزنم زیر گوششون؟ اون از دیشبش اینم از امروزش! پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم می‌گن زحمتش کشیده!!! من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی‌حیایی و بی‌عفتی شدیدی داشتم، در طول کمتر از یک شبانه روز، به‌خاطر دوست‌هایی که نمی‌دونم چطوری یهو سر و کله‌شون تو زندگیمون پیدا شده بود، هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم.... حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت. داشت دوباره همه چیز عادی می‌شد. یعنی همه چیز عادی هم شد، به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد می‌کردن و....و حتی...حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت می‌کردن. خب وقتی که خلوت می‌کردن برای من و آرمان هم عادی شده بود. احساسمون از ترس، دلهره، و عذاب وجدان به بی‌خیالی، لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود؛ چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا می‌شدیم!》 به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم، کم آورده بودم. هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود؛ اما احساس می‌کردم  در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم می‌آورم. ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از ۱۰ماه به انواع گناهانی که حتی فکرش را هم نمی‌کردند مبتلا شدند، بعلاوه اینکه کاش فقط معتاد به این گناهان می‌شدند و سر از اشاعه آنها در نمی‌آوردند. ●ادامه بدیم، یا کافیه.....😎 🌸🍃هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht 💖
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👛آموزش یه کیف ناز و خوشکل✂😍 من که دلم واسش رفت....😄❤ خیلی ساده، متفاوت تر از همیشه باشید....💖😌 هر سه شنبه با کانال هوردخت😉 ما را به دوستان خود معرفی کنید🤗🌺 🍃🌼هوردخت، پاتوق دخترای باحال پیام نور👸 @hoordokht 💜