#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت1
قلبم بیوقفه میتپید... بازدلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت.. با اینکه محرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم!
کاری که سالها بود انجامش میدادم!
درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پاشد که با یک مشت و دومشت آب خنک هم حالم به جا نیومد تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته؟!
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد
این دزدکی دیدزدنهایی که برای یک دختر متین و سنگین زشت بود و بیحیایی!
ولی امان از فلب سرکشم که نمیگذاشت اینکارو تکرار کنم!
با دو انگشتم کمی دولایه ی فلزی پرده کرکره ای قهوه ای رنگ و رو رفته رو باز میکنم... درحد کم که فقط من ببینم بدون جلب توجه! نگاهم روش ثابت موند وای قلب بیقرار و عاشقم! دست برنمیداشت
از این کوبش و خودم نمیفهمیدم حالا
چرا؟! حالا که محرمش شده بودم
نه هنوزم نه! هنوز جرئت نمیکردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیکشدن!
نه هنوز نمیتونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل
جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بود و من هرسال چهقدر دلم میخواست
این کا رو بکنم و یک خسته نباشید
چاشنی کارم! ولی نه نمیشد نمیشد!
هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشفانه و از ته قلبم، ولی چین
میفته بین پیشونیش و چشم غرههاش
من رو نشون میره اگه وسط نامحرمهای
حیاط پیدام بشه!
حیاط پر از هیاهو بود... پر از صدای صلوات... پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلند شده بود ولی عطر اسپند میداد و من چقدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پر آرامش!
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو چون اصل نگاهم فقط مال اون بود کسی که نه تنها از نگاهم بلکه از خودمم فراری بود و من نمیفهمیدم چرا؟
بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن!!
خاک شلوارش رو تکوند... اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت .. اما امیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت! و نه بافت
#دختران_حوراسا
@horasa1398