#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت22
حس کردم همه صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حالا خس غریبی داشتم!
عمه از من طرفداری کرد- خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش !
عطیه بامزه خندهاش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبه رومون بود زد... تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد- پس..... فردا ظهر نهار منتظرتم
پوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکسالعملهاش .... انگار دیدن من اونم دو وعدا پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام- نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسمخونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پاگشا کنم! منتظرتم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادر شوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بودکه گقت: این یکی رو دیگه نمیتونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخصیه مادر شوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت- این قدر اذیت نکن دخترم و مادر شوهر چیه ؟! من برای محیا همیشه عمه ام!
عطیه باخنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیرعلی بود- بیا تحویل بگیر... مامانت طرف عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم کیف کنه!
معلوم بود امیرعلی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده- بس کن عطیه نصف شبه...
اجبارا نگاهش چرخید روی من- بریم محیا؟
بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه.. لبخندی به صورتش پاشیدم- بریم
امیرعلی آرنجش رو لبه شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش.... نگاه متفکرش هم به روبه رو بود
#دختران_حوراسا
@horasa1398