#رمان
#عشقباطعمسادگی
#پارت23
لب چیدم و صدام کمی بچهگانه بود- قهری؟
جوابم فقط یک نیم نگاه بود... لحنم رو تغییر ندادم- الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟
صاف شد و دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه - نه!
- اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن دلت خنک بشه!
نگاه جدیش چرخید روی صورتم - این جمله چیه تکرار میکنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟!
نگاهم رو از چشمهاش که بیتابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون_ لازم نیست بگی اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی ... خواسته ات برای نه گفتنم ... رفتارت همه اینا نشون میده!
پوزخندی زد- وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!
- شاید به خاطر حرمت بزرگ تر ها اومدی!
دنده رو عوض کرد- خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن از تو.. اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمیخوام و خلاص!
براق شدم- خب چرا... خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟؟!
- آخه چرا...
پرید وسط حرفم- گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهومی نداره!
پوفی کردم- اونوقت اگه من میگفتم نه دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟
امیرعلی- بالاخره آره
لحنم رو مظلوم کردم - بهم بگو چرا خواهش میکنم!
#دختران_حوراسا
@horasa1398