باورم نمیشه، امروز ۳بار از ایران کتاب خرید کردم!
همش هم تقصیر این کدهای تخفیف اسنپپیه!
خاکریز اول را اول صبح ایران کتاب با پیامک تخفیف ۳۰ درصدی نشر نیلوفر و... فتح کرد و بعد هم پیامکهای رگباری اسنپ پی!
تخفیف ۸۰ تومانی به ازای خرید ۵۰۰ تومان
که آمد کمی قلقلکم گرفت ولی خام نشدم.
یک ساعت بعد تخفیف ۱۰۰ تومانی به ازای خرید ۶۰۰ تومان وسوسهام کرد که یه نگاهی به لیست کتابهای نخریدهام بیاندازم!
عصر اما پیامک تخفیف ۱۵۰ تومانی به ازای خرید ۱ میلیون تومان کار خودش را کرد و به دامم انداخت.
و پیامک آخر ساعت ۹ شب
پیامک تخفیف ۲۰۰ تومانی به ازای خرید ۸۰۰ تومان تا ساعت ۱۲ همین امشب
بالاخره تیر خلاص را به موجودی کارت خریدم زد!
حالا منم و «جنگ و صلح، آنا کارنینا، ۳جلدی داستان کوتاه در ایران، ژرمینال، همنوایی شبانه ارکستر چوبها، روایت بازگشت و همه چیز از اینجا دور است» کتابهایی که حالا توی صف آماده سازی سفارشاند...
داود هم رفت!
با داود توی خانه روزنامهنگاران جوان آشنا شدم، وسط اولین همایش نشریات تجربی. یک نشریه داشت به اسم «آروین کاریکاتور» و میز کارش درست کنار میز نشریه ما بود. ما مثل این بساطیهای نزدیک عید که اجناسشان را گوشه خیابان روی زمین میریختند با جیغ و فریاد برای مجله دستنویسمان تبلیغ میکردیم، برای فروش دو تا مجله بیشتر به آب و آتش میزدیم! بین ما، احسان رفعتی صدایش از همه بلندتر بود و نشریه فوتبالیاش از همه خوش آب و رنگ تر و صد البته فروشش هم از همه بیشتر! اما داود بیتوجه به همه سروصداهای اطراف یک گوشه نشسته بود و فقط کاغذها را خط خطی میکرد. کاریکاتور میکشید.
دوستی مان اینجور پا گرفت که چون خانههایمان نزدیک هم بود با هم از خیابان جم تا میدان هفت تیر پیاده میرفتیم و از آنجا سوار اتوبوس شرکت واحد میشدیم و تا ایستگاه آخر از رویاهایمان میگفتیم. داود دوست داشت یک کاریکاتوریست معروف شود و من دوست داشتم سردبیر یک روزنامه معروف شوم! این وجه اشتراک معروفیت باعث شد که توی اولین کار مشترک با چندتا جوان دیگر اولین «کتاب فصل کاریکاتور» را چاپ کنیم، کتابی که زحمت گرداوری اش روی دوش داود بود و قرار بود هر سال آخرین اخبار و اطلاعات و وقایع کاریکاتور ایران و جهان را در خودش جای بدهد که متاسفانه هیچ وقت به جلد دوم نرسید!
روزگار مثل سیب سرخی چرخ خورد و زندگی راه ما را از هم جدا کرد و هر کداممان رفتیم دنبال آرزویمان توی یکی از نشریات آن روز! داود با آن روحیه انتقادیاش رفت سمت نشریات زنجیرهای اصلاحاتی و من پرت شدم وسط روزنامه کیهان و هفتهنامه ایران جوان، درست رو به روی هم! داود حتی به خاطر کاریکاتورهایش مدتی را هم رفت زندان!
سالها گذشت، نه داود و نه من هیچکدام به آرزویمان نرسیدیم. داود کاریکاتوریست شد اما نه آن کاریکاتوریست معروفی که دوست داشت، من هم بالاخره سردبیر شدم اما نه سردبیر یک نشریه معروف!
امروز سوت پایان زندگی داود احمدی مونس به صدا درآمد. با تمام تفاوتهای مذهبی و اعتقادی دلم برای آن جوان ساکت ترکهای تنگ میشود.
امشب برای داود دعا کنیم...