دیگر نا ندارم. ساعتِ هشتوربعِ شب از مدرسه میآیم بیرون. مینشینم داخل ماشین. سوییچ را میگردانم. استارت میزنم. ماشینِ سیزدهساعت مانده در سرمای خاکستریِ پاییزی هم نا ندارد و لازم است که دوباره استارت بخورد. جسمم خستهٔ روز و ذهنم درگیر برنامهریزی جزییات نهایی اردوی بچههای هفتم و چمدانی که هنوز نبستهام و داستان کوتاهی که باید ویرایش کنم و یادداشتی که باید تا دیشب به دبیر سرویس کتاب روزنامه میرساندم و هنوز نرساندم و قول دادهام که ساعت ده و یازده تحویلش دهم.
گوشی را روی نگهدارندهٔ روی دریچهٔ کولر میگذارم و روی نقشه، خانه را مشخص میکنم.
سراغ پیامهای همسرم میروم و لطفِ خودخواستهای که روانهام کرده و استحقاقش را ندارم میبینم. مقرریهای جمعخوانیِ حلقه را برایم از روی کتاب خوانده تا در مسیر گوش دهم. صوت اول را پخش میکنم و برمیگردم به نقشه و راهنما میزنم و راه میافتم.
ترافیکِ مسیر، خوابیده است و بنا به حافظه یادگار را میاندازم در سئول و چراغِ پشتِ میرداماد و خیابانهای بعدیاش. صدا، دارد از محمدباقر صدر میخواند و میگوید: «روزی که همه مشغول جمعکردن و بارزدنِ وسایل بودند، محمدباقر کنجی نشسته و مشغول مطالعه بود.» در پارکینگ را باز میکنم و دندهعقب، سطح شیبدار پارکینگ را میروم پایین. سوییچ را برمیگردانم. حالا اما، دیگر نا دارم.
#نا
#نا_بخش_اول
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ما، در حلقهٔ باحال و خفن و درجهیک کتابخوانی مبنا، یک رسمی داریم که زمان شروع همخوانیِ کتاب جدید، عکسی با آن میگیریم و کنار عکسهای همدیگر، آلبومش میکنیم.
حالا و حدود یکسال پس از خریدن این بزرگوار، وقتش رسیده که شروعش کنم؛ آن هم در کنار ۲۸۸نفر که دیوانهٔ کتابند!
#آداب_کتابخواری
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف