حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بیخبر
حال جان #خسته را از چشم خونپالا مپرس
مهدی عقیلینسب (که امروز به سمت ترم بعدی نویسندگی بدرقهاش کردم) از من پرسید چطور به همهٔ کارهایت میرسی و کم نمیآوری؟
گفتمش که همیشه همهچیز از آن سمت خوشگل و تروتمیز و تودلبرو است. اما از این سمت که خودت هستی، خیلی اوقات کارها تلنبار شده، دغدغهها همدیگر را گاز میگیرند، نفس وامانده سرکشی میکند، غرغرهای اسیدی هم قلقل میکنند و خودت هم خستهای.
اما مهم این که خستگی را به رسمیت بشناسی و کمی مدارا کنی دیگر. نه؟
پ.ن: عکس را تابستان هشت سال پیش برداشتهام. در پسکوچههای محلهٔ گلچینان یزد. با محمد اسدی رفته بودیم برای کار و کارورزی.
#من_خوابشو_دیدم...
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف