[ هُرنو ]
چهارشنبه بود. آخرین روزِ بازِ مدرسه، پیش از مبعثِ رسول. محمدِ مصطفی که جانِ منِ ناپاک، فدای او و خان
اول؛
اولین کبریت زیر باروتِ معدن #قافخوانی، اینجا برایم کشیده شد.
گوشهٔ ذهنم آمد که کمی، فقط کمی به آن بزرگمرد پرابهت باعظمت، نزدیک شوم.
گذشت، تا سلطان برایم کتاب #نامههای_سیمین_و_جلال را هدیه گرفت. یک هدیهٔ درست و حسابی و بیغش که مدتها منتظرش بودم.
حضرت پدر هم #رضانام_تا_رضاخان را هدیه داده بودند و معطل خواندنم بود.
این شد که...