عمونادر!
تولدت مبارک سیبیلوی دوستداشتنی!
#زندهباد_چهارده_فروردین
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
.
ایمیلم را باز میکنم تا روایت آقای «م» که برایم فرستاده را دانلود کنم. میبینم آقای «ف» جواب ایمیلم را داده است که: «با توجه به کیفیت داستانهاتون و سوابقتون و آموزشهایی که پیشتر دیدهین، میتونین وارد کارگاه پیشرفته مون بشین.» خوشحال میشوم. بیشتر از اینکه آقای «ف» قبولم کرده، از اینکه مطمئن از شناختم نسبت به خودم میشوم. خانم «پ» را از آشپزخانه صدا میکنم و میگویم: «خبر جدید.» و میخندد. به سراغ ایمیل آقای «م» میروم. برای اینکه تأخیر چندروزهاش در ارسال را جبران کند، اسم فایلش را گذاشته: «جواهری جون». حجم روایتش از چیزی که منتظر بودم کمتر است. اما چگال است. حالم را جا میآورد. نسخهٔ وب یکی از پیامرسانهای داخلی را باز میکنم. خانم «ک» هم روایتش را فرستاده است. کلی هم عذرخواهی بابت تاخیر. با خودم فکر میکنم چقدر آدمحسابی در این مملکت زیاد است. روایتش، پرحجمتر از چیزی است که انتظار داشتم. و دقیقا همان چیزی است که صحبتش را کرده بودیم. و بسیار پخته، آراسته و با یک نثر درست. برایش پیام تشکرم را میفرستم.
در گروه شورا، گزارشی از وضعیت متنها مینویسم و سه عزیزِ دیگر را تهییج به آغاز پیگیریهای جدید میکنم. چرا که فردا چهاردهم فروردین است و دیگر عید تمام شده و کار کار کار!
یادم میافتد که رسیدیم به چهاردهم فروردین. چشمانم را میدوزم به قاب عمونادر که روبرویم است.
بهش میگویم: «عمو نادر! الهامبخشترین روزی که میشد تولدت باشد، همین چهارده فروردین است. خودِ خودِ تلاش و زندگی جدید.
عمو نادر! من فقط قاب تو را توی اتاق کارم دارم. گذاشتهام بیخ چشمهایم که هر وقت خسته شدم، یاد جنگاوری تو بیفتم.
عمونادر! زبان داستانی من، شبیه تو نشده، ولی هم خودت هم نزدیکانم میدانند که تاپفایوِ نویسندههای من هستی.
عمونادر! امسال خستگی تعطیله. امسال، سالِ زدنِ دوربینهای صفرسه است. سالِ چشیدن طعم آستانهٔ تحمل درد... سال اتفاقات مهم.
عمونادر! تولدت مبارک سیبیلوی دوستداشتنی!»
#زندهباد_چهارده_فروردین
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف