من آن روز را خوب #یادم هست.
تابستان۹۴ که شمارهٔ ۵۵ همشهری داستان را از کیوسک روزنامهفروشی خریدم. میشود ۸سال و ۵ماه پیش. هنوز ۲۲سالم را پر نکرده بودم. تابستان بین سال دوم و سوم دانشکده بود. اولین پروژهای بود که تحویل گرفته بودم. طراحی نمای یک آپارتمان ۵طبقه در تجریش. یکی از آشنایان پیش خودش گفته بود بگذار دست این بچه را هم بند کنم. دو تا نما از من خواسته بود. یکی ترکیب سنگ و چوب و دیگری نمای رومی. اولی را طراحی کردم. با کامپیوترم مدلسازیاش کردم ولی هنوز بلد نبودم رندر بگیرم. بلند شدم رفتم دفتر پسرعمهٔ یکی از سالبالاییها. کامپیوترِ غولتشنی داشت و رندرهای سنگین را در مدت کوتاهی خروجی میگرفت. برای ۵تا رندر، ۲۰۰هزارتومان پیاده شدم. با عددی که قرار بود برای طراحی بگیرم، میشد جبرانش کرد. دومی را اما طراحی نکردم. باور داشتم که طراحی و اجرای نمای رومی خیانت است. هنوز هم باور دارم. خبری از دستمزد نشد. حتا برای همان پنج رندر طرح اول. هنوز در آرشیو کارهایم، دارم آن پنج رندر را.
این شماره از همشهری داستان را در راه دفتری که قرار بود رندرهایم را در آن بگیرم، خریدم.
امروز که آرشیو همهٔ مجلاتم را ریختم بیرون، دوباره شمارهٔ ۵۵ را دیدم.
روی میز همان دفتر بود که خودکاری برداشتم و روی جلدش، دو بیت از علیرضا آذر را بدون نقطه نوشتم:
میروی نمنم جهانم را
ساکت و سوتوکور خواهی کرد
لهجهٔ کفشهات ملتهبند
بیشک از من عبور خواهی کرد
من، هشت سال پیشم را خوب #یادم است.
اما هشت سال پیش، الآنم را #یادم نبود.
الان هم هشت سال بعدم را #یادم نیست.
#یوم_لک_و_یوم_علیک
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف