[ هُرنو ]
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل... #رزق دهم ✋ از شما دعوت میک
۱۶ نفر دیگه بلیط بگیرند، راه میافتیم سمت روستای کوسه.
در حق دوستانتون رفاقت رو تموم کنید و صداشون کنید که از قطار جا نمونن...
امروز، چک اول را محمدحسن شهسواری زد، دومی را نسیم مرعشی و بعدی را ابراهیم دمشناس و دوباره از اول.
این روزها چشیدنِ سیلیِ ندانستنهایم، دلچسب است.
ترسناک هم هست.
چیزهای دیگری هم هست...
کوشیدم خود را از مرکز توجه خارج کنم، چون مشخصاً بــه خـاطـر مــراد نمیخواستم خطر گیرافتادن در یک درگیری بزرگ را به جان بخرم و نیز با
در نظر گرفتن این نکته که اسرائیلیها و امریکاییها از قانون نیوتن برداشت خاص خود را دارند: «هر کنشی واکنشی دارد در همه جهات و صدبرابر شدیدتر». آنها این قانون را در همه جنگهایشان علیه ما به کار بسته اند، از پاکسازی قومی سال ۱۹۴۸ گرفته تا اشغالی که از ۱۹۶۷ شروع شده است و نیز جنگی که امروز برای فقیر کردن ما آغاز کردهاند.
📚 #چیزی_برای_از_دست_دادن_ندارید_جز_جان_هایتان
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مجلهٔ مدام
اولین شمارهٔ مدام (#کتابِ مدام)، در انبار مدام ناموجود شد!
و راستش را بخواهید، خوشحالیم که از ابتدای راه، استقبال از مدام چشمگیر بود.
خدا را شکر...
و یادمان نرفته است که به قول آقای سردبیر، #ما_با_شما_مدامیم ✌️
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
[ هُرنو ]
اولین شمارهٔ مدام (#کتابِ مدام)، در انبار مدام ناموجود شد! و راستش را بخواهید، خوشحالیم که از ابتدای
از گوشهای در شهرک اکباتان تهران تا انبار مدام در قم، #ذوق!
گفت: کجای ونک میرفتی؟
گفتم: بالای برج نگار.
گفت: به خودش که نرسیدیم، لااقل به برجش برسیم.
گفتم: حالا شاید به خودشم رسیدی.
گفت: به خودشم برسم، دیگه حس و حال و پولش نیست.
گفتم: مگه زندگی بدون نگار میشه آخه؟
گفت: نه والا...
چیزی نگفتم.
گفت: الآنمو نگاه نکن. آقایی بودم واسه خودم. زندگی نخواد کسی پایین بیاد از جاش.
گفتم: ایشالا کار و نگار با هم جور بشه برات.
خندید...
#پشتموتوری
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی داستان «هجده، صفر هشت»
نوشتهٔ #مصطفا_جواهری
#خیال_مدام
شوری دلبههمزن خون ته حلقم را چنگ میاندازد. میدوم. هیکل صد و چهار کیلوییام را از دست صاحب کتابفروشی بالای میدان پالیزی فراری میدهم. من دزدم؛ دزد کتاب. حلقم خونمزه شده؛ مثل عصر همان سهشنبهای که با پریزاد پیادهروِ ولیعصر را گرفتیم و از محمودیه تا جلوِ رمپ ورودی پردیس ملت دویدیم. روی صندلی مخمل قرمز سالن دو که خودم را انداختم، تازه سرفههایم شروع شد. گفتم: «حلقم طعم خون میده.»
سرش را از زیر شال گلبهی تکانی داد و گفت: «واسه چی؟»
با ناخنِ انگشت اشاره، گوشۀ پوست ورآمدۀ شستم را کندم و گفتم: «از بچگی همینه. وقتی زیادی میدووم حلقم خونی میشه.»
مقنعۀ سیاه را از زیر شال گلبهی کشید بیرون و چپاند داخل کولۀ بنفش. گفت: «خونمزه میشه پس.» دستی به فرفریِ ولوشدۀ روی پیشانی کشید و پرسید: «اسم فیلم چی بود؟»
گفتم: «رخ دیوانه.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine