eitaa logo
[ هُرنو ]
926 دنبال‌کننده
863 عکس
55 ویدیو
118 فایل
|هُرنو، به معنای روزنِ نورگیرِ سقف| 📖خواندنی‌ها، شنیدنی‌ها، و خرده‌ریزهایم. مُصطفا جواهری همه‌کارهٔ هیچ‌کاره! کاری بکن که هیچ‌وقت شرمندهٔ دلت نباشی؛ تامام! @mim_javaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
[ هُرنو ]
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل... #رزق دهم ✋ از شما دعوت می‌ک
۱۶ نفر دیگه بلیط بگیرند، راه می‌افتیم سمت روستای کوسه. در حق دوستان‌تون رفاقت رو تموم کنید و صداشون کنید که از قطار جا نمونن...
هشت نفر...
چهار نفر...
و تمام... حالا، ۲۵۰نفر شدیم. ... پ.ن: اگر فرم را پر کردید و عضو کانال رزق دهم نشدید، به من پیام بدهید که لینک کانال را برایتان بفرستم. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
امروز، چک اول را محمدحسن شهسواری زد، دومی را نسیم مرعشی و بعدی را ابراهیم دمشناس و دوباره از اول. این روزها چشیدنِ سیلیِ ندانستن‌هایم، دلچسب است. ترسناک هم هست. چیزهای دیگری هم هست...
کوشیدم خود را از مرکز توجه خارج کنم، چون مشخصاً بــه خـاطـر مــراد نمی‌خواستم خطر گیرافتادن در یک درگیری بزرگ را به جان بخرم و نیز با در نظر گرفتن این نکته که اسرائیلی‌ها و امریکایی‌ها از قانون نیوتن برداشت خاص خود را دارند: «هر کنشی واکنشی دارد در همه جهات و صدبرابر شدیدتر». آنها این قانون را در همه جنگ‌هایشان علیه ما به کار بسته اند، از پاکسازی قومی سال ۱۹۴۸ گرفته تا اشغالی که از ۱۹۶۷ شروع شده است و نیز جنگی که امروز برای فقیر کردن ما آغاز کرده‌اند. 📚 @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مجلهٔ مدام
اولین شمارهٔ مدام ( مدام)، در انبار مدام ناموجود شد! و راستش را بخواهید، خوشحالیم که از ابتدای راه، استقبال از مدام چشم‌گیر بود. خدا را شکر... و یادمان نرفته است که به قول آقای سردبیر، ✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
گفت: کجای ونک می‌رفتی؟ گفتم: بالای برج نگار. گفت: به خودش که نرسیدیم، لااقل به برجش برسیم. گفتم: حالا شاید به خودشم رسیدی. گفت: به خودشم برسم، دیگه حس و حال و پولش نیست. گفتم: مگه زندگی بدون نگار می‌شه آخه؟ گفت: نه والا... چیزی نگفتم. گفت: الآنمو نگاه نکن. آقایی بودم واسه خودم. زندگی نخواد کسی پایین بیاد از جاش. گفتم: ایشالا کار و نگار با هم جور بشه برات. خندید... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی داستان «هجده، صفر هشت» نوشتهٔ شوری دل‌به‌هم‌زن خون ته حلقم را چنگ می‌اندازد. می‌دوم. هیکل صد و چهار کیلویی‌ام را از دست صاحب کتاب‌فروشی بالای میدان پالیزی فراری می‌دهم. من دزدم؛ دزد کتاب. حلقم خون‌مزه شده؛ مثل عصر همان سه‌شنبه‌ای که با پریزاد پیاده‌روِ ولیعصر را گرفتیم و از محمودیه تا جلوِ رمپ ورودی پردیس ملت دویدیم. روی صندلی مخمل قرمز سالن دو که خودم را انداختم، تازه سرفه‌هایم شروع شد. گفتم: «حلقم طعم خون می‌ده.» سرش را از زیر شال گلبهی تکانی داد و گفت: «واسه چی؟» با ناخنِ انگشت اشاره، گوشۀ پوست ورآمدۀ شستم را کندم و گفتم: «از بچگی همینه. وقتی زیادی می‌دووم حلقم خونی می‌شه.» مقنعۀ سیاه را از زیر شال گلبهی کشید بیرون و چپاند داخل کولۀ بنفش. گفت: «خون‌مزه می‌شه پس.» دستی به فرفریِ ولوشدۀ روی پیشانی کشید و پرسید: «اسم فیلم چی بود؟» گفتم: «رخ دیوانه.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine