بخش ابتدایی روایت «دیگر چاپ نمیشود»
نوشتهٔ #احسان_عبدیپور
#واقعیت_مدام
از یک کتاب که تیراژش «یک دانه» بود و الان زیر خاک است میخواهم حرف بزنم. منظورم یک کتاب زیرخاکی نیست، منظورم مشخصاً یک کتاب است که الان زیر خاک است. از شب زیر خاک شدنش دو سالی میگذرد. اسمش فرزانه بود. فرزانه پزشکی اسم یک آدم است که وقتی دیدیمش همهٔ سی و چهار پنج نفری که آنجا نشسته بودیم پکوپوزمان را جمع کردیم که «این» وسط کلاس ما و بحث قصه و داستان چه میکند؟ اما وقتی خواست برود متفقالقول بودیم که «او» یک کتاب بود که چادرش را کشید سرش، باهامان «خدافظی» کرد و رفت.
شرح دقیق ماجرا این است که پسینِ جمعهها گلهای مینشستیم در یک آموزشگاهی و داستان مینوشتیم و قصه میگفتیم و با شمایل روایت ور میرفتیم. گمانم جلسهٔ آخر بود. میلاد ناظمی که رابطهمان زود از حد و ربط کلاس گذشته بود و رفیق شده بودیم، پایان جلسهٔ قبل آمد یواش گفت: «جلسهٔ بعد مهمون بیارم سر کلاس اوکیه؟» سرضرب گفتم: «بیار.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
اولین شمارهٔ مدام (#کتابِ مدام)، در انبار مدام ناموجود شد!
و راستش را بخواهید، خوشحالیم که از ابتدای راه، استقبال از مدام چشمگیر بود.
خدا را شکر...
و یادمان نرفته است که به قول آقای سردبیر، #ما_با_شما_مدامیم ✌️
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «هجده، صفر هشت»
نوشتهٔ #مصطفا_جواهری
#خیال_مدام
شوری دلبههمزن خون ته حلقم را چنگ میاندازد. میدوم. هیکل صد و چهار کیلوییام را از دست صاحب کتابفروشی بالای میدان پالیزی فراری میدهم. من دزدم؛ دزد کتاب. حلقم خونمزه شده؛ مثل عصر همان سهشنبهای که با پریزاد پیادهروِ ولیعصر را گرفتیم و از محمودیه تا جلوِ رمپ ورودی پردیس ملت دویدیم. روی صندلی مخمل قرمز سالن دو که خودم را انداختم، تازه سرفههایم شروع شد. گفتم: «حلقم طعم خون میده.»
سرش را از زیر شال گلبهی تکانی داد و گفت: «واسه چی؟»
با ناخنِ انگشت اشاره، گوشۀ پوست ورآمدۀ شستم را کندم و گفتم: «از بچگی همینه. وقتی زیادی میدووم حلقم خونی میشه.»
مقنعۀ سیاه را از زیر شال گلبهی کشید بیرون و چپاند داخل کولۀ بنفش. گفت: «خونمزه میشه پس.» دستی به فرفریِ ولوشدۀ روی پیشانی کشید و پرسید: «اسم فیلم چی بود؟»
گفتم: «رخ دیوانه.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine