eitaa logo
کانال حسین دارابی
876.7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
68 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: از نویسندگان نامه به حسین‌بن‌علی، دیگر چه کسانی هستند؟ گفت: رفاعة بن شداد، حبیب‌بن‌مظاهر، مسیب بن نجبه، مختار و دیگران. مختار؟! عمرو گفت: «بله، مختاربن ابی عبیده. داماد نعمان امیر کوفه » عبدالله گفت: «اینان چگونه در یک جا جمع شده اند عمرو گفت: همه یکدل شده اند و اختلافات خویش را کنار گذاشته اند.» شبث گفت: «تو نیز مایه ی شرف و عزت بنی کلب هستی و اگر با بزرگان کوفه همراه شوی و به حسین نامه بنویسی، مردان بنی کلب به تو اقتدا می کنند و از پیمان خویش با بنی امیه چشم می پوشند. عمرو گفت: «دیر نیست که فرزند رسول خدا با سپاهی از مردان کوفه بر یزید غلبه کند و عزت و شرف را به ما باز گرداند. شبث گفت: تصمیم های بزرگ، برازنده ی مردان بزرگ است که اگر در آن تأخیر کنند، شاید هرگز فرصت جبران نیابند همه بی‌صبرانه منتظر پاسخ عبدالله بودند، عبدالله گفت: هنوز زخم های گذشته التیام نیافته، می خواهید زخم‌های تازه بر پیکر مسلمین وارد کنید. بعد رو به عمرو کرد و گفت: در جنگ مازندران به خاطر داری که مردم آن سرزمین برای دیدن یک نفر از صحابه‌ی رسول خدا، چگونه بی تابی می کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند؟! در فارس نیز مردم تازه مسلمان شده به یک سلمان فارسی که صحابه‌ی رسول خدا بود، چنان خشنودند و به خود میبالند که عرب از رسول خدا آن قدر خشنود نیست.» شبث گفت: «ما نیز فرزند رسول خدا را به کوفه خواندیم تا هدایت‌مان کند و ما را از ستم بنی امیه برهاند.» عبدالله گفت: «از کدام ستم می‌گویی، از یزید؟ او که تازه خلیفه است و هنوز کاری نکرده، از معاویه می گویید که او را نزدیکترین صحابی رسول خدا به حکومت شام گماشت و در دوران خلافت خویش نیز چنان مشرکان را ذلیل کرد که هنوز هم رومیان از شنیدن نام سپاه شام برخویش میلرزند! یقین داشته باشید که چه شام ضعیف شود، چه کوفه، آنکه بهره اش را می برد رومیان هستند، نه مسلمانان. در همین حال، صدای اذان بلند شد. در میان راه مسجد بنی کلب عبدالله گفت: «یقین بدانید که حسین پاسخی به شما نخواهد داد و هرگز بر یزیدبن معاویه خروج نخواهد کرد.»...... عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی پیشاپیش یارانشان سوار بر اسب آهسته درحال برگشت به کوفه بودند. انگار هر دو در سکوتی سرد به سخنان عبدالله می‌اندیشیدند. شبث گفت: عبدالله سالهاست که از خزانه ی شام ارتزاق می کند. حق دارد از حکومت یزید دفاع کند. ما نباید از او چنین درخواستی می کردیم عمرو گفت: بعد از جنگ قسطنطنیه من به کوفه بازگشتم، اما عبدالله به فارس رفت و من نمی‌دانستم که در این چند سال این قدر تغییر کرده است او عبدالله آن سال ها نیست.» ادامه دارد... (قسمت سوم) @HoseinDarabi
آشفته و نگران وارد خانه شد. یکراست به اتاقی رفت و سرگردان به دور خود چرخید. ام سليمه وارد اتاق شد. آشفتگی عمرو را دریافت. پرسید: چه شده عمرو... اتفاقی در کوفه افتاده؟» عمرو عصبی بود. گفت: نه... کاسه ای آب بیاور ام سليمه گفت:‌ من باور کنم که هیچ اتفاقی نیافتاده؟ پس آشفتگی تو از چیست؟ عمرو گفت: چون هیچ اتفاقی نیافتاده.. آخرین پیک های کوفه از مکه باز گشته اند، اما پاسخی از سوی حسین بن علی دریافت نکرده اند. فقط نامه ها را گرفته و آنها را راهی کرده؛ همین!» . . سواری در گذرهای اصلی کوفه به تاخت می رفت. از چند گذر عبور کرد و جلو در خانه ی که رو به باغ بزرگی داشت، ایستاد. لختی دوروبر را نگاه کرد و وارد خانه شد. شبث بن ربعی از در خانه بیرون آمده و سوار به او سلام کرد و خبری به او رساند. شبث از شنیدن خبر، چهره اش باز شد. چیزی به سوار گفت و خود به خانه بازگشت. سوار برگشت و بر اسب نشست و از کوچه پس کوچه های کوفه با عجله گذشت. در مقابل خانه ی عمرو بن حجاج ایستاد پیاده شد و در زد. سلام به عمروبن حجاج! سلام به بنده خدا! مسلم بن عقیل از سوی حسین بن علی به کوفه وارد شده و می خواهد بی آنکه شهر شلوغ شود، با بزرگان کوفه دیدار کند و پیغام حسین بن علی را به آنان برساند.، عمرو از شادی دست به سوی آسمان بلند کرد. خدای را شکر که دل حسین بن علی را به دعوت کوفیان نرم کرد و او را وسیله پیروزی ما بر دشمنان قرار داد. بعد رو به سوار پرسید: اکنون مسلم بن عقیل کجاست؟ سوار گفت: در خانه ی مختار! اما گفتند که شبانه بیایید که رفت و آمدها آشکار نباشد همان شب، عمرو بن حجاج و شبث بن ربعی، در حالی که مراقب اطراف بودند، به سمت خانه ی مختار می رفتند. شبث گفت: مختار چگونه از ورود مسلم بن عقیل باخبر شده که او را به خانه ی خود برده است؟ عمرو گفت: «شاید حسین بن علی به او سفارش کرده که به خانه ی مختار برود.» شبث گفت: «باید هر طور شده مسلم را به خانه ی خود بیاورم؛ یا خانه‌ی تو، مختار از حضور مسلم در خانه اش بیشترین بهره راخواهد برد.» عمرو گفت: «همین که حسین بن علی پاسخ نامه هایمان را داده باید خدا را شکر کنیم. چه فرقی می کند مسلم به خانه ی چه کسی رفته باشد. در گذر بعدی به در خانه ی مختار رسیدند. عمرو بی درنگ در زد. لحظه ای بعد غلام مختار در را باز کرد. عمرو و شبث وارد خانه شدند. حیاط بزرگ بود؛ با چند درخت نخل و اصطبل و چند اسب در گوشه ی حیاط. با راهنمایی غلام وارد ساختمان شدند. مختار و چند نفر دیگر، از جمله هانی‌بن‌عروه و ابوثمامه‌صائدی در اتاق حضور داشتند. مسلم بن عقیل با دیدن عمرو برخاست. بقیه نیز بلند شدند. عمرو گرم آغوش باز کرد. سلام بر مسلم بن عقیل، به کوفه خوش آمدی!» سلام بر بزرگ مذحج، عمروبن حجاج، مسلم سپس شبث را گرم در آغوش گرفت. شبث گفت: به کوفه خوش آمدی، ورود تو همه ی بزرگان کوفه را از نگرانی به در آورد و انتظارها به پایان رسید.» مسلم آنها را نزد خود نشاند.....ادامه دارد (قسمت چهارم) @Hoseindarabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحلیل نهضت سید الشهدا (قسمت اول) آیت الله جوادی آملی @HoseinDarabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلوک عاشورایی (قسمت اول) درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی حق و باطل در نهضت امام حسین(ع) @HoseinDarabi
👆این دوتا سخنرانی از رادیو معارف پخش میشه، بسیار عالیه یا از رادیو معارف دنبال کنید و اگر نتونستید حتما دانلود کنید گوش بدید، چون اگر این اطلاعات رو از فلسفه قیام عاشورا ندونیم خیلی عقب میمونیم. 🔻برنامه آیت الله جوادی هرشب ساعت ۲۱.۲۰ تکرارش ۶ صبح فرداش 🔻برنامه آیت الله مجتبی تهرانی هرشب ۲۳.۳۰ (رادیو معارف، موج FM ردیف ۹۶مگاهرتز) هر دو استاد از بزرگان هستند، آیت الله جوادی(حفظه الله) رو که همه میشناسیم نیاز به تعریف ندارن، مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی(رحمت الله علیه) هم از شاگردان امام خمینی، مرجع عالیقدر و استاد بزرگ اخلاق که چند سال پیش به رحمت خدا رفتن. ریا نباشه این مباحث سلوک عاشورایی حاج آقا مجتبی رو ما حضورا شرکت می‌کردیم، استاد کم نظیری بودن ایشون، حتما استفاده کنید
اگر می‌خواید فقط یک سخنرانی رو گوش بدید سخنرانی آیت الله جوادی رو گوش بدید قبل از اینکه سخنرانی حاج آقا مجتبی تهرانی رو گوش بدید این نکته رو بگم که احتمال زیاد خسته کننده باشه یا خوابتون ببره. چون مدل حرف زدن ایشون خیلی متفاوته باید عادت کرد. تعجب نکنید.
به مسلم گفت: «حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تمامی مردان مذحج می گویم که آماده ایم تا کار یزید را در همین کوفه یکسره کنیم. خواهی دید که با ورود فرزند رسول خدا، مردم بصره نیز به ما خواهند پیوست. وقتی همه تأیید کردند. عمرو هیجان زده گفت: به خدا سوگند من غلبه‌ی حسین بن علی را بر پسر معاویه بسیار نزدیک میبینم. مسلم لبخند زد. گفت: خداوند به تو خیر دهد که برای مولایم حسین خیر میخواهی. شبث که زیرکانه همه را زیر نظر داشت، نگاهی به مختار انداخت. گفت:اما هنوز امیر یزید، بر کوفه حاکم است. عمرو گفت: «اگر پسر عقیل اجازه دهد، پیش از طلوع آفتاب، همه‌ی مردان مذحج را به گرد قصر نعمان امیرکوفه جمع می کنم و او را از عمارت به زیر می کشیم و مسلم بن عقیل را از سوی حسین، امیر کوفه می کنیم. بعد به ابوثمامه نگاه کرد و گفت: به یک اشاره‌ی ابوثمامه نیز همه ی مردان همدان و تمیم به راه می افتند. مختار نگران شد. مسلم خونسرد گوش میداد. شبث متوجه نگرانی مختار شد. هانی‌بن‌عروه گفت: عمرو بیش از آن که فکر می کردم، در کارها تعجیل میکنی! عمرو گفت: «در کاری که به سود همه‌ی مسلمانان است، باید تعجیل کرد.» و رو به ابوثمامه کرد و پرسید: نظر تو چیست ابو ثمامه؟ ابو ثمامه گفت: «آنچه پسر عقیل حکم کند، من به بهای جان خویش اطاعت می کنم.» شبث گفت: «اگر چنین کنیم، هم یزید به هراس می افتد و هم حسین در آمدن به کوفه تعجیل می کند؛ نظر تو چیست مختار؟ مختار گفت: «من نیز همان می گویم که ابوثمامه گفت؛ و در عین حال با هانی موافقم که بهتر است در کارها شتاب نکنیم و هر کاری را به وقتش انجام دهیم. ابو ثمامه گفت: نگرانی عمرو و شبث نیز بجاست. من هم می گویم، تا یزید بر تخت خویش به خود نیامده، فرصت اندیشیدن به کوفه را از او بگیریم. شبث گفت: «ترس من از مخالفت مختار این است که به خاطر خویشاوندی با نعمان احتیاط کند.» عمرو گفت: «مذحج هیچ خویشاوندی با نعمان و بنی امیه ندارد؛ و اگر مسلم بن عقیل به خانه‌ی من وارد می شد، در یاری او تردید نمی کردم و بی درنگ نعمان را از تخت به زیر می کشیدم. مختار گفت: «مسلم بن عقیل مهمان من است، نه در بند من! مرا به خاطر خویشاوندی با نعمان نیز متهم نکنید که اگر هم اکنون مسلم فرمان دهد، شبانه نعمان را از کوفه بیرون می کنم.» مسلم بن عقیل احساس کرد که باید از ادامه بحث جلوگیری کند. گفت: خداوند به شما خبر دهد که در یاری فرزند رسول خدا از یکدیگر سبقت می گیرید. اما من نه برای حکومت کوفه آمده ام و نه سرنگونی نعمان و جنگ با پسر معاویه. فرزند رسول خدا مرا فرستاد فقط برای این که پاسخ امام را بر شما بخوانم و با بزرگان و سرداران و عالمان شما دیدار کنم. پس اگر سران اهل کوفه را آن گونه ببینم که با برادرش حسن‌بن‌علی کردند، او هرگز به کوفه نخواهد آمد؛ اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند، او نیز باکی ندارد که با همه‌ی اهلش وارد کوفه شود و شما را به راهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند.» عمرو‌بن‌حجاج با این سخن هیجان زده بلند شد. گفت: به خدا سوگند، فردا آنقدر از مردان و زنان و حتی کودکان مان را برای بیعت با فرستاده ی حسین بن علی به این جا روانه کنم، تاصدق گفتار کوفیان بر تو و پسر فاطمه آشکار شود. (قسمت پنجم) @HoseinDarabi
🔴 نکته دقت کنید شخصیت های داستان گیجتون نکنه همون ۳ تا شخصیتی که گفتیمو دنبال کنید در کنارش اسم های جدیدی که میاد خودبخود مشخص میشن خوبن یا نه مثلا مختارو همه میشناسید هانی‌بن عروه رو میشناسیم که شهید شد ابوثمامه رو نمیشناشید ولی مشخصه آدم خوبیه ابن اشعث و ابن خضرمی و ... هم وقتی اسماشوت بیاد میفهمید یزیدی هستن و بدن رو اون ۳ تا شخصیت تمرکز کنید
برای دعوت قوم بنی کلب و وارد مسجد بنی کلب شد، عمرو گفت: «سلام به مؤمنان بنی کلب » عبدالله را دید و لبخند زد و گفت: و سلام به عبدالله بن عمیر که بنی کلب عزت و شرف خود را به او مدیون است! عبدالله گفت: «سلام به عمرو که جز در جنگ با مشركان او را این چنین مشتاق رزم ندیده بودم! آیا مشرکان اکنون در بنی کلب هستند که این گونه بر آنان فرود آمده ای؟» عمرو گفت: من به امید یاری بنی کلب به اینجا آمده ام. اکنون مسلم بن عقیل در خانه‌ی مختار، به اشتیاق دیدار یارانی است که دل از بنی امیه کنده اند و خلافت یزید را بر مسلمانان نمی خواهند. فردی از بین جمعیت. گفت: اگر چنین است، چرا نعمان بن بشیر در مقابل کسانی که از بیعت امیر مؤمنان خارج شده اند، سکوت کرده ؟ عمرو گفت: «نعمان تنها امیر قصر خویش است و اگر هنوز بر جای خود نشسته، برای این است که مسلم نمی خواهد پیش از رسیدن حسین‌بن‌علی، دست به شمشیر ببرد. همه می دانیم که یزید آشکارا شراب می نوشد و هرزگی می کند، نه باکی از خدا دارد و نه هراسی از مسلمانان. او زبان ها را خاموش کرده، مگر زبانی که به ستایش او در آید. یزید و پدرش از خاندانی هستند که بیت‌المال را از آن خود می دانند تا به هر که بخواهند ببخشند و هر که را خواهند محروم کنند؛ و اکنون حسین بن علی می خواهد حقی را که سال ها از کوفیان گرفته شده، باز ستاند.» بعد رو به عبدالاعلی رئیس قبیله بنی ‌کلب کرد و گفت: آیا بنی کلب حسین و یارانش را برمی گزیند؛ یا همچنان بر پیمان خود با بنی امیه می ماند؟ همهمه درگرفت، گروهی به اعتراض سخن می گفتند و گروهی با تردید نسبت به سخنان عمرو، با یکدیگر گفتگو می کردند. عبدالاعلى دست بالا برد و همه را به سکوت فرا خواند و گفت: پاسخ بنی کلب به عمروبن حجاج این است که بنی کلب بر پیمان خود با بنی امیه می ماند. عمرو چگونه ما را به جنگ با پسر معاویه فرا می‌خواند، در حالی که مادر یزید از قبیله‌ی ماست و این افتخار برای بنی کلب کافی است که فرزندی از این قبیله، خلیفه‌ی مسلمین باشد.» سکوت مجلس را فرا گرفت. عمروبن حجاج چون سرداری پیروز که می خواست آخرین هشدار خود را بدهد، به عبدالاعلی نگریست و سپس رو به کرد که به ستونی تکیه داده بود و سر به زیر داشت و انگشت می گزید گفت: آیا سخن عبدالله بن عمیر نیز همین است که شیخ بنی کلب گفت؟ عبدالله سر بلند کرد و آرام سخن گفت: به خدا پناه می برم از روزی که شمشیر من برای کشتن مسلمانی از نیام بیرون بیاید. در حیرتم از کسانی که فراموش کرده اند در گذشته های نه چندان دور، در هر خانه ای یا مادران بی فرزند و یا زنان بی شوهر در ماتم و عزا نشسته بودند، اما در سالهای خلافت معاویه همه در آرامش و امنیت زندگی کردند و اکنون به خاطر دنیای خویش دوباره می خواهند خون مسلمانان را بریزند. عمرو گفت: «آنچه را تو آرامش و امنیت می‌دانی من انتظار می‌نامم، تا کسی چون حسین بن علی برخیزد و انتقام ما را از معاویه و پسرش بگیرد عبدالله از جا برخاست و فریاد زد: شما را به خدا بس کنید. اگر گلایه از خلیفه دارید، بدون جنگ بازگویید و اگر از امیر کوفه رضایت ندارید، از یزید بخواهید که او را عزل کند و دیگری را بر جایش بنشاند، اما این چنین پای حسین بن علی را به کوفه نکشانید که بی گناهان بسیاری کشته خواهد شد. عبدالله خیلی سریع خشم خود را کنترل کرد. آرام به عمرو نزدیک شد و دلسوخته به او نگریست و گفت: وقتی حسین پرچم جنگ با یزید بر نداشته، روا نیست که کوفیان این پرچم را به دست او دهند؟ عبدالله آرام مسجد را ترک کرد. عمرو به جماعت نگریست که در سکوت به او نگاه میکردند (قسمت ششم) @Hoseindarabi
نعمان امیر کوفه در تالار بزرگ قصر، قدم می‌زد و از بیعت گروه زیادی از مردم با مسلم‌بن‌عقیل آشفته و عصبی بود، رو به ابن اشعث گفت: بگو جارچیان در کوفه مردم را به نماز مغرب فرا خوانند تا همگی در مسجد حاضر شوند! وای بر آنان که از بیعت پسر معاویه خارج شوند یکی از مأموران نعمان در میدان بزرگ کوفه، بر سکویی ایستاده بود و چند نفر اطراف او بر طبل می کوبیدند. مردم در رفت و آمد بودند و گروهی نیز به گرد جارچی جمع شده بودم جارچی فریاد زد ای اهل کوفه، أمير نعمان، فرمان داده با همه‌ی شما هنگام نماز در مسجد جمع شوید که امیر سخنان مهمی با شما دارد مردم آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند: وقتی فرستاده ی حسین بن علی در کوفه است، واجب تر آن است که نماز را با او بخوایم. دیگری گفت: آری من نیز نماز در خانه‌ی مختار و همراه مسلم را به نماز امیر ترجیح می دهم.. ابن خضرمی خشمگین بود و ابن اشعث سعی کرد او را آرام کند و گفت: خشم خود را در سینه پنهان کن که کوفه در دست یاران مسلم است و جز آن که خود را به کشتن دهی، هیچ نتیجه ای نخواهی گرفت! ابن خضرمی گفت: «مردم آنقدر جسور شده اند که آشکارا امیر مومنان یزید را ناسزا می گویند ابن اشعث گفت: «امشب نعمان تکلیف همه را یکسره خواهد کرد اکنون به خانه‌ی مختار برو و از تصمیم های تازه مسلم خبر بگیر! که این کارت بیشتر سود دارد تا خشم نابهنگامت ابن خضرمی گفت: من شنیده ام که می کوشد مسلم را به حمله به نعمان وادارد؛ که اگر چنین شود، بی شک مسلم چیره خواهد شد. باید سریعتر به امیرمومنان یزید نامه‌ای بنویسیم و او را از اوضاع کوفه باخبر کنیم تا چاره ای بیاندیشد. ابن اشعث گفت: «لااقل تا نماز مغرب صبر کنید و سخنان نعمان را بشنویم. شاید خود چاره ای کرده باشد.» ابن خضر می گفت: «من امیدی به نعمان ندارم؛ چون هر روز بر بیعت کنندگان با مسلم افزوده می شود و نعمان، دیگر یارای مقابله با آنها را ندارد، دوازده هزار نفر با مسلم بیعت کرده اند. ابن اشعث مردم برای نماز را دید که گروه گروه به سمت خانه ی مختار می رفتند. همزمان در مقابل مسجد کوفه، گروهی اندک و پراکنده وارد مسجد می شدند. سربازان نعمان، مردم را به اجبار و تهدید به سوی مسجد کوفه می‌کشاندند. با این حال چند نفر از میان دستانشان گریختند و به سوی خانه‌ی مختار دویدند. در مسجد کوفه نعمان بن بشیر نماز را آغاز کرد. گروه اندکی از مردم در صف های گسسته، پشت سر او ایستاده بودند و تنها حدود نیمی از مسجد پر شده بود. پس از نماز، نعمان در حالی که قبضه‌ی شمشیر خود را در دست داشت، با آنها سخن می گفت، جماعت بی آن که به او نگاه کنند، سر به زیر داشتند و به سخنانش گوش می دادند، نعمان گفت؛ من نمیدانم حسین بن علی را برای چه کاری به کوفه فرا خوانده اید و اکنون مسلم بن عقیل در کوفه چه می کند؟! به شما هشدار می دهم که از خدا بترسید و سر به کار خویش داشته باشید و از فتنه و تفرقه دوری کنید که هیج سرانجامی جر هلاک مردان و ریختن خون ها و تاراج اموال مردم ندارد. من از شما تنها آرامش می خواهم و با کسی که سر جنگ ندارد، کاری ندارم هیچ کس را به تهمت و گمان مجازات نمی کنم و برای حفظ خود، شما را به ریختن خون یکدیگر رانمی دارم. اما اگر بشنوم که پیمان و بیعت خویش را شکسته اید و بر امیر مؤمنان خروج کرده اید، به خدایی که جز او خدایی نیست، با همین شمشیر شما را به راه راست می‌آورم. ابن خضرمی که تاب از دست داده بود و به خشم آمده بود برخاست و فریاد زد: ای امیر، آن‌چه در شهر می‌گذرد با نصیحت تو اصلاح نمی‌شود، دشمن در خانه توست و برای جنگ با تو آماده می‌شود و تو چنان سخن می‌گویی که گمان می‌کنم، ترس همه وجودت را فرا گرفته.....سپس بحث بین آن دو بالا گرفت و بعد نعمان از مسجد بیرون رفت..... ابن خضرمی در کنار دو نفر دیگر نشسته بودند. یکی از آن ها قلم و کاغذ در دست داشت و این خضرمی برای او دیکته می کرد بنويس! و سلام بر امیر مؤمنان که اطاعت از او بر همگان واجب است. اما بعد؛ مسلم بن عقیل به کوفه آمده و شیعیان علی، به نام فرزندش حسین، با او بیعت می کنند و پیمان می بندند. پس اگر به کوفه نیاز داری، مرد نیرومندی را بفرست که امر تو را اجرا کند و مانند تو با مردمان رفتار نماید، زیرا نعمان مردی سست و ترسوست. ابن خضرمی نامه را از دست او گرفت و به دست مرد دیگری داد و گفت: در هیچ منزلی استراحت نمی کنی ! تا این که به شام برسی و این نامه را به امیرمؤمنان یزید برسانی!» بعد رو به بقیه کرد و گفت: بدانید که اگر حاکم جدید به کوفه بیاید، ما از عزیزان و نزدیکان او خواهیم بود.» مرد مصمم برخاست و از مسجد بیرون رفت. سوار بر اسب شد و به تاخت حرکت کرد (قسمت هفتم) @HoseinDarabi
🔴از این به بعد قسمت هارو مثل پیام بالا طولانی تر میگذارم که سریعتر بریم جلو
هدایت شده از پیشنویس
تحليل نهضت عاشورا.mp3
18.33M
(قسمت دوم) آیت الله جوادی آملی @HoseinDarabi
سلوک عاشورايي.mp3
18.75M
(قسمت دوم) درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی حق و باطل در نهضت امام حسین(ع) @HoseinDarabi
👆فایل های بسیار کم حجم شده در کانال تلگراممون قرار داده شده، اینجا قابلیتشو نداشت، یه رباتی تو تلگرام این کارو انجام میده، البته اینترنت در ایتا یک سوم حساب میشه و تقریبا همون میشه، خواستید وارد کانال تلگراممون بشید، آیدی تلگراممون @Hosein_Darabi حالا چه اینجا چه اونجا این ویس هارو گوش بدید. فوق العادس، تمام شبهات و تفکرات غلطی که درباره عاشورا و محرم بین مردم درحال پخش شدنه با گوش دادن این سخنرانی ها براتون پاسخ داده میشه
آقا چشم و هم‌چشمی تو همه مسایل ورود پیداکرده، همین محرم رو ببینید، هیات ها باهم کَل کَل دارن، رقابت می‌کنن اون میگه سیستم صوتی من خفن تره این میگه مداح من معروف تره اون میگه جمعیت من بیشتره این میگه روحانی من عمامه‌اش گنده تره اون میگه غذای من لذیدتره این میگه دندون من تیزتره هیشکی به این فکر نمی‌کنه کاری که اخلاص بیشتری داشته باشه و نیت پاک‌تری داشته باشه پیش خدا مقبول‌تره الان تو همین کوچه‌ی ما یه هیات بود چندین سال فعالیت داشت، بزرگان هیات باهم به مشکل خوردن، امسال شدن دوتا هیات، یکی همون هیات قبلی، یکی هم امسال تو پارکینگ خونه ما تشکیل شده، این دوتا هیات یک خونه باهم فاصله دارن. البته دلیل جداشدن هیات‌ها قانع کننده‌اس ولی خب مشکل بوجود میاره قطعا آقا اون یکی هیاته ۳ روزه از صبح تا شب باندهاشو میاره تو کوچه هی میگه ۱،۲،۳ تا صوت رو امتحان کنه هیات پارکینگ ماهم جالبه، هنوز شروع نشده، نه مداحی‌ای نه سخنرانی‌ای نه مراسمی، شام داده، یعنی در طول تاریخ بشریت سابقه نداشته قبل شروع رسمی هیات شام بدن، رقابته دیگه اون یکی هیات هم برای اینکه ضایع نشه تو کوچه صوت رو بلند کرده بود طبل می‌زد. روانی شدن ملت این هیات خونه‌ی ما نمی‌خواست روحانی بیاره برای سخنرانی، من گفتم مگه میشه بدون روحانی؟ گفتن گرونه، منم رفیق رفقای طلبه و روحانی زیاد دارم، گفتم من روحانی میارم، یه روحانی ردیف کردم، بنده خدا دیشب پاشده اومده دید هیچ خبری نیست، گفتم حاجی شرایط مهیا نبوده، انشالله از فردا در خدمتتون هستیم، ولی امشب شام داریما😁 بعد دیدم حالا که شام هست روحانی هم هست، گفتم امشب هیات تو خونه ما باشه، حاجی رو بردیم خونمون خانوما آقایونم اومدن، یه سیستم صوت کوچولو هم داشتیم از این خونگی ها، هیات رو بصورت خیلی ساده و البته مختلط برگزار کردیم. انقدر روشنفکریم ما، خیلی هم باصفا بود. شام هم دادیم آخرش. انقدر داستان هست که اهل بیت به هیات های ساده و خاکی و حتی بدون میکروفن و سیستم صوت آنچنانی، عنایت بیشتری دارن. چون اخلاص مهمه نه چیز دیگه ای آیت الله بروجردی با اون همه عظمت آخرین لحظات عمرشون شروع کردند به گریه کردن، مردم گفتن آقا شما که خیلی کارتون درسته و خیلی مشتاق مرگ بودید و اصلا هراسی نداشتید چرا گریه می‌کنید، آیت الله بروجردی فرمودند: 《وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ》 عملت را خالص کن، که همانا حسابرس بسیار بسیار بیناست.(بعبارتی مو رو از ماست میکشه بیرون). انشالله در همه کارها، بخصوص عزاداری‌هامون اخلاص داشته باشیم ✍حسین دارابی @HoseinDarabi
جماعت در حیاط خانه ی مختار جمع بودند. نیز کنار مسلم ایستاده بود. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است.» به نام خداوند بخشنده ی مهربان. از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامه‌های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم گروهی به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سر تکان دادند. مسلم ادامه‌ی نامه را خواند شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسر عمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. ان‌شاء الله گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: ان‌شاء الله مسلم خواندن نامه را ادامه داد: به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسین بن علی بن ابیطالب مسلم نامه را بست. گریه‌ی جماعت اوج گرفت. مسلم بن عقیل به داخل خانه رفت‌. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت: سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه. سپس در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت: کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. اینها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند.» مسلم گفت: «آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند. ربیع گفت: «در بنی کلب نیز بشیر آهنگر شمشیرهای آبدیده می سازد.» مسلم دست بر شانه ربيع گذاشت و گفت: او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش را به جرم دوستی علی بن ابی طالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود.» ابو ثمامه گفت: «خدا به او و عمروبن حجاج خير دهد! مسلم گفت: «با او به بنی کلب برو و اگر بشير آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن!» عمرو گفت: من پیشتر او و را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام.» مسلم گفت: «عبدالله بن عمير ؟!» «او از حسین بن علی چه می گوید؟ عمرو گفت: «عبدالله، حسین و پدرش را گرامی می‌دارد ولی خروج بر خلیفه را برنمی‌تابد. می گوید این ها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد.» مسلم رو به ابو ثمامه کرد. گفت: با عبدالله بن عمیر نیز صحبت کن و از قصد حسین بن علی بگو که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آن گونه که می گویید، او روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو می کنم خداوند او را به راه حقیقت هدایت کند!» ابوثمامه پیام مسلم را به عبدالله بن عمیر رساند ولی عبدالله قبول دعوت نکرد و گفت: سلام مرا به مسلم برسان و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس و بیشتر از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش می خواهند؛ و اکنون نیز می‌خواهند، حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزیده اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه می برم که بخواهم با شمشیر اسلام، راه شرک را باز کنم قوم بنی کلب که فضای کوفه را به شدت به نفع مسلم می‌دیدند و از اینکه مسلم پیکی به سوی حسین‌بن‌علی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کنند، پیروزی حسین را قطعی می‌دانستند با مسلم بیعت کردند(بدون عبدالله بن عمیر) (قسمت هشتم) @HoseinDarabi
👆اگه تا الان نخونید نامیرارو، از همین قسمتم که نامه امام حسین به کوفیانه بخونید بازم خوبه و متوجه خواهید شد، چون به قسمتهای مهم داریم نزدیک میشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(قسمت سوم) درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی حق و باطل در نهضت امام حسین(ع) @HoseinDarabi
آقا هر کی خودش یا بچش اعصاب معصاب نداره فردا بیاد همایش استاد سلطانی با موضوع خشم هست، من هفته پیش فرهنگسرای اشراق رفتم این جلسه رو بسیار مفید هستش. فردا ۹.۴۵ الی ۱۲.۳۰ فرهنگسرای تهران لوکیش محل برگزاری👇 https://goo.gl/maps/oK1mLo71u8G2
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه ی مجلس مردان، رقص شمشیر می کردند. در بالای مجلس نشسته بود، یک سمت او ربیع و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. نیز کنار ربیع بود. عمرو برخاست ابتدا از هانی بن عروه اجازه گرفت و رو به مهمانان ایستاد و گفت: امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگر بیعت قبیله‌ی بنی کلب با مسلم بن عقیل بعد دست بر شانه ی عبدالاعلی رئیس قبیله بنی کلب گذاشت و گفت: این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد! پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مؤمنان آفریده است! دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد. در قسمت زنانه ام ربيع روعه همسرهانی و ام سلیمه و زنان دیگر، گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست. دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا میزد. سليمه آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفتگو می کردند. ربيع نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سليمه گره خورد ام سلیمه از درگاهی قسمت زنانه، دیسی را که در آن تکه‌ای جواهر بود، به مهمانان نشان داد. گفت: این هدیه‌ی روعه، همسر هانی به عروس قبیله است. زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره ی سر از روعه تشکر کرد. هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت: شادمانی من بیشتر از این است که عمرو، دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان على است؛ و اگر جز این بود، یقین دارم که سليمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج! هانی برخاست و شمشیرش را از کمر باز کرد. ربیع و عمرو و دیگران نیز برخاستند. هانی شمشیر را به سوی ربیع گرفت. گفت: این تیغ، جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته؛ یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.» مردی هیجان زده وارد شد، آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد. شبث بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می‌رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید کجا می روید؟ مردی هیجان زده گفت: حسین بن علی... او به کوفه آمده، به سوی دارالاماره می رود. شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه، گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی، آنها را همراهی می کردند. پیشاپیش سوارانه مردی سبزپوش، با عمامه ای سیاه در حرکت بود. روعه از هانی پرسید: راست می گویند؟ هانی گفت: «چه می گویند؟ام سليمه گفت: «این که حسین بن علی به کوفه آمده است؟ هانی گفت: حسین بن علی ؟! چگونه امام به کوفه رسیده، در حالی که پیک مسلم تازه سه روز است که راهی مکه شده سواران با نیزه های خود، مردم را از سوار سبز پوش دور کردند. نگهبانان قصر نیز سریع در مقابل در، راه را سد کردند. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. سوار سبز پوش یکباره پوشينه از چهره کنار زد. او عبیداللہ‌بن‌زیاد بود که اکنون از جماعت به هراس افتاده بود و با خشم رو به نگهبانان قصر فریاد زد: خدا شما را لعنت کند. در به روی امیر خویش بسته اید؟! شبث او را شناخت. گفت: عبيد الله بن زیاد؟! جماعت شگفت زده ماندند. نگهبانان در قصر را باز کردند. جماعت کم کم خشمگین شدند و شروع به ناسزاگویی کردند و گروهی نیز با سنگ به سوی عبیدالله حمله بردند. عبيدالله و همراهانش به شتاب وارد قصر شدند و در قصر را بستند. اما در خانه ی عمرو رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت. یکباره سکوت حاکم شد. ربیع گفت: حسین بن علی اکنون در کوفه است؟» هانی گفت: «او اکنون در مکه است، نه در کوفه!» پیرمرد گفت: «پس این مردم به استقبال که می روند؟» هم زمان شبث وارد شد. گفت: به استقبال پسر زیاد که امیر کوفه شده و از ترس جان خود، در هیبت حسین بن علی به قصر وارد شد. جماعت با ترس از عبيدالله یاد کردند: پسر زیاد!؟ » عمرو گفت: «بخورید و بیاشامید و شاد باشید که پسر زیاد حقیرتر از آن است که بتواند در عروسی دختر، عمرو بن حجاج خلل وارد کند دوباره ساز و دف و پایکوبی شروع شد. (قسمت نهم) @Hoseindarabi
عبدالله در رؤیایی غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود میشدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند، خیمه هایی که در آتش می‌سوختند، غباری که خورشید را می‌پوشاند، اسبانی که بر جنازه‌های بی‌سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق هایی که بالا می رفت و فرود می‌آمد کودکانی که از شلاق‌ها می‌گریختند رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ میشد و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود. ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش میزد عبدالله... عبدالله... عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرده ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشم های وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت: انگار کابوس میدیدی! عبدالله منگ و گیج سر برگرداند و به روبرو خیره شد. گفت: چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه....کابوس نبود... کابوس نبود... برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آماده‌ی سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله بن زیاد رفته ای و حرمتت را بشکنند.» اینها دست از من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند.» و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت: کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم میرفتی! عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرده ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد.» و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت: کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم!» (قسمت دهم) @HoseinDarabi
همایش استاد سلطانی به صورت لایو از اینستاگرام ضبط شده و ذخیر شده ابتدا ادرس زیر رو فالو کنید و سپس روی عکس پروفایل کلیک کنید👇 instagram.com/hosein__darabi
عبیدالله خشماگین وارد تالار شد و گفت: پس بزرگان این قوم مرده اند که این گونه نماز را کوچک می شمارند؟!» کثیر بن شهاب گفت: بسیاری از آنان با مسلم بن عقیل بیعت کرده اند. عبیدالله گفت: هم اکنون به سراغ همه ی آنان بروید! می خواهم تا فردا، پیش از نماز ظهر، همین جا آنان را ملاقات کنم. 🔻🔻 درحال گفتگو با همسرش بود، عمرو گفت: مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیر زنی به میدان آورده اند. ام سليمه گفت: «پس جنگ نزدیک است!» عمرو گفت: کاش مسلم این قدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم. نمی‌دانم این چه سستی است!» ام‌سلیمه گفت: او پسر زیاد است و من از حیله های او می‌ترسم. عمرو گفت: اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم اما مسلم بن عقیل... آه!» محمدبن اشعث از انتهای گذر به خانه‌ی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد: سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی!» و او را در آغوش گرفت و گفت: مدتی است که اشتیاق دیدن تورا داشتم. امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند.» عمرو گفت: «کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد.» ابن اشعث گفت: «این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است.» امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندان مان را فدای گذشته نکنیم.» عمرو گفت: «اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت: ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را.» ابو ثمامه که آنجا حضور داشت، گفت: «من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری! ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود. گفت: بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخ های اورا بشنویم. عمرو گفت: «من جز با شمشیر با پسر زیاد روبرو نمیشوم ابوثمامه که در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود، وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد و رفت، عمرو : با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابو ثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: «می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه‌ی خاندانش در راه کوفه است.» ابن اشعث گفت: «حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی!» و اغواگر به عمرو نزدیک تر شد: اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو برنمی دارد.» عمرو عصبی گفت: تو می خواهی مرا به بخشش‌های عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسین بن علی به من میبخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای!» و سریع وارد خانه شد، و ابن اشعث نا امید و عصبانی برگشت. 🔻🔻🔻🔻 در خانه هانی، مسلم، عمروبن‌حجاج، و دیگر بزرگان کوفه نشسته بودند، در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد. هانی به او نگریست که یعنی چه میخواهی؟ غلام گفت: محمدبن اشعث آمده و می خواهد شما را ببیند. هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت: زود برو، مبادا وارد خانه شود! غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت: می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند. هانی گفت: «عبیدالله کوچک تر از آن است که من به دیدارش بروم. خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را باز داشت. گفت: صبر کن هانی، بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمی شود و هم سخنانش را می شنوی و از قصدو تصمیمش آگاه می شویم.» همه تایید کردند. جر عمرو که سکوت کرده بود. هانی بیرون رفت. مسلم. متوجه ناخشنودی عمرو شد. همدلانه به او نگاه کرد. گفت: پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ با عبيدالله می فهمم، اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم. (قسمت یازدهم) @HoseinDarabi