🔴 شاید ابن ملجم را بخشیدم
#علی_از_زبان_علی
بعد از ضربت، هنگامی که مرا به منزل آوردند، اولین سؤالی که پرسیدم دربارۀ قاتلم، ابنملجم، بود. گفتند: او را دستگیر کردهایم. سفارش کردم:
بــا همــان غذایــی کــه بــه مــن میدهیــد، او را نیــز اطعــام کنیــد؛ بــا همــان نوشــیدنیهایی کــه بــرای مــن میآوریــد، او را نیــز ســیراب کنیــد. اگــر زندگــی مــن ادامــه داشــت، خــودم دربــارۀ او تصمیــم میگیــرم و اگــر از دنیــا رفتــم، فقــط یــک ضربــت بــر او وارد کنیــد و از زیــادهروی بپرهیزید.
[و به حسن و حسین تأکید کردم ]:
ایــن اســیر را در حبــس نگــه داریــد، اطعامــش کنیــد و ســیرابش نماییــد و بهنیکــی بــا اســیر رفتــار کنیــد. اگــر مانــدم، بهتــر از دیگــران میدانــم بــا او چــه رفتــاری کنــم: اگــر خواســتم
قصــاص میکنــم یــا از او میگــذرم و عفــوش میکنــم یــا بهگونــۀ دیگــری بــا او مصالحــه میکنــم. و اگــر از دنیــا رفتــم، اختیــار بــا شماســت؛ امــا اگــر تصمیــم گرفتیــد وی را بکشــید، مبــادا کــه او را قطعهقطعــه کنیــد! گرچــه ایــن ضربــت را او بــر مــن وارد کــرده اســت، بــا او بهنیکــی رفتــار کنیــد و رختخــواب نرمــی بــرای او بگســترانید
[از فرزندانم خواستم ابنملجم را بیاورند تا با وی سخن بگویم. از وی پرسیدم:]
ای دشمن خدا، آیا من در حق تو نیکی نکردم؟! آیا آنهمه احسان و خوبی را بهیاد نداری؟! [گفت: آری، قبول دارم. پرسیدم ]: پس چرا چنین کردی؟
[او در پاســخ گفــت: چهــل روز بــود کــه ایــن شمشــیر را تیــز میکــردم؛ ســپس از خــدا خواســتم کــه بهوســیلۀ آن بتوانــم بدتریــن خلــق خــدا را بکشــم! بــه وی گفتــم ]:
آری، چنیــن خواهــد بــود؛ اینگونــه میبینــم کــه تــو بدتریــن خلــق خدایــی کــه بــا همــان شمشــیر کشــته خواهــی شــد! بــه خــدا ســوگند، در حالــی بــه تــو آن همــه نیکــی میکــردم کــه میدانســتم تــو قاتــل مــن خواهی بود! ولی آنگونه رفتار میکردم، تا در محضر الهی حجت را بر تو تمام کرده باشم!
کتاب علی از زبان علی، ص ۵٩٣
نوشته حجتالاسلام محمدیان
@hosein_darabi