#نوشتار
اورکت پلنگی سبز را با پوست سبزهاش ست کرده بود. پلاستیک ساندویچ بهدست رسید و برایش ایستادهها فرقی نداشتند. به همه یک ساندویچ با دستان خودش میداد.
مثل فرفره میچرخید و پلاستیکش که تمام میشد میرفت توی صندوق ماشینش و پلاستیک دیگری میآورد و بازهم فرفرهوار میچرخید. انقدر که حتی یک عکس واضح هم نگذاشت ازش بگیرم و همه حین حرکتش تار افتاد. رفتم جلو ساندویچ را از دستش گرفتم، گوشی را آوردم بالا و گفتم: میتونم باهات مصاحبه کنم؟ مکثی کرد و گفت: نه، نه.
از کجا آمده بود؟ کی وقت کرده بود آنقدر ساندویچ درست کند و بپیچد توی پلاستیک؟ هیچکدام مهم نبود. خدمت کردن در این روز موکب و بیمارستان نمیشناسد.
پ.ن:درب بیمارستان،بین داوطلبان اهدای خون