eitaa logo
حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری
324 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6هزار ویدیو
26 فایل
پابه پای #کودکی ، درفصل رویش زندگی.... حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری سال تاسیس ۹۵ 👈وابسته به #هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک @kahfolvara ارتباط با مدیرکانال @ofogh114
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌼 اگر دائما در حال گرفتن از کودک باشيد و منفی نسبت به او داشته باشيد، فرزند شما در نسبت به قضاوت ديگران حساس خواهد شد و به فردی حساس و تبديل خواهد شد
🍂🌼 ⭕️اجازه بديم بچه ها با ما و كنار ما كنند. 🔺هم هم از غذا پختن بسيار مي اموزند. 📌فوايد اشپزي برای كودكان: 🔹اول: همكاری را مياموزد. 🔸دوم: با لمس كردن مواد و مخلوط كردن آنها در حقيقت با قوانين طبيعت اشنا ميشود و از شناخت انها لذت ميبرد. 🔹سوم: باعث تقويت مهارتهاي حركتي در كودك ميشود. 🔸چهارم: بچه ها خوش غذا تر ميشوند. اگر فرزندتان خوش غذا نيست حتما اجازه دهيد در پختن غذا با شما همكاري كند. 🔹پنجم: كودك صبر را مي آموزد و ياد ميگيرد براي رسيدن به هدفش صبر كند. 🔸ششم: كودك نظم و ترتيب را مياموزد زيرا براي پختن يا درست كردن غذا بايد از قوانين خاصي پيروي كنيد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری
🍂🌼 #قصه_شب (( آب که از چشمه جدا شد)) #حسینیه_کودک_و_نوجوان
🍂🌼 ‍ 🌈آب که از چشمه جدا شد🌈 قصه ای کودکانه و آموزنده درباره طبیعت  در کنار یکی از شهرهای بزرگ، دهکده کوچکی بود. این دهکده مردمی داشت خوب و ساده و خانه هایی داشت گلی و کوچک. بچه های دهکده که زمینی برای بازی نداشتند، هر روز در گوشه ای دور هم جمع می شدند و بازی می کردند. روزی یکی از بچه ها خبری آورد: بچه ها! من زمین خوبی پیدا کرده ام. پشت یکی از خانه های آبادی زمینی هست که توی آن چیزی کاشته نشده است. یکی از بچه ها پرسید:« صاف است؟» یکی دیگر پرسید: «آنجا می شود توپ بازی کرد؟» پسرک جواب داد: «نه… نه صاف است و نه به درد بازی می خورد. پر از علف و سنگ و تیغ است، اما ما می توانیم آنجا را صاف کنیم.» بچه ها راه افتادند. رفتند سرزمین و دست به کار شدند. بعد از مدتی زمین صاف شد. دیگر نه علفی بود و نه تیغی و نه سنگی بعد از آن بچه ها زمین بازی داشتند. روزهای تعطیل و وقتی بیکار بودند، توی زمین خودشان بازی می کردند و شب ها هم خواب زمینشان را می دیدند. حالا از اینطرف بشنو: توی آن خانه ای که جلوی زمین بود، پسری زندگی می کرد که مثل همه بچه ها نبود. همیشه تنها بود و کاری به کار هیچ کس نداشت. گاهی وقت ها بچه ها صدایش می کردند و می گفتند: «تو نمی آیی با ما بازی کنی؟» او  سرش را تکان می داد و می گفت: «نه» و می رفت. گاهی هم که او را می دیدند، می پرسیدند: «تو گرگم به هوا، قایم باشک و گرگم و گله می برم، بلد نیستی؟» او می گفت:«نه» و می رفت. می رفت صحرا و یک گوشه می نشست. یک روز که پسرک مثل همیشه به صحرا رفته بود، به چشمه کوچکی رسید. کنار چشمه نشست و به قطره های آبی که از چشمه می جوشید، نگاه کرد. همین طور که نگاه می کرد، دید که باریکه آب از چشمه جدا می شود و می رود. پسرک پرسید: «تو کجا می روی؟» آب جواب داد: «کار دارم، خیلی کار دارم.» پسرک پرسید: «چه کاری از تو برمی آید؟» آب گفت: «این چشمه چند ماهی خنک شده بود. برای همین هم وقت ندارم که اینجا بمانیم و با تو حرف بزنم. اگر دلت می خواهد بدانی که من چه کارهایی باید انجام بدهم، دنبال من بیا!» پسر هم کاری نداشت و به دنبال آب به راه افتاد. آب می رفت و در سر که دارم در کنارش قدم بر می داشت. گاهی آهسته میرفت. آب و پسرک از زمین های زیادی گذشتند. از دشت های خشک و بیابان های بی گیاه گذشتند. پسرک ناگهان حس کرد که آب، کم و کمتر می شود -تو داری تمام می شوی. پس کارهایت چه شد؟ آب گفت: «بیا! باز بیا! من هنوز کارهایی دارم که باید انجام بدهم.» پسرک چند قدم دیگر که دنبال آب رفت، دید که از آب، بیشتر از چند قطره نمانده است و خودش را به زحمت روی زمین می کشد. بعد هم همان آب کم ایستاد و تمام شد. پسرک فریاد زد: «تو که تمام شدی. پس آن کارهای زیادت چه شد؟ چه فایده ای داشت که و تمام این راه دور و دراز را بیایی و اینجا توی زمین و فرو بروی؟ خیلی خنده دار است. تو هیچ کاری و و انجام ندادی، اما می گفتی که خیلی کار داری و وقت حرف زدن نداری..» آب که حال فقط نیمی از آن باقی مانده بود، آهسته گفت: «راهی که آمدیم برگرد. شاید جوابت را پیدا کنی» پسرک خسته و غمگین به راه افتاد تا به خانه برگردد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که دید گیاه سبز و کوچکی از زمین روییده است. با خودش گفت: «وقتی ما می رفتیم، این گیاه سبز را ندیدم. شاید تازه روییده باشد.» باز هم چند قدم جلوتر، گلی را دید که کنار جوی، سبز شده بود. به اینکه حتما نبود. اگر بود، من آن را میدیدمش. گل قشنگ به من بگو کی از زمین درآمدی؟ وقتی ما از اینجا می گذشتیم، تو را ندیدم. گل گفت: «درست است. آب که از اینجا گذشت، قسمتی از زندگی اش را به من داد و من سبز شدم.» پسرک کمی شاد شد و تندتر قدم برداشت. کمی آنطرف تر به چمنزاری سبز رسید. پسرک فریاد زد: «آهای چمنزار سبز! تو از کجا پیدا شدی؟ چرا وقتی از اینجا می گذشتم تو را ندیدم؟» چمنزار جواب داد: «آب که از اینجا گذشت، قسمتی از زندگی اش را به خاک دشت داد. دشت هم سبز شد چمنزار شد» پسرک حالا خیلی خوشحال بود. او می دوید، با درختان کوچک، با گل ها و چمنها گفتگو می کرد. میدانم، میدانم. میدانم… خوب میدانم. آب، همه زندگی اش را به شما داد و شما سبز شدید، شما قشنگ شدید… میدانم، میدانم، میدانم راه تمام شد و پسرک به زمین بازی بچه ها رسید. دید که همه بچه ها سرگرم بازی هستند. به طرف آنها دوید و گفت: «من هم بازی! از امروز می خواهم یکی از شما باشم و با شما بازی کنم. مرا بازی می گیرید؟» بچه ها فریاد زدند: «البته. البته!» sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan