eitaa logo
حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری
314 دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
5.9هزار ویدیو
26 فایل
پابه پای #کودکی ، درفصل رویش زندگی.... حسینیه کودک ونوجوان معلم شهید جواد زیوداری سال تاسیس ۹۵ 👈وابسته به #هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک @kahfolvara ارتباط با مدیرکانال @ofogh114
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌼 #اشتباه_کوچک #حسینیه_کودک_نوجوان
🍂🌼 #اشتباه_کوچک #حسینیه_کودک_نوجوان
🍂🌼 یکی بود،یکی نبود. روزى از روزها در يك شهر بزرگ، پدرى براى دخترش يك تولد خيلى بزرگ گرفت.. همه مردم شهر در جشن تولد شركت كردند ، آن شب كلى شادى كردند . بعد از تمام شدن جشن دختر متوجه شد كه گردنبند طلايش گم شده است. دختر خيلى از گم شدن گردنبندش ناراحت شد. فرداى آن روز دخترخاله آن دختر در مدرسه به دوستش گفت: من فكر مى كنم بدانم چه كسى گردنبند را برداشته است. دوستش گفت: چه كسى؟ دخترخاله گفت: من آن شب مردى را ديدم كه پيراهن قرمز و شلوار سرمه اى به تن داشت . فكر مى كنم دزديدن گردنبند كار او باشد. دوستش با شنيدن اين حرف بلافاصله ماجراى آن مرد و دزدى اش را براى ناظم مدرسه تعريف كرد ، ناظم هم به مدير مدرسه گفت . مدير هم به همسايه خانه اش و... چند ساعت بعد خبر دزديدن گردنبند و دزديدن سه بچه توسط مرد قرمز پوش بين مردم ردوبدل مي شد. خبر به گوش شهردار شهر رسيد ، شهردار بلافاصله به به پليس خبر داد و پليس هم ارتش را باخبر كرد . پليس و ارتش با تمام تجهيزات نظامى به سمت خانه ى آن مرد حركت كردند . زمانى كه به خانه مرد رسيدند زنگ در خانه او را زدند و از او خواستند خودش را تسليم كند . مرد كه از همه جا بي خبر بود ، گفت: چه اتفاقى افتاده؟ پليس به او گفت : تو سه بچه و گردنبند را دزديده اى بايد با ما نزد قاضى بيايي. آن مرد گفت: ولى من اين كار را نكرده ام ولى با شما نزد قاضى مى آيم تا بى گناهى ام ثابت شود. همگى با آن مرد نزد قاضى رفتند. قاضى با ديدن پليس و ارتش و شهردار عصبانى پرسيد: چه اتفاقى افتاده كه شما را اين طور عصبانى كرده؟ شهردار گفت: اين مرد سه بچه و يك گردنبند طلا را دزديده است. قاضى گفت: چه كسى اين اتفاق را ديده است؟ ارتش و پليس و شهردار به هم نگاه كردند و بعد گفتند: ما خودمان نديده ايم، خبر دزدى را از مردم شنيده ايم. قاضى گفت : برويد و اولين نفرى كه اين خبر را بين مردم پخش كرده است پيدا كنيد و نزد من بياوريد. آنها گشتند و گشتند تا دخترخاله آن دختر را يافتند و نزد قاضى آوردند. قاضى از او پرسيد : آيا تو دزدى سه بچه و گردنبند را توسط اين مرد ديده اى ؟ دختر گفت: نه! من فقط حدس زدم و مطمئن نيستم . الان هم حرف خود را راجع به دزدى اين مرد پس ميگيرم، شما هم از اين خطاى كوچك من بگذريد. قاضى گفت: من به تو كارى مي سپارم اگر از عهده ى انجام آن برآمدى، خطاى تو را خواهم بخشيد . دختر قبول كرد. قاضى به او گفت: بالشتى از پر بردار و پرهاى آن را در بالاى كوه فوت كن تا همه جا پخش شود، بعد هم پرها را جمع كن و نزد من بياور. دختر قبول كرد و با بالشتى از پر به بالاى كوه رفت و همه ى پرها را فوت كرد . ناگهان بادى وزيد و تمام پرها را به دورست ها فرستاد . دختر به سرعت دويد تا پرها را جمع كند . يك پر را از كنار رودخانه پيدا كرد، يك پر لاي برگ هاى درخت بود يك پر در بازار شهر و... دختر پرها را جمع كرد و نزد قاضى رفت. دختر به قاضى گفت : من نتوانستم همه پرها را جمع كنم چون بعضى ها به جاهاى دور از دست رسى رفته بودند كه من نتوانستم جمعشان كنم . قاضى گفت: حرف تو راجع به آن مرد هم مثل پرهاى آن بالشت بود كه با پخش شدن در شهر ديگر نمى توان همه آن را جمع كرد. اشتباه كوچك مثل پرى مى ماند كه بعد از انجام و پخش آن ديگر نمى توانى آن را جبران كنى . ✅ این قصه برای کودکان بالای مناسب است. sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan