🍂🌼
#قصه_شب
#قلک_هلیا
هلیا و ستاره با هم دوست و همسایه بودند و بیشتر وقتها با اجازه گرفتن از بزرگترهایشان برای بازی كردن به خانه همدیگر میآمدند.
یك روزكه ستاره مهمان هلیا بود هر كدام گوشهای از اتاق نشسته و اسباببازیها و عروسكها را دور و برشان چیده بودند و خالهبازی میكردند.
هلیا به دوستش گفت: بابای من برام یه دوچرخه خریده و دیروز هم رفتیم پارك و یه عالمه باهاش بازی كردم، خیلی خوب بود.
ستاره كمی فكر كرد و بعدش گفت: بابای منم میخواد یه دوچرخه برام بخره، اما یه ذره پولش كمه؛ بهم گفته اگه چند روزی صبر كنم از اون خوباش برام میگیره.
هلیا فكر كرد و بدون این كه حرفی بزنه رفت و از توی كمدش قلك سفالی را كه مادر برایش خریده بود آورد و گفت: ستاره گوش كن؛ من چندتا پول انداختم توی این، میتونیم باهاشون به بابات كمك كنیم.
و بعد قلك را گوشه اتاق به زمین زد و شكست. سكهها را از میان تكههای شكسته شده قلك برداشت و به ستاره داد و گفت: بیا اینارو ببر بده به بابات تا بتونه برات یه دوچرخه خوشگل بخره.
ستاره كه خیلی خوشحال شده بود، سكهها را از هلیا گرفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را هم محكم پشت سرش بست.
مامان هلیا با شنیدن صدای بسته شدن در سریع خودش را به اتاق رساند تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
وقتی دید كه ستاره نیست و قلك هم شكسته و روی زمین پخش شده است، با نگرانی پرسید: اینجا چه خبره، اینو چرا شكستی؟
ـ مامان جون اگه قول بدی كه عصبانی نشی میگم.
ـ قول میدم؛ خب حالا بگو ببینم چی شده؟
ـ بابای ستاره میخواد براش یه دوچرخه بخره، اما پولش كمه. منم پولای توی قلكمو دادم به اون تا بده به باباش تا بتونه برای ستاره دوچرخه بخره؛ كار بدی كردم؟
مامان لبخندی زد و با مهربانی دخترش را بوسید و گفت: نه عزیزم، خیلی هم كار خوبی كردی....
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan