🍂🌼
#یه_قصه_خوشمزه
#کودک_و_پرنده
یکی بود یکی نبود. پسر کوچکی بود که یک پرنده ی مهربانی داشت. پرنده همیشه همراه پسرک بود. البته کسی آن پرنده را نمی دید، حتی خود پسرک. فقط وقتی چشمانش را می بست و گوش هایش را خوب باز می کرد، می توانست پرنده را ببیند و صدایش را بشنود، با او بازی می کرد و حرف می زد.
یواش یواش پسرک بزرگ تر شد، به مدرسه رفت و دوستان جدیدی پیدا کرد. سرگرم شد و پرنده را فراموش کرد. دیگر نه او را می دید و نه صدایش را می شنید.
اما پرنده هنوز به او کمک می کرد. حتی بعضی مواقع به دوستانش کمک می کرد. ولی پسر بچه، دیگر به یاد او نبود.
تا اینکه یک روز، پسرک مریض شد و مجبور شد در خانه بخوابد. پسرک خیلی ناراحت و تنها بود. همین طور که غصه می خورد، یک دفعه یاد پرنده افتاد. چشمانش را بست و پرنده را صدا کرد. پرنده خیلی خوشحال شد.
پسرک گفت: تو کجا بودی؟
پرنده گفت: من همیشه باهات بودم. یادته کتابت رو گم کردی؟
پسرک گفت: آره آره.
پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم جاش کجاست. یادته دوستت ناراحت شده بود؟
پسرک گفت: آره آره.
پرنده گفت: من بودم که در گوشت گفتم، اگه براش هدیه بخری خوشحال می شه و باهات دوست میشه.
پسرک گفت: پس چرا من تو رو حس نکردم؟
پرنده گفت: برای اینکه دوستای جدیدی پیدا کردی که حواستو پرت می کردن.
پسرک گفت: ولی من دوست دارم مثل قبل همیشه حست کنم.
پرنده گفت: پس سعی کن زود به زود چشمات رو ببندی و منو صدا کنی.
چشمان پسرک برقی زد و با خوشحالی خوابید.
#تخیل
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan
🍂🌼
#یه_قصه_خوشمزه
#داستان_یک_مگس
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه مگسی بود که خیلی ناراحت بود. چون سمت هرکسی که می رفت، اون رو می زد. و می گفت: برو مگس مزاحم....مگس اذیت کن... مگس وزوزو... .
خلاصه آقا مگسه با خودش فکر کرد هیچ کس او را دوست ندارد و به هیچ دردی هم نمیخورد.
همین طور که داشت غصه می خورد و فکر می کرد وارد قصر پادشاه شد.
اون روز پادشاه مغرور و بدجنس، یه مهمون خیلی خوب و مهربون داشت که میخواست از روی بدجنسی اش، اذیتش کنه و مسخرش کنه.
اما یه اتفاق خیلی بامزه افتاد.
مگس که حسابی غرق افکارش بود. رفت توی صورت پادشاه. پادشاه عصبانی شد و هی با دستش مگس را می زد.
آقا مگسه هم هی جا خالی می داد.
آخر سر پادشاه دستور داد، که سربازانش آن مگس مزاحم را بیرون کنند. ولی سربازانش هم هر چه تلاش کردند نتوانستند بگیرنش.
پادشاه بدجنس و #مغرور، که حسابی کلافه شده بود، گفت: من نمیدونم این مگس چه فایده ای داشت که خدا خلقش کرد.
مهمان عزیز جواب داد: برای اینکه #غرور_آدم ها رو بشکونه و ببینن نمیتونن یه موجود به این کوچکی را شکست بدن.پادشاه خیلی ناراحت شد،چون دوست نداشت از کسی شکست بخوره.
#مگس هم خیلی خوشحال شد چون فهمید یه #فایده داره. اونم اینکه غرور آدم های مغرور رو بشکونه.
پادشاه از مهمون عزیز هم شکست خورد. چون معلوم شد خیلی از او باهوش تر و داناتره. آخه او #امام_صادق علیه السلام بود.
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan
🍂🌼
#یه_قصه_خوشمزه
《چه جوری اینجا روشن شد》❓
یکی بود یکی نبود یکی از شبهای خدا، تو بیشه زار، کرم شب تاب روی علف ها دراز کشیده بود. کرم خیلی ناراحت بود، چون فکر می کرد که هیچ کاری بلد نیست.کرم شب تاب دوست داشت کارهای مهم انجام دهد. همین طور که داشت فکر می کرد، ناگهان صدای گریه شنید. گوشش را تیز کرد تا صدا را پیدا کند. صدا از کنار برکه می آمد.
هوا تاریک بود. کرم شب تاب به طرف صدا حرکت کرد.
کرم شبتاب، حلزون کوچکی را دید که گریه میکرد. جلوتر رفت. بچه حلزون که در آن تاریکی متوجه نور کرم شب تاب شد، اشک هاش را پاک کرد و به کرم شب تاب نگاه کرد. بعد هق هق کنان گفت: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چه جوری اینجا رو انقد روشن کردی؟
کرم شب تاب گفت: من کرم شب تابم. صدای گریه ات رو شنیدم. اومدم.
حلزون کوچولو گفت: چه خوب که اومدی. من تو تاریکی، مامانمو گم کردم. میتونی بیایی روی پشت من سوار شی و راهو روشن کنی؟
کرم شب تاب خوشحال شد و گفت: بله که میشه. ما با هم دوستیم.
کرم شب تاب راه رو روشن کرد و حلزون خیلی زود مادرش را پیدا کرد.
حالا هم حلزون خوشحال بود و هم کرم شب تاب....
#دوستی
#کمک_کردن
#شهید_جواد_زیوداری #تربیت_دینی_فرزندان
#حسینیه_کودک_و_نوجوان
sapp.ir/hoseinie_koodak_nojavan
https://eitaa.com/hoseinie_koodak_nojavan