eitaa logo
حسینیه هنر سبزوار
624 دنبال‌کننده
914 عکس
254 ویدیو
8 فایل
صفحه رسمی «حسینیه هنر سبزوار»؛ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📬 سبزوار، میدان 22 بهمن، خ بیهق 18، حسینیه هنر سبزوار ارتباط با ما: 09156539436 @esmail_hashemabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا طلبه تیر ماه سال ۹۵ بود. به عنوان ناظر برتر مسئولان انتخاب شده بودم. دعوتم کردند با جمعی به ملاقات آیت‌الله رئیسی بروم. آن زمان در تولیت آستان قدس رضوی بودند. رفتم مشهد. بعد زیارت، وارد تالار آیینه شدم در طبقه دوم حرم. مهمانان روی زمین نشسته بودند. من هم نشستم. چند دقیقه‌ای رد شد که آیت‌الله رئیسی آمد و رو به روی بنده نشست روی زمین. ازشان دعوت شد بروند برای سخنرانی. پشت تریبون که ایستادند، گفتند: - بنده حقیر یک طلبه هستم نه از جهت تواضع، بلکه واقعاً طلبه هستم و خدا را شاکرم که توفیق خدمت در کنار بارگاه امام رضا علیه آلاف و تحیت والثنا را پیدا کرده‌ام. سید مصطفی شبیری 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
همیشه فرمانده چشم‌هایم نیمه باز بود. اول صبح بود و مغزم هنوز آپلود نشده بود. چند دقیقه‌ای از بیداری اجباری نگذشته بود که صدای خواب‌آلود طاهره از تخت پایین بلندشد: «کانال‌ها رو چک کن ببین خبر تازه‌ای هست یا نه؟!» یکهو چشم‌هایم باز شد و خبر دیروز شروع کرد به رژه رفتن توی مغزم. بی توجه به حرفش از تخت پایین آمدم و رفتم دنبال مسواک و دم‌کردن چای. خبرهای دیروز برایم جدی نبود. مطمئن بودم قضیه آن‌قدرها هم کشدار نمی‌شود. می‌گفتم فرداصبح هلی‌کوپتر پیداشده و کسی هم آسیب چندانی ندیده. جوراب‌هایم را پوشیدم‌. چشم‌های نیلوفرِ زل زده به گوشی را که دیدم، کنجکاو شدم خبرها را چک کنم. نوشته بود: «بالگرد پیدا شده!» مانتو و شلوارم را که پوشیدم، یک استرسِ عجیب مرا کشاند سمت گوشی، نوشته بود «نشانی از زنده بودن نیست!» روسری‌ام را که سرکردم نوشت «اعلام عزای عمومی!» عجیب بود. عجیب و بهت آور! برای منِ دهه هفتادی، این اولین بار بود؛ اولین باری که نبودنِ آدمی توی مملکت برایم اینقدر عجیب و ترسناک بود. به روسری‌ام نگاه کردم. تولد امام رضاست و همین مرا برده بود سمت روسریِ فیروزه‌ای. بازش کردم و شال سیاهم را سر کرد. رفتم سمت گوشی. ناراحتی و هیجان و اضطراب به هم گره‌خورده بود. رفتم سمت صفحۀ همانی که حرف‌هایش همیشه متفاوت بوده و امیدبخش. آرامشِ یک عکس من‌را میخکوب خودش می‌کند. یک عکس و یک نوشته: «ایران، ایرانِ امام رضاست!» زینب شاه‌زمانی، تهران، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
مستی از پابوس بر می‌گردد و بعد از سفر تربتت را هدیه بر یک مست دیگر می‌کند بارم را می‌بستم تا پنج‌شنبه با خانواده برویم مشهد برای تشییع رئیس جمهور و همراهانش. روز بعد یکی از بچه‌های هیأت گفت: «می‌خوایم برای زائرین موکب بزنیم.» وسایل سفر را برگرداندم سر جایش و گفتم: «می‌مونم همین‌جا. بچه‌ها کمک می‌خوان.» چهارشنبه موکب زدیم. نمی‌دانم چرا دلم همش یاد تربت کربلا می‌کرد. با خودم می‌گفتم یادم باشد این دفعه رفتم کربلا حتماً تربت بیاورم. زائرین دسته دسته می‌آمدند و ازشان پذیرایی می‌کردیم. توی حال و هوای خودم بودم که زائری آمد جلو. بسته‌ای توی دستش بود. آورد جلو و گفت: - این تربت کربلاست، بدین به خادمین! 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پسرکِ جوراب‌فروش رفته بودم شهرداری برای رتق و فتق کردن امورات قراردادمان. روی صندلی نشسته بودم که پسرکی جعبه به‌دست وارد اتاق شد. سلام نکرده گفت: «جوراب نمی‌خواین؟!» اهالی اتاق نگاهی به هم‌انداختیم و گفتیم: «جفتی چند؟!» چند ثانیه چشمانش را به نشانۀ تفکر نیمه باز کرد و سریع گفت: «سی و پنج؛ ولی بشرطی که همه‌تون بخرید». چند جفتی جوراب گرفتیم تا هم یه جورابی نو کرده باشیم و هم پسرک جوراب فروش به قول خودش “دَشتی” کرده باشد. کارتخوان نداشت به همین خاطر گوشی بدست گرفتم تا برایش هزینه را کارت به کارت کنم، پسرک شروع کرد به خواندن شماره کارتش و خیلی آهسته و بی‌حال اعداد را پس سر هم به زبان می‌آورد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم «ازت جوراب خریدیم دیگه؛ چرا اینقدر بیخیال و ناراحت‌طوری؟!» با همان لحن خسته‌اش گفت: «بخاطر حاج آقای رئیسی ناراحتم»؛ جعبه جوراب‌هایش را از روی میز برداشت و ادامه داد: «حیف‌شد، نمی‌دونم چرا وقتی فهمیدم شهید شده خیلی گریه کردم.» ناخودآگاه حرف را از دهانش گرفتم و گفتم: «واریز شد.» پیامک که میاد برات؟! دوباره با همان میمیک خسته‌طورش گفت: «نه پیامک نمیاد، ولی قبولت دارم.» خداحافظی کرد و به اتاق روبه‌رویی‌مان رفت تا شاید دوباره دَشتی بکند و باز دوباره یادِ شهید جمهور را هم برای عده‌ای دیگر یادآور شود. سید رضوی، شهرداری سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۷ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فی‌المسیر هشت ساعت سرپا بود. تیپ و قیافه‌اش به بچه هیئتی‌ها نمی‌خورد اما پیش‌شان کم نمی‌آورد. چند روزی دائم توی مسیر سلطان‌آباد تا سبزوار در رفت و آمد بود. ظرف شستن، دیگ شستن، تی کشیدن؛ هیچ کاری را نمی‌گذاشت روی زمین بماند. این همه ارادتش به شهدا برایم عجیب بود. بالاخره طاقت نیاورد؛ بغض کرد و گفت: «عموی منم شهیده!» سیدمجتبی طبسی، موکب شهدای خدمت سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
شَک راننده جاده بود. می‌گفت خبر شهادت که قطعی شد، توی جاده بودم. راننده‌ها چراغ می‌دادند و با دست روی سرشان می‌زدند. طرفدار پر و پا قرص امیرعبداللهیان بود ولی در مورد شهید رئیسی کمی شک داشت. آخر خودش را راحت کرد و گفت: «دوران اقای رئیسی مشکل زیاد بود ولی دوتا زائرسرا ساخت. از مشهد تا بندر که می‌اومدم تبلیغ زائرسرا رو می‌کردم تا مردم برن و استفاده کنن» مشغول صحبت بودیم ولی هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت. صحبتمان کم‌کم داشت تمام می‌شد که پرید وسط حرفم: «اصلا همین که حاج قاسم رو برد داخل ضریح برای ما کافیه!» بغض کرده بود. صحبتم را تمام کردم و رفتم. سید مجتبی طبسی، مشهد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
بوی اربعین گفتم: «میای بریم ایستگاه صلواتی؟» پرید بالا و گفت: «ایستگاه صلواتی؟» از خوشحالی باورش نمی‌شد. گفت: «برام شکلات می‌خری نذری بدم؟» گفتم: «قبول! پس بیا به یاد موکب‌های کربلا لباس عربی تنت کنم!» موکب شهدای خدمت، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نشان خادمی پسر جوان توی صف، منتظر گرفتن نشان خادمی حضرت رضا بود. جلو رفتم و پرسیدم: «از تشییع میاید؟» گفت: «برای ولادت امام رضا از تهران رفتیم مشهد. توی هتل داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که توی زیر نویس، خبر سقوط بالگرد رو دیدیم. با این خبر، خانواده سفر رو طولانی‌تر کردند.» به اسم روی نشان خدمت نگاه کردم و گفتم: «نشان را به اسم کی گرفتید؟» گفت: «مادرم، خیلی از این نشا‌ن‌ها خوشش اومد. بهم گفت تا براش به یادگاری از تشییع شهدای خدمت بگیرم.» مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
دوستِ اصفهونی اسمش فاطمه بود. همه‌اش می‌خندید. بهش گفتم: «میای با هم صحبت کنیم؟» با خنده گفت: «من اصفهونی‌ام‌ها!» گفتم: «چه بهتر! دوست اصفهونی پیدا می‌کنم!» از سفرشان گفت. از اینکه خیلی شلوغ بوده و تا حالا همچین شلوغی ندیده. وقتی پرسیدم میدونستی چرا مشهد انقد شلوغ بوده، خندۀ روی لب‌هایش جمع شد. بغض کرد و گفت: «رئیسی‌مون شهید شوده!» فائزه ده نبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
رفیقِ نیمه راه مسافر ساری بود و از تشییع مشهد می‌آمد. تصمیم گرفته بود راهش را دور کند و از سبزوار برگردد. صلات ظهر بود. کل آستان را بسیج کرده بود تا دنبال یک شهید بگردند. سرانجام موفق شد و چند دقیقه‌ای بالای مزار بود. منتظر ایستادم زیارتش را انجام دهد و بعد از آن به مصاحبه دعوتش کردم. شهید سیدحسین غفاری، همبازی دوران کودکی، یار غار نوجوانی و هم رزم دوران جوانی‌اش بود که در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود. شروع کرد به تعریف خاطرات. از مبارزات انقلابی در نوجوانی تا شرکت در جلسات تفسیر آیت‌الله جعفری. ولی گفتگوی ما هم مانند رفاقتشان ناتمام ماند و مجبور به رفتن شد. سیدمجتبی طبسی، آستان شهدای سبزوار، موکب شهدای خدمت، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خاطره‌ای که دوباره زنده شد نَنه می‌گفت: «شب قبل از تشییع پسرِشهیدم تا صبح بیدار و بی‌قرار بودم. می‌رفتم حیاط موتورشو بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم. حالا یه بار دیگه حس و حال اون شب اومد سراغم. وقتی فهمیدم هلی کوپتر رئیس جمهور و همراهاش سقوط کرده. شب تا صبح پای تلویزیون خواب به چشمم نیومد!» مادر شهیدان نصراللهی، سبزوار 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
اسیرِ آزاد آزاده بود. همراه برادر جانبازش هر سال برای میلاد آقا به مشهد می‌آمدند. توی رواق امام خمینی منتظر اذان مغرب و عشا بودند که خبر مفقود شدن بالگرد رئیس جمهور را شنیدند. بعد از خبر شهادت هم بلیط‌شان را عقب می‌اندازند تا بیایند مراسم تشییع. می‌گفت: «زمان فوت امام توی اسارت بودم. بعد شنیدن خبر، سکوت کل بند رو پرکرد. حتی عراقی‌ها هم از این خبر ترسیده بودن. از همونجا اتحاد اسرا برای مقابله با بعثی‌ها شروع شد. اما بعد شهادت اقای رئیسی فقط غم و غصه حرم‌رو پر کرده بود!» وقتی از شهید رجایی پرسیدم؛گفت: «زمان رجایی هم مثل الان دو دستگی زیاد بود؛ اما شهادت‌شون همبستگی بین مردم رو بیشتر کرد!» سیدمجتبی طبسی، مشهد ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
چهرۀ عالِم مراسم هفتگی هیئت‌مان است. دست به کار می‌شویم. هر کس هر چه در خانه دارد می آورد، یکی شمع، یکی خرما، یکی دیس حلوا. میز را کلی این‌طرف و آن‌طرف می‌کنیم و آخر می‌گذاریمش جلوی در ورودی. میز یادبود باید جلو چشم همه باشد. شنیده‌ام که نگاه به چهره عالم عبادت است خصوصا اگر شهید شده باشد! هیئت محبان‌الزهرا، جغتای، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خبرِخوبی که نرسید! دور و بر خادمی که کمک جمع می‌کرد، می‌چرخیدم. دوست داشتم با آدم‌هایی که کمک می‌کنند، حرف بزنم. موکب امام حسین علیه‌السلام نبود که پشتش پر از نذر و نیاز باشد. موکب مردمی برای پذیرایی مسافران تشییع شهدای خدمت بود. لباس مشکی محرمش را پوشیده بود که سمت خادم رفت. جلو رفتم و حرف دلم را پرسیدم: «با چه نیتی کارت کشیدید؟» چشم‌ دوخت به مزار شهدا و گفت: «اصلاً کاری نکردم در قبال این شهدا. اونها اقیانوس بودن و من اندازۀ یه قطره، قدم جلو گذاشتم تا به اونها وصل شم.» جوابم را گرفته بودم اما دوست داشتم باز هم از این قطرات کم اما نجات دهنده، با خبر شوم که سوال کردم: «با شنیدن خبر، چه کردید؟» آب دهانش را با بغض قورت داد و گفت: «برای امام رئوف امام رضا علیه‌السلام توی کاشفی، تکیه زده بودیم. قرار بود نورافشانی‌ها کنیم. توی شلوغی کارها دوستان تماس گرفتن و خبر دادن. اولین کار، لغو تمام مراسم‌ها بود. اصلا دستمون به کار نمی‌اومد. همش منتظر خبر خوب بودیم اما خبر خوب نرسید!» حرفش که تمام شد به مزار شهدا اشاره کرد و گفت: «اومدم این‌جا تا از شهدا آرامش بگیرم!» مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
آشِ نذری برای رأی آوردنتان خیلی دعا می‌کردم. آخرش هم طاقت نیاوردم و نذر کردم که اگر دعاهایم برآورده شود، به اطرافیانم آش نذری بدهم. دعاهایم که برآورده شد، نذرم را ادا کردم. وقتی خبر مفقود شدن هلیکوپتر شما را شنیدیم همه مردم دست به دعا برداشتیم. ای کاش این‌بار هم دعاهایمان مستجاب می‌شد و برای سلامتی‌تان نذری می‌دادیم، اما انگار مصلحت چیز دیگری بود! الهام برهانی نسب، سبزوار 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
چوپان و رئیس‌جمهور چوپان پیری بود. زل زدم به چشم‌های پشت عینک ته استکانی‌اش. سوار الاغش بود و می‌گفت: - بعدِ سال‌ها یه نفر اومد که برا مردم کار می‌کرد. خیلی به درد ما روستایی‌ها می‌خورد. خبر رو که شنیدم خیلی غمم گرفت. جوری حرف می‌زد که انگار حامی و تکیه‌گاهش را از دست داده. تازه چند روزی بود که حالم داشت بهتر می‌شد. چوپان دوباره داغ دلم را تازه کرد و رفت. زهرا زارعی، روستای نصرآباد سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔹 شرمنده بودم پسربچه‌ای بازیگوش، می‌دوید و مادرش هم به دنبالش. لباس مشکی پسرک، نظرم را جلب کرد. من هم پشت سرشان دویدم و خودم را رساندم. گفتم: «اهل کجایید؟» چشمش به پسرکش بود که داشت قبرها را یکی یکی رد می‌کرد و از ما دور و دورتر می‌شد. «اهل قم هستیم اما از مشهد داریم میایم.» صحبتم را ادامه دادم و پرسیدم: «برای تشییع رفتید؟ قم هم که مراسم بود؟!» پسرکش را بغل کرد و گفت: «شرمنده بودم. شرمندۀ تمام وقتهایی که زنده بود و نتونستم از کارهاش دفاع کنم. بعد از مراسم تشییعِ قم، دلم آروم نشد. تصمیم گرفتیم برای تشییعِ مشهد هم بیاییم.» به لباس مشکی بچه‌ها اشاره کردم که گفت: «پنج تا بچۀ قد و نیم‌قد‌ دارم. همه رو مشکی‌پوش کردم. آخه این‌ها هم باید اتفاقات رو درک کنن. قبل از این‌که جامعه اونها رو تربیت کنه خودم باید دست به کار بشم!» مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
شاگرد زرنگ وقتی خانۀ کوچکِ پایین‌شهری مادرتان را دیدم مرا برد به روزهای پر شور و حرارتی که کلام امام را مشق می‌کردیم‌ و از لابه‌لای صفحات کتاب قطعنامه راه و رسم زندگی را بیرون می‌کشیدیم. پابرهنگان و کوخ‌نشینان را مؤکدا و پرتکرار می‌خواندیم و حالا این خانه...! حالا حواسم را که جمع‌تر می‌کنم شما را مقابل خودم می‌بینم. شمایی که آن راه و رسم را برایم عینیت بخشیدید. چقدر شبیه کلام امام شده اید.‌ کتاب‌ها را آوردم، ورق به ورق، سطر به سطر هر چه را که از اول پیروزی انقلاب تا حالا امامین انقلاب اصرار کردند، توصیه کردند، تکرار کردند، شما در این ۲ سال و ۹ ماه در حد وسع و توانتان پوشش دادید، تکیۀ بر طبقات ضعیف را، رسیدگی به طبقات محروم را، اتکا به ایمان مردم را، ارتباط نزدیک با مردم را، بردن خدمات به اقصی نقاط کشور را، خدمتگزار بودن را، اخلاص داشتن را، کوخ‌نشینی و نفی روحیه اشرافی‌گری را، رعایت مصالح اسلام و کشور به منافع شخصی را، فساد ستیزی را، درگیر دعواهای سیاسی نشدن را، کوشش بی‌وقفه برای اجرای عدالت را، رفتار عادلانه را، ایجاد محیط اخلاقی و برادری را، ایجاد فرهنگ عزت و اقتدار در مجامع بین المللی را، عشق به مظلومان عالم را و حالا جان دادن در راه خدمت به مردم را! کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه سلامی از اعماق قلبم به روح بلند بنیان‌گذار انقلاب اسلامی بفرستم و به شما که شاگرد زرنگ این مکتب شده‌اید بگویم برای ما هم دعا کنید سید! 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
مَشقِ عشق خانه‌هایشان همان نزدیک بود. نزدیک موکب شهدای خدمت در آستان شهدای سبزوار. کمی در مورد شهدا با هم گپ‌و‌گفت کردیم. گفتند: «ما هم می‌خوایم مثل شهدا خدمت کنیم.» گفتم: «این گوی و این میدان! بسم الله...» آخر وقت دوباره دیدمشان. خودشان پلاستیک زباله‌ای پیدا کرده بودند و داشتند زباله‌های محوطه را جمع می‌کردند؛ بدون اینکه کسی ازشان بخواهد. داشتند مرام شهدا را تمرین می‌کردند! فائزه د‌ه‌نبی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پرچمِ لگدمال دلم هیچ جوره آرام نمی‌گرفت. هفت روز گذشته بود اما این داغ روی دلم سنگینی می‌کرد و دلم تاب نداشت. دوست داشتم کاری کنم تا مرهمی برای دلم باشد. گروه‌ها و کانال‌ها را زیر و رو می‌کردم که چشمم به یک اطلاعیه خورد. مراسم هفتم شهدای خدمت، ویژۀ بانوان در شهرمان برقرار شده بود. به دلم افتاد که نذر کنم، برای خادمی امام رضا علیه‌السلام و به نیت شهدای خدمت. معطل نکردم. یک واکس از جاکفشی خانه برداشتم با چند تا ابر و فرچه و یک جفت دستکش. یک ماژیک هم برداشتم و پشت یک بنر پرچم اسرائیل را کشیدم. بنر را روی میزم پهن کردم. حالا همۀ مستمعین روضۀ شهدای خدمت، پرچمش را لگد می‌کردند. من هم کفش‌های خاکی را واکس می‌زدم، نذر شهیدی که کفش‌هایش برایِ خدمت، خاکی بود! سمانه پاکدل، شهرستان خلیل آباد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۷ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
میزبانِ چند شهید دوست داشتم برای مراسم بزرگداشت شهدای خدمت، کاری بکنم. گفتم یک دیس حلوا می‌پزم. با زن داداشم تماس گرفتم تا برای پخت و تزئین کمکم کند. در حین پخت برای پویش چلۀ خدمت هم چند تا عکس از حلواها گرفتم. برای کشیدن حلواها داخل ظرف، مشغول زیر و رو کردن کابینت‌ها بودم و ظرف‌های مختلف را بَرانداز می‌کردم که چشمم به کارتون دیسی افتاد که هفتۀ قبل پسرم در مدرسه جایزه گرفته بود. تمام شد! پیدایش کردم. بهترین گزینه بود. اصلا هدیه داده شده بود تا برای اولین بار میزبانِ مجلسِ چند شهید باشد! چه عاقبتی ازین بهتر!؟ ✏️زهرا شجاعی فرد، شهرستان خلیل اباد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۷ 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @ati95157 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar