دوستِ اصفهونی
اسمش فاطمه بود. همهاش میخندید. بهش گفتم: «میای با هم صحبت کنیم؟» با خنده گفت: «من اصفهونیامها!» گفتم: «چه بهتر! دوست اصفهونی پیدا میکنم!» از سفرشان گفت. از اینکه خیلی شلوغ بوده و تا حالا همچین شلوغی ندیده. وقتی پرسیدم میدونستی چرا مشهد انقد شلوغ بوده،
خندۀ روی لبهایش جمع شد. بغض کرد و گفت: «رئیسیمون شهید شوده!»
فائزه ده نبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
رفیقِ نیمه راه
مسافر ساری بود و از تشییع مشهد میآمد. تصمیم گرفته بود راهش را دور کند و از سبزوار برگردد. صلات ظهر بود. کل آستان را بسیج کرده بود تا دنبال یک شهید بگردند. سرانجام موفق شد و چند دقیقهای بالای مزار بود. منتظر ایستادم زیارتش را انجام دهد و بعد از آن به مصاحبه دعوتش کردم. شهید سیدحسین غفاری، همبازی دوران کودکی، یار غار نوجوانی و هم رزم دوران جوانیاش بود که در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود. شروع کرد به تعریف خاطرات. از مبارزات انقلابی در نوجوانی تا شرکت در جلسات تفسیر آیتالله جعفری. ولی گفتگوی ما هم مانند رفاقتشان ناتمام ماند و مجبور به رفتن شد.
سیدمجتبی طبسی، آستان شهدای سبزوار، موکب شهدای خدمت، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خاطرهای که دوباره زنده شد
نَنه میگفت: «شب قبل از تشییع پسرِشهیدم تا صبح بیدار و بیقرار بودم. میرفتم حیاط موتورشو بغل میگرفتم و گریه میکردم. حالا یه بار دیگه حس و حال اون شب اومد سراغم. وقتی فهمیدم هلی کوپتر رئیس جمهور و همراهاش سقوط کرده. شب تا صبح پای تلویزیون خواب به چشمم نیومد!»
مادر شهیدان نصراللهی، سبزوار
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
اسیرِ آزاد
آزاده بود. همراه برادر جانبازش هر سال برای میلاد آقا به مشهد میآمدند. توی رواق امام خمینی منتظر اذان مغرب و عشا بودند که خبر مفقود شدن بالگرد رئیس جمهور را شنیدند. بعد از خبر شهادت هم بلیطشان را عقب میاندازند تا بیایند مراسم تشییع. میگفت: «زمان فوت امام توی اسارت بودم. بعد شنیدن خبر، سکوت کل بند رو پرکرد. حتی عراقیها هم از این خبر ترسیده بودن. از همونجا اتحاد اسرا برای مقابله با بعثیها شروع شد. اما بعد شهادت اقای رئیسی فقط غم و غصه حرمرو پر کرده بود!» وقتی از شهید رجایی پرسیدم؛گفت: «زمان رجایی هم مثل الان دو دستگی زیاد بود؛ اما شهادتشون همبستگی بین مردم رو بیشتر کرد!»
سیدمجتبی طبسی، مشهد ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
چهرۀ عالِم
مراسم هفتگی هیئتمان است. دست به کار میشویم. هر کس هر چه در خانه دارد می آورد، یکی شمع، یکی خرما، یکی دیس حلوا. میز را کلی اینطرف و آنطرف میکنیم و آخر میگذاریمش جلوی در ورودی. میز یادبود باید جلو چشم همه باشد. شنیدهام که نگاه به چهره عالم عبادت است خصوصا اگر شهید شده باشد!
هیئت محبانالزهرا، جغتای، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خبرِخوبی که نرسید!
دور و بر خادمی که کمک جمع میکرد، میچرخیدم. دوست داشتم با آدمهایی که کمک میکنند، حرف بزنم. موکب امام حسین علیهالسلام نبود که پشتش پر از نذر و نیاز باشد. موکب مردمی برای پذیرایی مسافران تشییع شهدای خدمت بود. لباس مشکی محرمش را پوشیده بود که سمت خادم رفت. جلو رفتم و حرف دلم را پرسیدم: «با چه نیتی کارت کشیدید؟» چشم دوخت به مزار شهدا و گفت: «اصلاً کاری نکردم در قبال این شهدا. اونها اقیانوس بودن و من اندازۀ یه قطره، قدم جلو گذاشتم تا به اونها وصل شم.» جوابم را گرفته بودم اما دوست داشتم باز هم از این قطرات کم اما نجات دهنده، با خبر شوم که سوال کردم: «با شنیدن خبر، چه کردید؟» آب دهانش را با بغض قورت داد و گفت: «برای امام رئوف امام رضا علیهالسلام توی کاشفی، تکیه زده بودیم. قرار بود نورافشانیها کنیم. توی شلوغی کارها دوستان تماس گرفتن و خبر دادن. اولین کار، لغو تمام مراسمها بود. اصلا دستمون به کار نمیاومد. همش منتظر خبر خوب بودیم اما خبر خوب نرسید!» حرفش که تمام شد به مزار شهدا اشاره کرد و گفت: «اومدم اینجا تا از شهدا آرامش بگیرم!»
مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
آشِ نذری
برای رأی آوردنتان خیلی دعا میکردم. آخرش هم طاقت نیاوردم و نذر کردم که اگر دعاهایم برآورده شود، به اطرافیانم آش نذری بدهم. دعاهایم که برآورده شد، نذرم را ادا کردم. وقتی خبر مفقود شدن هلیکوپتر شما را شنیدیم همه مردم دست به دعا برداشتیم. ای کاش اینبار هم دعاهایمان مستجاب میشد و برای سلامتیتان نذری میدادیم، اما انگار مصلحت چیز دیگری بود!
الهام برهانی نسب، سبزوار
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
چوپان و رئیسجمهور
چوپان پیری بود. زل زدم به چشمهای پشت عینک ته استکانیاش. سوار الاغش بود و میگفت:
- بعدِ سالها یه نفر اومد که برا مردم کار میکرد. خیلی به درد ما روستاییها میخورد. خبر رو که شنیدم خیلی غمم گرفت.
جوری حرف میزد که انگار حامی و تکیهگاهش را از دست داده. تازه چند روزی بود که حالم داشت بهتر میشد. چوپان دوباره داغ دلم را تازه کرد و رفت.
زهرا زارعی، روستای نصرآباد سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔹 شرمنده بودم
پسربچهای بازیگوش، میدوید و مادرش هم به دنبالش. لباس مشکی پسرک، نظرم را جلب کرد. من هم پشت سرشان دویدم و خودم را رساندم. گفتم: «اهل کجایید؟» چشمش به پسرکش بود که داشت قبرها را یکی یکی رد میکرد و از ما دور و دورتر میشد. «اهل قم هستیم اما از مشهد داریم میایم.» صحبتم را ادامه دادم و پرسیدم: «برای تشییع رفتید؟ قم هم که مراسم بود؟!» پسرکش را بغل کرد و گفت: «شرمنده بودم. شرمندۀ تمام وقتهایی که زنده بود و نتونستم از کارهاش دفاع کنم. بعد از مراسم تشییعِ قم، دلم آروم نشد. تصمیم گرفتیم برای تشییعِ مشهد هم بیاییم.»
به لباس مشکی بچهها اشاره کردم که گفت: «پنج تا بچۀ قد و نیمقد دارم. همه رو مشکیپوش کردم. آخه اینها هم باید اتفاقات رو درک کنن. قبل از اینکه جامعه اونها رو تربیت کنه خودم باید دست به کار بشم!»
مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
شاگرد زرنگ
وقتی خانۀ کوچکِ پایینشهری مادرتان را دیدم مرا برد به روزهای پر شور و حرارتی که کلام امام را مشق میکردیم و از لابهلای صفحات کتاب قطعنامه راه و رسم زندگی را بیرون میکشیدیم. پابرهنگان و کوخنشینان را مؤکدا و پرتکرار میخواندیم و حالا این خانه...! حالا حواسم را که جمعتر میکنم شما را مقابل خودم میبینم. شمایی که آن راه و رسم را برایم عینیت بخشیدید. چقدر شبیه کلام امام شده اید. کتابها را آوردم، ورق به ورق، سطر به سطر هر چه را که از اول پیروزی انقلاب تا حالا امامین انقلاب اصرار کردند، توصیه کردند، تکرار کردند، شما در این ۲ سال و ۹ ماه در حد وسع و توانتان پوشش دادید، تکیۀ بر طبقات ضعیف را، رسیدگی به طبقات محروم را، اتکا به ایمان مردم را، ارتباط نزدیک با مردم را، بردن خدمات به اقصی نقاط کشور را، خدمتگزار بودن را، اخلاص داشتن را، کوخنشینی و نفی روحیه اشرافیگری را، رعایت مصالح اسلام و کشور به منافع شخصی را، فساد ستیزی را، درگیر دعواهای سیاسی نشدن را، کوشش بیوقفه برای اجرای عدالت را، رفتار عادلانه را، ایجاد محیط اخلاقی و برادری را، ایجاد فرهنگ عزت و اقتدار در مجامع بین المللی را، عشق به مظلومان عالم را و حالا جان دادن در راه خدمت به مردم را! کاری نمیتوانم بکنم جز اینکه سلامی از اعماق قلبم به روح بلند بنیانگذار انقلاب اسلامی بفرستم و به شما که شاگرد زرنگ این مکتب شدهاید بگویم برای ما هم دعا کنید سید!
#دلنوشته
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
مَشقِ عشق
خانههایشان همان نزدیک بود. نزدیک موکب شهدای خدمت در آستان شهدای سبزوار. کمی در مورد شهدا با هم گپوگفت کردیم. گفتند: «ما هم میخوایم مثل شهدا خدمت کنیم.» گفتم: «این گوی و این میدان! بسم الله...» آخر وقت دوباره دیدمشان. خودشان پلاستیک زبالهای پیدا کرده بودند و داشتند زبالههای محوطه را جمع میکردند؛ بدون اینکه کسی ازشان بخواهد. داشتند مرام شهدا را تمرین میکردند!
فائزه دهنبی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پرچمِ لگدمال
دلم هیچ جوره آرام نمیگرفت. هفت روز گذشته بود اما این داغ روی دلم سنگینی میکرد و دلم تاب نداشت. دوست داشتم کاری کنم تا مرهمی برای دلم باشد. گروهها و کانالها را زیر و رو میکردم که چشمم به یک اطلاعیه خورد. مراسم هفتم شهدای خدمت، ویژۀ بانوان در شهرمان برقرار شده بود. به دلم افتاد که نذر کنم، برای خادمی امام رضا علیهالسلام و به نیت شهدای خدمت. معطل نکردم. یک واکس از جاکفشی خانه برداشتم با چند تا ابر و فرچه و یک جفت دستکش. یک ماژیک هم برداشتم و پشت یک بنر پرچم اسرائیل را کشیدم. بنر را روی میزم پهن کردم. حالا همۀ مستمعین روضۀ شهدای خدمت، پرچمش را لگد میکردند. من هم کفشهای خاکی را واکس میزدم، نذر شهیدی که کفشهایش برایِ خدمت، خاکی بود!
سمانه پاکدل، شهرستان خلیل آباد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۷
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
میزبانِ چند شهید
دوست داشتم برای مراسم بزرگداشت شهدای خدمت، کاری بکنم. گفتم یک دیس حلوا میپزم. با زن داداشم تماس گرفتم تا برای پخت و تزئین کمکم کند. در حین پخت برای پویش چلۀ خدمت هم چند تا عکس از حلواها گرفتم. برای کشیدن حلواها داخل ظرف، مشغول زیر و رو کردن کابینتها بودم و ظرفهای مختلف را بَرانداز میکردم که چشمم به کارتون دیسی افتاد که هفتۀ قبل پسرم در مدرسه جایزه گرفته بود. تمام شد! پیدایش کردم. بهترین گزینه بود. اصلا هدیه داده شده بود تا برای اولین بار میزبانِ مجلسِ چند شهید باشد! چه عاقبتی ازین بهتر!؟
✏️زهرا شجاعی فرد، شهرستان خلیل اباد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۷
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
روستا به روستا داغِ تو بود
میخواستیم برای شهادت رییسجمهور توی مدرسه مراسمی داشته باشیم. روز قبلش به خاطر مشغلهها نشد وسایل را آماده کنم. برای قاب گرفتن عکس رییسجمهور دست به دامن جعبه شکلاتی شدم که مهمان دیشبمان آورده بود. برای درست کردن حلوا هم از خود بچهها کمک گرفتم.
وقتی رسیدم مدرسه بچهها با دیدن لباسهای مشکی تسلیت گفتند. توی مراسم چشمم بهشان بود. وقتی صحبت درباره آیتالله رئیسی بود چشمهایشان خیس خیس بود.
آموزشگاه شهیدرضا صمدی، روستای اناوی، جغتای
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نشانِ غیرت
توی آستان شهدا، کنار موکب شهدای خدمت، جای خالی یک چیز خیلی حس میشد. آن هم یک یادمان برای شهید غیرت سبزواری بود. خادمان موکب پرچم سبزی بالای سر شهید نصب کرده بودند، اما کافی نبود! هر زائر غریبه و مسافری که میرسید سراغ مزار شهید الداغی را میگرفت. این سه پسر اما خودی بودند. از محله کنار مصلی آمده بودند موکب. میگفتند میخواهیم کمک کنیم! سر حرف که باز شد، با خودم گفتم حتما اینها هم نمیدانند مزار شهید الداغی کجاست. سوالم را به زبان آوردم و پرسیدم: «بچهها شماها میدونید مزار شهید الداغی کدومه؟» بدون لحظهای وقفه هر سه برگشتند و همان پرچم و مزار را نشانم دادند. فرستادمشان توی جمعیت. گفتم: «پس اگه دوست دارید کمک کنید خیلیها سراغ مزار شهید الداغی رو میگیرن. برید و راهنماییشون کنید!»
فائزه دهنبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پیشنهاد ویژه برای ایام انتخابات
♨️ کتاب «مادران میدان جمهوری» را از «راهیار» تهیه کنید
📚 «مادران میدان جمهوری»، تلاش جمعی از زنان و مادران سبزواری برای نمایش الگوی سوم زن در انقلاب اسلامی است. این کتاب در برگیرنده فعالیتهای انتخاباتی گروه «مادرانه سبزوار» است که در انتخابات سال 1400 با حضور در کوچهها، بوستان ها، مساجد و سایر مکانهای عمومی، مردم را برای حضور در پای صندوقهای رای دعوت میکردند. این دعوت در قالبهای متفاوتی از جمله گفتوگوهای چهره به چهره، تلفنی، فعالیتهای مجازی، تولید بروشور و … انجام می شد.
🖋️ پژوهش و نگارش: خانم مریم برزویی | 208 صفحه | 80هزار تومان(با تخفیف)
🔰سفارش با تخفیف ویژه🔻
raheyarpub.ir
@raheyar97
🏷️ خرید محصولات «حسینیه هنر سبزوار» از غرفهی «باسلام»🔻
http://basalam.com/hoseinieh_honar_sabzevar
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
May 11
گلی گم کردهام!
دایی محمدحسینم در سن ۱۶ سالگی در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر در منطقۀ شرهانی با همرزمان شهیدش، مفقودالاثر میشود. مادر هنوز هم چشم به راه خبری از دایی محمدحسین است. هر زمان که شهید گمنامی میآورند، مادر به پهنای صورت اشک میریزد و میگوید: «شاید برادر من باشه!» روز سانحۀ بالگرد، وقتی چشم همۀ ما به اخبار بود و مدام انتظار میکشیدیم و دعا میکردیم، به اندازۀ سرِ سوزنی، حالِ دلش را میفهمیدم. چه غمی را مادر این همه سال با خودش حمل میکند. مادر آرام و قرار نداشت، میگفت در این کوهها و برف و سرما خدایا خودت به فریادشان برس! وقتی خبر شهادت رسید و روضهخوان شعر «گلی گم کردهام میجویم او را، به هر گل میرسم، میبویم او را» را میخواند؛ مادر بلند بلند گریه میکرد. هر جور شده بود، خودش را به مشهد رساند، میگفت: «میخوام به نیابت از محمدحسینم شهدا رو بدرقه کنم!»
سمانه پاکدل، خلیل آباد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۸
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar