نوشته بود: «اینو اتفاقی روی میز اتاقش پیدا کردم. هدی، دخترم رو میگم. کلاس سومه!»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
♨️ «عملیات احیا»، جزو پرفروشهای «راهیار» در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
پرفروشهای انتشارات «راهیار» در بخش مجازی سیوپنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران:
🔺بزرگ شدن در سپیدان
🔻عملیات احیا
🔺به توان هایتک3
🔻 بادبانها را بکشید
🔺آبی نفتی
🔻سرباز روز نهم
🔺خانه ای برای همه
🔻قهرمان به شکل خودم
🔺آرزوهای دست ساز|خانم مربی| رسم جهاد1
🔻داستان رویان| سلحشور
▪️سفارش کتاب با تخفیف ۱۵درصد و ارسال رایگان(بالای ۴۰۰هزار تومان):
raheyarpub.ir
@raheyar97
🏷️ تهیه محصولات «حسینیه هنر سبزوار» از غرفه «باسلام»🔻
http://basalam.com/hoseinieh_honar_sabzevar
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کفشهای عاقبتبخیر
دل توی دلش نبود. برای تشییع راهی مشهد شد. وقتی برگشت، کفشهای تکهپارهاش را جلوی در دیدم و تعجب کردم. گفت: «جمعیت انقد زیاد بود که کم مونده بود خودمون هم تکه پاره بشیم!» توی دلم تحسینش کردم و گفتم: «پس خوشبهحال این کفشها! عاقبت بخیر شدن!»
فائزه دهنبی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خادمِ کوچکِ اصفهانی
خستگی از چهرهشان میبارید. کنار مزار شهدا نشسته بودند و به موکب شهدای خدمت نگاه میکردند. کنار خانومی که میخورد مادربزرگ خانواده باشد، نشستم:
_سلام حاج خانوم.شربت میخورین بیارم براتون؟
_سلام دخترم! الان خوردیم!
دلم نمیآمد بدون چهار کلمه حرف و درد دل بگذارم و بروم. نزدیک تر شدم و خوش آمد گفتم.
اهل اصفهان بودند. خبر شهادت را که شنیده بودند بالافاصله راه افتاده بودند سمت مشهد. فردای تشییع هم دوباره برمیگردند سمت اصفهان.
در حال گپوگفت با حاجخانوم بودم که پسرش رسید و رو به من گفت: «خانوم منم مث شهید رئیسی خادم افتخاری آقام و هر ۴۰ روز میام پابوس آقا!» گفتم: «خوش به سعادتتون.» اشاره کردم به پسر هشت، نه سالهای که کنارش بود: «الهی پسرتونم مثل خودتون خادم آقا شه!» گفت: «پسرمم خادم افتخاری امام رضاست! دیشب توی حرم بلندگو دست گرفته و شعر خونده!» گفتم: «چه خوب کاش موکب ما رو هم مثل حرم امام رضا بدونید و اجازه بدین کمی هم اینجا بخونه.»
دوید سمت ماشینش تا لباس خادمی پسرک را بیاورد. چند دقیقه بعد خادمِ کوچکِ اصفهانی روبرویم ایستاد و منتظر بود میکروفون را بدهم دستش!
فائزه دهنبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
عکسها را فرستاد و نوشت: «این کمترین کاری بود که از منِ امام جماعت برمیاومد!»
واحدفرهنگی مسجد چهارده علیه السلام، شهر باغین کرمان، ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نوشته بود: «هرچند اینجا روستاست و وقت کار و بار مادران! اما هر وقت مجلسی سرپا کنیم احساس همدردی میکنن. مخصوصاً این روزها که رئیسجمهور محبوبشون رو از دست دادن.»
سیده راضیه حسینی جلمبادانی، روستای جلمبادانِ سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۲
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
ای صفای قلب زارم!
مهمان کوچک موکب شهدای خدمت بود. با خانوادهاش از مشهد برمیگشتند. رفته بودند تشییع شهدای خدمت. منتظر بود حاجآقا میکروفون را بدهد دستش و شروع کند. خیلی دلش میخواست بخواند. وسط خواندنش هم هی بغض میکرد: «ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم...!» میکروفون را که تحویل داد، دوید سمت خانوادهاش. باید میرفتند سمت شهرشان، اصفهان!
فائزه دهنبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
واقعا طلبه
تیر ماه سال ۹۵ بود. به عنوان ناظر برتر مسئولان انتخاب شده بودم. دعوتم کردند با جمعی به ملاقات آیتالله رئیسی بروم. آن زمان در تولیت آستان قدس رضوی بودند.
رفتم مشهد. بعد زیارت، وارد تالار آیینه شدم در طبقه دوم حرم. مهمانان روی زمین نشسته بودند. من هم نشستم. چند دقیقهای رد شد که آیتالله رئیسی آمد و رو به روی بنده نشست روی زمین. ازشان دعوت شد بروند برای سخنرانی. پشت تریبون که ایستادند، گفتند:
- بنده حقیر یک طلبه هستم نه از جهت تواضع، بلکه واقعاً طلبه هستم و خدا را شاکرم که توفیق خدمت در کنار بارگاه امام رضا علیه آلاف و تحیت والثنا را پیدا کردهام.
سید مصطفی شبیری
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
همیشه فرمانده
چشمهایم نیمه باز بود. اول صبح بود و مغزم هنوز آپلود نشده بود. چند دقیقهای از بیداری اجباری نگذشته بود که صدای خوابآلود طاهره از تخت پایین بلندشد: «کانالها رو چک کن ببین خبر تازهای هست یا نه؟!» یکهو چشمهایم باز شد و خبر دیروز شروع کرد به رژه رفتن توی مغزم. بی توجه به حرفش از تخت پایین آمدم و رفتم دنبال مسواک و دمکردن چای. خبرهای دیروز برایم جدی نبود. مطمئن بودم قضیه آنقدرها هم کشدار نمیشود. میگفتم فرداصبح هلیکوپتر پیداشده و کسی هم آسیب چندانی ندیده. جورابهایم را پوشیدم. چشمهای نیلوفرِ زل زده به گوشی را که دیدم، کنجکاو شدم خبرها را چک کنم. نوشته بود: «بالگرد پیدا شده!» مانتو و شلوارم را که پوشیدم، یک استرسِ عجیب مرا کشاند سمت گوشی، نوشته بود «نشانی از زنده بودن نیست!» روسریام را که سرکردم نوشت «اعلام عزای عمومی!»
عجیب بود. عجیب و بهت آور! برای منِ دهه هفتادی، این اولین بار بود؛ اولین باری که نبودنِ آدمی توی مملکت برایم اینقدر عجیب و ترسناک بود. به روسریام نگاه کردم. تولد امام رضاست و همین مرا برده بود سمت روسریِ فیروزهای. بازش کردم و شال سیاهم را سر کرد. رفتم سمت گوشی. ناراحتی و هیجان و اضطراب به هم گرهخورده بود. رفتم سمت صفحۀ همانی که حرفهایش همیشه متفاوت بوده و امیدبخش. آرامشِ یک عکس منرا میخکوب خودش میکند. یک عکس و یک نوشته: «ایران، ایرانِ امام رضاست!»
زینب شاهزمانی، تهران، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
مستی از پابوس بر میگردد و بعد از سفر
تربتت را هدیه بر یک مست دیگر میکند
بارم را میبستم تا پنجشنبه با خانواده برویم مشهد برای تشییع رئیس جمهور و همراهانش. روز بعد یکی از بچههای هیأت گفت: «میخوایم برای زائرین موکب بزنیم.» وسایل سفر را برگرداندم سر جایش و گفتم: «میمونم همینجا. بچهها کمک میخوان.» چهارشنبه موکب زدیم. نمیدانم چرا دلم همش یاد تربت کربلا میکرد. با خودم میگفتم یادم باشد این دفعه رفتم کربلا حتماً تربت بیاورم. زائرین دسته دسته میآمدند و ازشان پذیرایی میکردیم. توی حال و هوای خودم بودم که زائری آمد جلو. بستهای توی دستش بود. آورد جلو و گفت:
- این تربت کربلاست، بدین به خادمین!
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
پسرکِ جورابفروش
رفته بودم شهرداری برای رتق و فتق کردن امورات قراردادمان. روی صندلی نشسته بودم که پسرکی جعبه بهدست وارد اتاق شد. سلام نکرده گفت: «جوراب نمیخواین؟!» اهالی اتاق نگاهی به همانداختیم و گفتیم: «جفتی چند؟!» چند ثانیه چشمانش را به نشانۀ تفکر نیمه باز کرد و سریع گفت: «سی و پنج؛ ولی بشرطی که همهتون بخرید».
چند جفتی جوراب گرفتیم تا هم یه جورابی نو کرده باشیم و هم پسرک جوراب فروش به قول خودش “دَشتی” کرده باشد. کارتخوان نداشت به همین خاطر گوشی بدست گرفتم تا برایش هزینه را کارت به کارت کنم، پسرک شروع کرد به خواندن شماره کارتش و خیلی آهسته و بیحال اعداد را پس سر هم به زبان میآورد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم «ازت جوراب خریدیم دیگه؛ چرا اینقدر بیخیال و ناراحتطوری؟!» با همان لحن خستهاش گفت: «بخاطر حاج آقای رئیسی ناراحتم»؛ جعبه جورابهایش را از روی میز برداشت و ادامه داد: «حیفشد، نمیدونم چرا وقتی فهمیدم شهید شده خیلی گریه کردم.» ناخودآگاه حرف را از دهانش گرفتم و گفتم: «واریز شد.» پیامک که میاد برات؟!
دوباره با همان میمیک خستهطورش گفت: «نه پیامک نمیاد، ولی قبولت دارم.» خداحافظی کرد و به اتاق روبهروییمان رفت تا شاید دوباره دَشتی بکند و باز دوباره یادِ شهید جمهور را هم برای عدهای دیگر یادآور شود.
سید رضوی، شهرداری سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۷
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فیالمسیر
هشت ساعت سرپا بود. تیپ و قیافهاش به بچه هیئتیها نمیخورد اما پیششان کم نمیآورد. چند روزی دائم توی مسیر سلطانآباد تا سبزوار در رفت و آمد بود. ظرف شستن، دیگ شستن، تی کشیدن؛ هیچ کاری را نمیگذاشت روی زمین بماند. این همه ارادتش به شهدا برایم عجیب بود. بالاخره طاقت نیاورد؛ بغض کرد و گفت: «عموی منم شهیده!»
سیدمجتبی طبسی، موکب شهدای خدمت سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
شَک
راننده جاده بود. میگفت خبر شهادت که قطعی شد، توی جاده بودم. رانندهها چراغ میدادند و با دست روی سرشان میزدند. طرفدار پر و پا قرص امیرعبداللهیان بود ولی در مورد شهید رئیسی کمی شک داشت. آخر خودش را راحت کرد و گفت: «دوران اقای رئیسی مشکل زیاد بود ولی دوتا زائرسرا ساخت. از مشهد تا بندر که میاومدم تبلیغ زائرسرا رو میکردم تا مردم برن و استفاده کنن» مشغول صحبت بودیم ولی هنوز داشت با خودش کلنجار میرفت. صحبتمان کمکم داشت تمام میشد که پرید وسط حرفم: «اصلا همین که حاج قاسم رو برد داخل ضریح برای ما کافیه!» بغض کرده بود. صحبتم را تمام کردم و رفتم.
سید مجتبی طبسی، مشهد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
بوی اربعین
گفتم: «میای بریم ایستگاه صلواتی؟» پرید بالا و گفت: «ایستگاه صلواتی؟» از خوشحالی باورش نمیشد. گفت: «برام شکلات میخری نذری بدم؟»
گفتم: «قبول! پس بیا به یاد موکبهای کربلا لباس عربی تنت کنم!»
موکب شهدای خدمت، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نشان خادمی
پسر جوان توی صف، منتظر گرفتن نشان خادمی حضرت رضا بود. جلو رفتم و پرسیدم: «از تشییع میاید؟» گفت: «برای ولادت امام رضا از تهران رفتیم مشهد. توی هتل داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که توی زیر نویس، خبر سقوط بالگرد رو دیدیم. با این خبر، خانواده سفر رو طولانیتر کردند.» به اسم روی نشان خدمت نگاه کردم و گفتم: «نشان را به اسم کی گرفتید؟»
گفت: «مادرم، خیلی از این نشانها خوشش اومد. بهم گفت تا براش به یادگاری از تشییع شهدای خدمت بگیرم.»
مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
دوستِ اصفهونی
اسمش فاطمه بود. همهاش میخندید. بهش گفتم: «میای با هم صحبت کنیم؟» با خنده گفت: «من اصفهونیامها!» گفتم: «چه بهتر! دوست اصفهونی پیدا میکنم!» از سفرشان گفت. از اینکه خیلی شلوغ بوده و تا حالا همچین شلوغی ندیده. وقتی پرسیدم میدونستی چرا مشهد انقد شلوغ بوده،
خندۀ روی لبهایش جمع شد. بغض کرد و گفت: «رئیسیمون شهید شوده!»
فائزه ده نبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
رفیقِ نیمه راه
مسافر ساری بود و از تشییع مشهد میآمد. تصمیم گرفته بود راهش را دور کند و از سبزوار برگردد. صلات ظهر بود. کل آستان را بسیج کرده بود تا دنبال یک شهید بگردند. سرانجام موفق شد و چند دقیقهای بالای مزار بود. منتظر ایستادم زیارتش را انجام دهد و بعد از آن به مصاحبه دعوتش کردم. شهید سیدحسین غفاری، همبازی دوران کودکی، یار غار نوجوانی و هم رزم دوران جوانیاش بود که در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود. شروع کرد به تعریف خاطرات. از مبارزات انقلابی در نوجوانی تا شرکت در جلسات تفسیر آیتالله جعفری. ولی گفتگوی ما هم مانند رفاقتشان ناتمام ماند و مجبور به رفتن شد.
سیدمجتبی طبسی، آستان شهدای سبزوار، موکب شهدای خدمت، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar