eitaa logo
حسینیه هنر زنجان
252 دنبال‌کننده
386 عکس
135 ویدیو
4 فایل
ارتباط با ادمین: @H_honar_znj
مشاهده در ایتا
دانلود
سینما مردم زنجان تقدیم می کند 💠اکران مستند آقا مصطفی 🔸برای ثبت نام به آیدی @bighararam_bigharar در ایتا، یا به شماره ۰۹۹۱۵۵۵۰۵۷۸ پیام دهید ⏰ دوشنبه ۲ مرداد ساعت ۱۷ 🏢 آزادگان - مجمتع ادارات سازمان تبلیغات اسلامی - سالن شهید سلیمانی طبقه دوم 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan@cinema_mardom_znj
گرچه در چای عزای تو شکر ریخته اند ما نمک گير تو هستيم اباعبــداللہ ...🧂 ‌🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
چشم میگرداندم تا از بین جمعیتی راهی پیدا کنم و سریع‌تر به حسینیه برسم. چشم چشم میکردم که چشمم به بساط چند پسر نوجوان افتاد. گوشه‌ی دیوار بساط واکس کفش راه انداخته بودند. جلوتر رفتم. سلام دادم، تا گفتم خسته نباشید گل از گلشان شکفت. گفتند که در حسینیه خادمند و هر سال محرم می‌آیند برای خدمت. از سن‌شان پرسیدم، چهارده یا پانزده نهایتش هفده سالشان بود.. گفتم:تو این گرما واجب که نیست واکس به کفش مردم بزنید، اذیت میشید اینطوری. با خنده به همدیگر نگاه کردند:بخاطر امام حسین انجام میدیم دیگه. آن‌یکی که تپل تر بود عینکش را جا به جا کرد: یوم‌العباسه ها مردم از همه‌ی شهرا میان اونموقع بزاریم گرد و غبار بمونه رو کفششون؟! لبخند نشست روی لبم: حالا نیتی حاجتی هم دارید برا این زحمتاتون؟! خیلی فکر کردند. یکی ابروهایش را جمع کرد، دیگری لبهایش را برچید: مگه میایم اینجا چیزی از امام حسین بخوایم؟! ان‌یکی که سبزه‌تر بود فکری کرد و گفت:بابا همینکه امام حسین همه‌ی مردمو کمک کنه حاجته دیگه، میخوایم امام حسین همه رو کمک کنه. خانم قهرمانی روایتی از یوم‌العباس زنجان (ع) 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
لهجه‌ی تهرانی‌اش باعث شد قدم تند کنم. شالش افتاده بود روی شانه‌اش. لبخندی‌زدم‌ و سلام که کردم. فکر کرد میخواهم تذکر حجابش را بدهم. قبل از اینکه حرفی بزنم شالش را روی سرش انداخت. گفتم اهل زنجانید؟ جواب داد که نه از تهران آمده‌ام. همانطورکه با هم حرف میزدیم هر از گاهی چشمش پی دختر ۶ ساله‌اش هم بود که اینور و آنور می‌دوید. گفتم تهران که تا دلت بخواهد دسته‌ی عزاداری دارد برای چه در این گرما با یک بچه آن هم با اوتوبوس برای عزاداری به اینجا آمدی؟! لبخندی زد و گفت: نمیدونم من خیلی ساله که توی تلویزیون دسته‌ی عزاداری حسینیه رو میبینم. خیلی دلم میخواست بیام و حسینیه رو ببینم اما قسمت نمیشد بالاخره صاحب حسینیه اجازه داد و تونستم بیام. خانم قهرمانی روایتی از یوم‌العباس زنجان (ع) 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
گونی برنج زیر بغل، دست به عصا و با زانوهای لرزان به سمت غرفه‌ی نذورات می‌رفت. پشت سرش راه افتادم برنج را که تحویل میز نذورات داد برگشت و به تماشای دسته ایستاد. شانه‌هایش میلرزید، مانده بود اشک چشمهایش را پاک کند یا عرق پیشانی‌اش را. محو تماشایش بودم و دل دل میکردم که چطور سر صحبت را باز کنم. تا من دست بجنبانم و دل به دریای هم‌صحبتی با او بزنم او زودتر خودش را به سیل جمعیت رساند. آن مو سفید کرده‌ی عزیز بدون کلمه‌ای صحبت هم برایم قصه‌ی جالبی داشت که چشم از او برندارم. رفت سمت جوانی که زنجیر میزد زیر گوشش چیزی گفت. عصایش را به جوان داد و زنجیر را از او گرفت همانطورکه اشک هایش بین چین و چروک‌های صورتش ناپدید میشد با همان دستان لرزان شروع کرد به زنجیر زدن. دسته شروع به حرکت کرد و حسرت همصحبتی با آن پیرغلام بر دلم ماند. خانم قهرمانی روایتی از یوم‌العباس زنجان (ع) 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan