eitaa logo
حسینیه مجازی
159 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
262 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ سلام خدمت همراهان همیشگی دوستانی که میخواهند از مطالب کانال در کانال های خود یا گروه های دیگر استفاده کنند لطفا با لینک ارسال بفرمایند. 😊با سپاس😊
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی قوم و خویش های شهرستانیمان گله می کردند که، جناب صیاد، هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسی از ترمینال و فرودگاه بیایم خونه تون؟ این درسته؟ ما که تهران را خوب بلد نیستیم. به پدر که می گفتیم، می گفت: مسئله ای نیست، فوقش دلخور می شن. اونا که نمیخوان جواب بدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصی من نیست... صیاد دلها، امیر سپهبد بسیجی یاد شهدا با صلوات🌹 📕 ستارگان خاکی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🆔 https://eitaa.com/hoseiniemajazi
✨ وقتی بهش می‌گفتیم چرا گمـنام ڪار می‌ڪنی ..! میگفت: ای بابا، همیشه ڪاری ڪن ڪه اگه خدا تو رو دید خوشش‌ بیاد نه مـردم (: 🌱 🆔 @hoseiniemajazi
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) هواپيماي عراقي ما را هدف گرفته بود. مي‌خواستم ماشين را نگه دارم كه برويم يك گوشه پناه بگيريم. حاجي بدون اين‌كه چهره‌اش تغييري كند گفت:«راهتو برو.» - حاجي،‌ مگه نمي‌بيني؟ ما رو هدف گرفته. زير لب خواند«لا حول ولا قوه الا بالله» و دوباره گفت:«راهتو برو.» ادامه دارد..... | ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و یا به هر طریق بحث را عوض می کرد. ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) چشم از آسمان نمي‌گرفت. يك ريز اشك مي‌ريخت. طاقتم تاب شد. - چي شده حاجي؟ جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم،‌ ولي بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهي مي‌كرد. وقتي مي‌رسيدند به دشت نباید دشمن انهارا میدید،‌ ماه مي‌رفت پشت ابرها. وقتي مي‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور مي‌خواستند،‌ بيرون مي‌آمد. پشت بي‌سيم گفت «متوجه ماه هم باشين.» ‌پنج دقيقه‌ي بعد،صداي گريه‌ي فرمانده‌ها از پشت بي‌سيم مي‌آمد ادامه دارد... | ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) بچه‌ها كسل بودند و بي‌حوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود و زير‌چشمي بقيه را مي‌پاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود. عراقي آمد تو و حاجي پشت سرش. بچه‌ها دويدند دور آن‌ها. حاجي عراقي را سپرد به بچه‌ها و خودش رفت كنار. آن‌ها هم انگار دلشان مي‌خواست عقد‌ه‌هاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقي و شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نمي‌گفت. فقط نگاه مي‌كرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي. عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكشيد! من از خودتونم.» و شروع كرد تندتند، لباس‌هايي را كه كش رفته بود كندن و غر زدن كه «حاجي جون، تو هم با اين نقشه‌هات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقي‌هاييم دليل نمي‌شه كه…» بچه‌ها مي‌خنديدند. حاجي هم مي‌خنديد. ادامه دارد... | ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر مي‌شد. بايد عقب نشيني مي‌كرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد مي‌شدند، چهره‌ي حاجي برافروخته‌تر مي‌شد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود. آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي مي‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظه‌ي آخر، عجيب بود. حاجي نمي‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌دنبال بدن يكي از بچه‌ها مي‌گشت. ادامه دارد... | ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من نمی توانم محبت هاي تو را جبران كنم . نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم. ادامه دارد... | ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
‍ سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من نمی توانم محبت هاي تو را جبران كنم . نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم. ادامه دارد... | ===========♡♡♡ 🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]